Monday, December 31, 2007

تنهایی - 2


پسری قشنگم

توی این ده روزی که ایران بودی ، ظاهراً دو سه بار بهونه من رو گرفتی. یک بارش اومدی باهام حرف زدی و گفتی : میخوام بیام اونجا پیش تو... دلم داشت می مرد. هیچ کاری از دستم بر نمیومد. خدا رو شکر که بابا حمید زود رسید و آرومت کرد. عزیزکم، گاهی به این فکر می کنم که آیا واقعاً کار درستی کردم که فرستادمتون رفتین؟ نکنه نبود من خیلی اذیتت کنه ، می دونم که همه اونایی که اونجا پیشتن ، عاشقانه دوستت دارن و مواظبت هستن و هوات رو دارن. دوست داشتم که تو این فرصت رو به دست بیاری که از محبت بقیه فامیلت ، غیر از بابا حمید و من هم بر خوردار شی. منی که عمری لذت وجود پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها و خاله هام، همشون و عموهام بالاخص عمو کوچیکه ام رو بردم و می دونم چقدر خوب و دلچسبه و چقدر خاطره های خوبی برای آدم به جا میذاره ، دوست دارم که تو هم این محبت ها رو بچشی. امیدوارم خاطره های خوشی که از این روزها و محبت ها برات به جا می مونه ، خیلی خیلی بیشتر از دلتنگی گه گداری باشه که برای من پیدا می کنی نازنینم

خاله صفور تعریف می کرد که برات مرغ عشق خریدن دو تا. می گفت وقتی می خونن ، تو فکر می کنی که دارن با تو حرف می زنن. جوابشون رو میدی، باهاشون حرف می زنی و تعریف می کرد که پریشب ، وقتی می خواستی بخوابی ، تازه مرغ عشق ها شروع کردن به خوندن و تو به اعتراض بلند شدی که : پرنده ها ، مگه نمی بینین من دارم می خوابم ، چرا اینقدر بلند با من صحبت می کنین ؟ :)):)) من فدای تو بشم مادری با این تصوراتت

مامانی تعریف می کنه که بعد از کلی محبت بهت ازت پرسیده که علیرضا ! تو ناز کی ای؟ و تو جواب دادی : ناز مریم. ازت پرسیده : خوب دیگه ناز کی هستی؟ میگه یه کمی فکر کردی و گفتی : دیگه ناز هیچ کس نیستم ( میدونی چقدر دارم برای این حرفات و محبت هات پر پر می زنم مهربون دوست داشتنی من؟ ) و بعد که مامان کلی دوباره اصرار کرده ، همه اهالی خونه رو شمردی و گفتی ناز همه هستی

ظاهراً به خونه مامان اینا میگی ایران. بابا حمید برده بودتت یه جای دیگه ، رفتی یه دور خونه رو بررسی کردی و اومدی بهش گفتی : از اینجا خوشم نمیاد، پاشو زودتر بریم ایران :دی:دی

مامان میگه چند روز پیش اومدی و میگی که : مریم گم شده ، بیاین براش گریه کنیم و شروع کردی الکی اوهو اوهو ادای گریه در آوردن

دلم برات تنگ شده مادری. پسرک قشنگ دردونه من که راه به راه همه بهم میگن چقدر عشق شدی و چقدر ماه شدی و قند تو دلم آب می کنن، دلم برات یه اپسیلون شده. کاش می شد بهت بگم چشمات رو ببند و بوسه هام رو روی گونه های نرم کوچولوت حس کن. دوستت دارم. خیلی

پ.ن. دیشب بعد از نوشتن این پست اومدی پای اینترنت و مفصصصصل باهام حرف زدی. دستم رو گذاشته بودم رو قلبم که از جا کنده نشه. سه بار در طول حرفامون. جا و بیجا بدون اینکه من چیزی بگم، گفتی: میدونی مریم؟ دوستت دارم. و من مونده بودم با آغوش خالی ای که به شدت دلش می خواد تو رو به خودش فشار بده ، چی کار کنم. بهم در کمال ادب همیشگی ات گفتی : میتونی لطفاً کادویی رو که برام خریدی بیاری بهم نشون بدی و وقتی اومدی ایران برام بیاریش؟ وای که اگر بدونی با دل من چه می کنی پسریم. بهت نشون دادم تخم مرغ شانسی هایی رو که برات خریده بودم، کلی ذوق کردی و گفتی : شکلات شانسی برام خریدی ؟؟؟ :پی دلم برات پر می کشه نازنینم. زودی میام پیشت

پ.ن.2. الان دوباره باهات حرف زدم. میگی : میدونی مریم؟ مامانی گفته که تو میای ایران پیشمون .میگم که: آره عزیزم قراره بیام پیشتون. میگی : خوشحالم. نمی دونی چقدر خدا رو برای اینهمه مهربونی و اینهمه احساست شکر می کنم. دوستت دارم

Monday, December 24, 2007

تنهایی-1


نازنین پسرم
باز دوباره فصل امتحان های من رسید و تو و بابا حمید رفتین ایران. دلم براتون تنگ شده. موقع رفتن توی ماشین خوابیدی وقتی رسیدیم فرودگاه و بیدارت کردم ، دلت نمی خواست پاشی. خواب ظهرت رو توی مهد نکرده بودی و کلافه بودی. به هر زحمتی که بود، بردمت بیرون از ماشین. بغلت کردم تا یه چرخ پیدا کردیم و رضایت دادی که توش بشینی. با هم رفتیم هواپیما دیدیم، اسمارتیز خوردیم، برات هدیه خداحافظی سه تا خمیر آورده بودم که روش استیکر چسبونده بودم. استیکر ها رو کندی و دوباره چسبوندی. اب نبات چوبی خوردی. حرف زدی و برای اولین بار بر عکس تمام این یکی دو ماه که می گفتی : "من و بابا می ریم ایران و تو نمیای، تو میمونی اینجا و میری ای پی اف ال" بهم گفتی تو هم بیا ایران. گفتم که نمیشه مادری. گریه کردی. می دونستم که دلت می خواد بری و سوار هواپیما شی. خیلی وقت بود که منتظرش بودی برای همین اشک هام رو توی چشمام و بغضم رو توی گلوم خفه کردم و برات توضیح دادم که من حتی اگه بخوام بیام ، الان بلیط ندارم و تو می تونی انتخاب کنی، بمونی اینجا پیش من و ما تنها بمونیم اینجا ، یا اینکه با بابا حمید بری پیش خاله صفور و ددی و بقیه و بعدش من هم برم بلیط بگیم و چند هفته دیگه بیام پیشتون. گریه ات رو قطع کردی، فکر کردی و تصمیم گرفتی بری. پشت در چک پاسپورت، اومدی بوسم کردی ، محکم ، بغلم کردی. بابا حمید صدات کرد و رفتی. از پشت پنجره ، از پیش بابا حمید برام بوس فرستادی و فوت کردی ولی واستادی اونجا و نرفتی. نازنین پسرم، همه وجودم پر از دلتنگیت شد وقتی به همون شیوه ای که من صبح ها بعد از بوسیدنت ، از پشت شیشه مهد باهات خداحافظی می کنم ، اومدی شیشه رو ها کردی تا بخار بگیره، ولی هوای داخل خیلی سرد نبود و به سختی کمی بخار گرفت. روی همون بخار ، برام قلب کشیدی و رفتی. نمی دونی الان که دارم اینا رو می نویسم ، به سختی مانیتور رو می بینم. فدای دل مهربونت بشم مادری. خیلی دوستت دارم و امیدوارم خیلی زود ببینمتون

پسرک در حال بازی با قطار چوبیش

مجدداً

پسرک در حال بازی با ماشین پروژه درسی مامان مریم ( مادری، بذار بهت بگم که تو تمام عمرم، این دلنشین ترین پروژه ای بود که انجام دادم، همه لحظاتش به این فکر می کردم که چی کارش کنم که تو بیشتر دوستش داشته باشی

پسرک در مهمانی لابراتوار بابا حمید اینا ، در حال نقاشی بر روی هدیه ای که از پاپا نوئل گرفته ( لازم به ذکره که پسره اینقدر کولی بازی در آورد و از پاپا نوئل ترسید که از خیر کادوش گذشت و رفت سالن سینما، بعد پاپا نوئل رفت دنبالش که کادوش رو بهش بده. اولش کپ کرد و گفت هدیه ام رو بده به مامانم :دی ولی بعد که دید مامانش داره پاپا نوئل رو که یه خانم مهربون بود ، ناز می کنه، کم کم طی یک حرکت دایره ای جلو اومد و هدیه اش رو گرفت و یه مغسی خیلی گنده گفت و در جواب تقاضای بوس پاپانوئل گفت که بهش بوس نمیده و از همونجا براش بوس می فرسته :دی و با یک فوت خیلی قوی بوس رو رسوند به پاپا نوئل

پسرک در حال مطالعه در کتابخونه مهد


----------------------------------------------------------------

امشب شب کریسمس ه.برای اولین بار در زندگیم، حس عجیبی دارم امشب. نمی دونم چیه ولی شاید حس تولد یک پیامبر ه


Oh Holy Night, Let's listen to it

O' Holy night, the stars are brightly shining
It is the night of our dear Savior's birth

Long lay the world ,In sin and error pining
'Til He appeared and the soul felt His worth

The thrill of hope, The weary world rejoices
For yonder brings a new and glorious morn

Fall on your knees
Oh, hear the angel's voices
O' night divine
O' night when Christ was born
O' night divine
O' night,
O' night divine



Monday, November 26, 2007

حواس جمع و زبون دراز


گلکم، تو و بابا حمید با هم خمیر بیسکوییت رو بریده بودید و چیده بودید توی ظرف که بذارید توی فر. بابا حمید رفت توی اتاق و تو اومدی سراغ خمیرها و داشتی خرابکاری می کردی که بهت گفتم : نکن. گوش نکردی و بعد از چند بار تذکر بابا حمید رو صدا کردم و گفتم : " بابا حمید ببین علیرضا داره چی کار می کنه ، به نظرم اگه اینجوری کنه دیگه نباید بذاری باهات بیسکوییت بپزه" طبق قاعده باید یه صدایی از بابا حمید میومد و موافقتش و... ولی صدایی نیومد. تو چند لحظه صبر کردی و وقتی مطمئن شدی بابا حمید جوابی نمیده ، به من گفتی :" نفهمید چی گفتی!!!!!" ... و من موندم و فک افتاده ام

پنج دقیقه بعدش ، تو توی اتاق داشتی بازی می کردی که من از آشپرخونه بابا حمید رو صدا کردم و گفتم : "حمیدی ، غذا حاضره" بابا حمید پای کامپیوتر بود و صدای کامپیوتر بلند بود و مجدداً بابا صدای من رو نشنید و جوابی نیومد و تو از توی اتاق جواب دادی : "داره با کسی حرف می زنه" ... فدای این حواس جمعت بشم من مادری

Thursday, November 22, 2007

پسرک بخشنده

داشتم ظرف می شستم که بهم گفتی شیر می خوام. گفتم: "باشه" ولی قبل از اینکه ظرفهای کفی رو آب بگیرم ، یادم رفت . دوباره خواسته ات رو تکرار کردی و من گفتم ببخشید مادری یادم رفت .الان میارم برات ". گفتی : باشه بخشیدمت "

تو یک عادتی داری که معلوم نیست از کجا پیدا کردی و اون اینکه شبا موقع خواب باید شلوارت رو در بیاری و فقط هم همون موقع است که احساس سرما می کنی و گاهی نیاز به پتو پیدا می کنی. دیشب توی اتاقت دراز کشیده بودم که سردم شد و پتوی تو رو کشیدم روم. گفتی : این پتوی منه . گفتم می دونم مادری ، بهت پس می دم پتوت رو. ازت قرض گرفتمش. گفتی : برای چی پتو می خوای؟ گفتم چون سردمه. یه نگاهی به پام انداختی و گفتی : چرا سردته؟ تو که شلوار داری :دی

Sunday, November 18, 2007

کپی برابر اصل

نشسته بودم توی اتاق تو و داشتم درس می خوندم که روند بازیت ، کلاً ذهن و فکرم رو از درس منحرف کرد

چیدن حیوون هات رو با تشریفات و تفصیلات تموم کرده بودی و داشتی بهشون می گفتی
coucou les animaux, ça va bien? : سلام حیوون ها، خوبین؟

بعد چند لحظه که دیدی جوابی نیومد گفتی
Oui ou no ? : آره یا نه؟

جوابی نیومد و نا امید شدی و کامیونت رو برداشتی. آوردی جلوی حیوون ها و گفتی

Alors les animaux , vous êtes fatigués ? Vous voulez dormir?
خب حیوونا ؛ خسته این؟ می خواین بخوابین؟

برداشتی همشون رو ریختی توی کامیون و در حال خوندن این شعر ،

Camions sur la route, camions ça fait “prout prout prout”

Et des files d’autos, d’autos y’en a trop
Restez pas messieurs dames sur le macadam dam dam
Si vous voulez passer, je crie danger

شروع کردی به راه بردن کامیون. یه دفعه رسیدی به یه جوجه که رو زمین افتاده بود. یه وااای گفتی و رفتی برش داشتی و بهش گفتی

Ah chéri tu es aussi fatigué ? : آه عزیزم، تو هم خسته ای؟

و گذاشتیش توی کامیون و به راه و شعر ادامه دادی که یه دفعه چشمت افتاد به تفنگ آب پاشت که شکل تمساح ه. بهش گفتی

Crocodile ! Vien voir les animaux : تمساح ، بیا حیوونا رو ببین

برش داشتی. گذاشتیش لبه کامیون و شروع کردی پای گاو رو چپوندی توی دهن تمساحه. و بعد انگار نه انگار که تمساح بدبخت بی گناهه برش داشتی، پای گاوه رو از دهنش در آوردی و بهش گفتی : واااااااااااااای. چه کار کردی تو؟

Tu vas sur la chaise rouge !!!! : میری روی صندلی قرمز( ورژن مهدکودکی صندلی آرامش خودمون) میشینی

من فقط جلوی دهنم رو گرفته بودم که قهقهه ام، لذت دیدن بقیه ماجرا رو ازم نگیره. بعد اومدی سراغ گاوه. برداشتیش ، نازش کردی و گفتی

ça va bien? : خوبی؟

بوسش کردی و گذاشتیش توی کامیون و رفتی دوباره سراغ تمساحه و گفتی

Tu as compris? : فهمیدی؟

و برش داشتی و بوسش کردی و گفتی: آفیین ، دوشت دایم (آفرین ، دوستت دارم) و اینجا بود که من ضعف کردم و بغلت کردم و بوسیدمت و بوسیدمت


نتیجه اخلاقی : امروز بگیم می خوایم آب بخوریم ، فردا میره به حیوونا میگه می خوام آب بخورم
پ.ن. نوشته های رنگی ترجمه های من هستن


عکس جدید نداشتیم. در نتیجه همین قدیمی ها رو قبول کنین
این یکی تولد عمو مهدی ه . نه اشتباه نکردین ، اون مگنت رو عمو مهدی هدیه گرفته نه علیرضا :دی

Monday, October 29, 2007

زبان

پسری قشنگم

الان چند وقتی میشه که مفهوم اختلاف زبان ها رو کاملاً درک کردی و از اونجایی که ما خیلی وقت ها از این قبیل جمله ها که " خوب این به فارسی چی میشه" یا " به این تو فرانسه چی میگن" به کار بردیم، تو هم کلاً شروع کردی به این جور حرفا زدن و ترجمه کردن و قصه ها داره این ترجمه های تو

امشب داشتیم سه تایی با هم کارتون "توی استوری" رو می دیدیم و تو می خواستی یه چیزی درباره "وودی" بگی که گفتی "توی استوری" فلان کار رو کرد. بابا حمید برای اِن امین بار برات توضیح داد که این "وودی" ه و نه " توی استوری" که تو این دفعه کوتاه نیومدی و گفتی

No, en français il s'appelle Toy story :D:D

از اونجایی که تو اصولاً کارتون به انگلیسی نگاه می کنی ولی عملاً هیچ استفاده ای ازش نمیشه، من بسی لذت می برم وقتی تو یه کلمه انگلیسی رو به جا به کار می بری و این یعنی خودت کلمه و مفهوم و همه چی رو از توی کارتون یاد گرفتی و فقط یه مادر یا پدر می فهمه که چقدر این حس لذت بخشه و اما مثال

تو داشتی از من یه چیزی می خواستی که من نمی فهمیدم چیه. یه دفعه با یه لحن خیلی سوالی و ابروهای کمی در هم کشیده که یعنی نمی فهمم، گفتم: هااان؟ که تو سرت رو کمی به پشت و کنار خم کردی با حالت خیلی خیلی با مزه ای که کاملاً معنی " اذیت نکن" می داد گفتی
Oh , Maryam ! Come on !!!!! :D:D:D

چند روز پیش ازم شکلات خواستی. اومدی توی آشپزخونه و من داشتم آشپزی می کردم. یه دفعه گفتی: "کوییک، کوییک" من خیلی با تعجب و شک از اینکه واقعاً تو این کلمه رو به کار بردی پرسیدم: "چی گفتی مادری؟" و تو کاملاً با علم به اینکه من رو سورپرایز کردی، توضیح دادی
Quick ! En français ça s'appelle quick !!!
اگر چه که توضیحت اشکال داشت ولی من بسی خوشحال بودم که تو همچین مفهومی رو درک کردی و داری توضیح می دی که این توی یه زبون دیگه میشه این

------------------------------------------------

امروز صبح از خواب بیدار شدی و دیدی که اتاق به شدت به هم ریخته ات ، مرتب ه. اولین چیزی که گفتی این بود: سلام. صبح به خیر. خدا اتاقم رو مرتب کرده :دی:دی:دی

------------------------------------------------

قاطی کردن زبون هات هم که محشره. دو نمونه

مامان ، استغ منو می پوسه!!!!!!

Pousser : HOL DADAN
یعنی مثلاً می خواست بگه فلانی من رو هل میده

رفته بودیم خونه دوست جون جونیش. سر میز شام شمع روشن کرده بودن. به همه میگه
Il faut pas la FOOTER !!!!
به جای
Il faut pas la souffler

souffler : FOOT KARDAN


با ژیغاف !!!! عزیزش

بیبین مَیَم. اینو خودم دُیُس کَیدَم. تو سُل ( یعنی تنهای تنها ) وَو

دل مادرش

Noé Hostettler. His first chum ever


*******************************************

نمی دانم چرا با خواندن این خبر ، پلکم لرزید و یک قطره اشک از میان پلک ها غلطید روی گونه ها. آدمی که هیچگاه ندیده بودمش... و به یادم آورد قدرت کلمات را.... خدایش بیامرزد او را که این شعرش برایم پر از خاطره است

ای شما

ای تمام عاشقان هر کجا

از شما سوال میکنم

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهایتان اضافه میکنید؟



یک نفر که تاکنون

رد پای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده های خویش را نمی شناخت

گر چه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود



یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه ی گیاه را نمی سرود

آه را نمی سرود

شعر شانه های بی پناه را

حرمت نگاه بی گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی سرود



نیمه های شب

نبض ماه را نمی گرفت

روزهای چارشنبه ساعت چهار

بارها شماره های اشتباه را نمی گرفت



ای شما

ای تمام نامهای هر کجا

زیر سایبان دستهای خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می دهید ؟



این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می دهید؟




Wednesday, October 10, 2007

ایییییییییییییی واااااایییییییی


دل من ، چند شب پیشا داشتیم با بابا حمید حرف می زدیم و تو توی اتاق نبودی. اومدم پیشت و ازم پرسیدی : " داشتی با بابا حمید چی می گفتی؟ " گفتم: " داشتم بهش می گفتم که وقتی من و علیرضا رو اینهمه دوست داری ، زیاد بهمون بگو که دوستتون دارم" یه دفعه با یکی از اون حالت های خاص خودت که چنان ای وااایییی می گی که انگار آسمون به زمین رسیده، گفتی : " ایییی واااااایییییی ، بهت نگفته دوستت دارم؟؟!!! " :دی:دی:دی

بابا حمید توی اتاق خوابیده بود و من توی اتاق داشتم تلاش می کردم که تو رو بخوابونم که یه دفعه گفتی : " می خوام برم پیش بابا حمید" گفتم که نه و توضیح دادم که دیره و بابا حمید خوابیده و خسته بوده و... که یه دفعه گفتی : " ای واایییی طفلکی تنها خوابیده ، برم پیشش" ... کلاً بیست و چهار ساعته در حال گول مالیدن بر سر مایی دیگه

دیروز موقع بر گشتن از مهد کودک شروع کردی کولی بازی وحشتناکی در آوردن که من می خوام برم خونه امید اینا و نمیام خونه و از اونجا که تو خونه ما کسی!!! با گریه چیزی دریافت نمی کنه. من بهت تذکر رو دادم و تو محل نذاشتی و ادامه دادی... بعد از اینکه غائله ختم شد و من داشتم توضیح می دادم که کارت چقدر اشتباه بوده و غیره.. یه دفعه گفتی : " ایییی واایییی ؛ شربت نخوردم " و به طور خیلی محترمانه فرمودی که بسه دیگه ول کن سر جدت

پسرک ابرو شکسته من که مامانش خیلی موهاش رو خوشگل کرده :دی

Lausanne - Museé Olymique

Lausanne - Ouchy

رفته بودیم کارواش و پسرک خواب بود. با جاش از ماشین درش آوردیم :دی

Wednesday, October 03, 2007

لبخند داشتن یا نداشتن ، مساله این است


در ادامه پست قبلی در باب لبخند داشتن یا نداشتن : سر میز شام بودیم و تو بر خلاف قولت که گفته بودی " قول میدم اگر کرن فلکس بدی غذام رو هم بخورم"، غذات رو نخوردی و گفتی: "دیگه سیر شدم" و بلافاصله طبق معمول پرسیدی : "لبخند داری؟" و من گفتم که نه و بعدش نوبت بابا حمید شد و گفت نه و تو در حالی که روت رو به طرف تلویزیون می کردی ، در عین بی خیالی گفتی : " اشکالی ندایه، من خودم با خودم لبخند دایَم"!!!! و نگاه من و بابا حمید بود که وسط گریه و خنده رو به هم رفت

Monday, September 24, 2007

از همه چیز

نازنینم ، مدت های مدیدی ه که مرتب و به خصوص وقتی کاری می کنی که احتمال ناراحت شدن من وجود داره، من رو چک می کنی. اوایل می پرسیدی که

Maryam! Tu a un sourire?

و من در جوابت می گفتم که بله لبخند دارم یا نه به فلان دلیل ندارم. خلاصه این شد که الانه ها، پرسشت تبدیل شده به اینکه : " مامان ، لبخند داری؟" چند روز پیش ، من در جواب سوالت گفتم که لبخند ندارم و داشتیم درباره کار بدت حرف می زدیم که بابا حمید بی خبر از همه جا از راه رسید و مراسم بوس و بغل که انجام شد تو ازش پرسیدی: " بابا حمید ! لبخند داری؟" و بابا هم که بله و البته و اینا و اینجا بود که تو برگشتی به من گفتی : " مریم ! تو میتونی لبخند نداشته باشی ! من "اَوِک"* بابا حمید لبخند دارم " !!! و خدا رحم کرد که بابا حمید سریع نکته رو گرفت و اشعار سراییدنی در وصف مرتبط بودن لبخند مامان و بابا رو سرود و گرنه که خدا به ما، با توی فرصت طلب باید رحم کناد

Avec : "BA"

سیستم تنبیه خونه ما بر این مبناست که یه صندلی توی اتاق تو وجود داره که ما بهش می گیم " شِز دُ کَلم" یعنی صندلی آرامش. اصطلاحش هم از مهدکودکتون اومده و همون سیستم تایم آوت توی کتابها رو به این وسیله اجرا می کنیم و تو باید بشینی روش و فکر کنی به کار بدی که انجام دادی و بعد بیای عذر خواهی و این حرفا. یه چند وقتی هم بود که من قبل از بلند شدنت ازت می خواستم که توضیح بدی چی کار کردی که بد بوده و متوجه شی که مشکل از کجا بوده و گاهی خودم هم در این تعریف کردن بهت کمک می کردم . تا اینکه چند روز پیش اومدی گفتی که : " مامان ، من پام رو کوبیدم رو زمین و باید بشینم روی شز د کلم" من هم متعجب گفتم که آره کار بدی کردی و برو بشین. دیدم که رفتی صندلیت رو از اتاقت برداشتی. بردی جلوی تلویزیون که داشت کارتون پخش می کرد. به گونه وحشتناکی لم دادی روش و رو به من گفتی : " می تونی تعریف بکنی من چی کار کردم ؟؟؟!!!!!" و من واقعاً مونده بودم که الان باید به تو چی گفت


نشسته بودی و داشتی کارتون می دیدی. رسید به صحنه ای که صاحب سگه به دلیل اینکه سگه کار بدی کرده بود ، بردش از خونه بیرون و توی لونه اش زنجیرش کرد. برگشتی به سگه میگی که : " هاپو نشین اونجا ، پاشو برو پَغدُن* بکن ، بوس بکن " و من مرده بودم از خنده

پغدن (پاردن) به معنای ببخشید و عبارتیه که تو اصولاً برای معذرت خواهی ازش استفاده می کنی

و اما بعد از کلی وقت عکس

پسرکم در سفری که در بازگشت ازش مجروح شد

Je t'aime...Locarno, 08.09.07

در حال بالا رفتن از در و دیوار ... در حال افتادن از در و دیوار

وقتی بهش میگی بخند ... وقتی واقعاً می خنده

قربون چشمای قشنگت مادری

Je vois que la beauté... Lugano, September 2007

ناز اون خنده هات مادری

Wiesen, September 2007

خدا می دونه چقدر از دیدن این برفا ذوق کرد و چقدر برف خورد

Davos, Parsenn (2400m), September 2007


Friday, September 14, 2007

ابروی از شیطنت شکافته


گل پسرم ، نازنینم، مهربونم ، نبینم هیچ وقت دردی داشته باشی. از همون لحظه ای که موقع دویدن دنبال اون گربه شکمو که بهش تن ماهی می دادی ، زمین خوردی و ابروی قشنگت شکافت ، اشکهات شروع شد. بابا حمید بغلت کرد و من خونی رو که از شکاف بیرون می اومد دیدم و صورتم رو گرفتم و بابا حمید روی شکاف دستمال گذاشت و من دویدم به سمت کافه ای که وسط پارکینگی بود که ما در راه بازگشت از سفر ، درش توقف کرده بودیم. و سه نفری که در اون کافه بودند نه فرانسه بلد بودند و نه انگلیسی و من کلمه ای آلمانی نمی فهمیدم و صدای گریه تو بود که تو گوشم بود. بابا حمید ، تو رو به بغل وارد شد. یکی از خانم ها که خدا مهربونیش رو زیاد کنه ، بابا حمید رو با تویی که در بغلش بودی و من رو سوار ماشینش کرد تا ببره به نزدیک ترین بیمارستان و تو هنوز گریه می کردی. توی ماشین می خواستی حرف بزنی ولی نفس های بریده ات امانت نمی دادن. و تو نمی دونی قشنگم که من اون لحظه ها چی کشیدم. بابا حمید روی تخت بیمارستان خوابوندت ، پرستار اومد و رفت دکتر رو صدا کنه و تو هنوز گریه می کردی. بابا حمید رفت که ددی و خاله صفور و ماشینمون رو بیاره و تو وسط گریه هات ، سراغش رو می گرفتی و سراغ ددی و خاله صفور رو. بغلت کردم و گفتم که زود میان پیش تو و برات حرف زدم و حرف زدم تا بالاخره اونجا بود که گریه ات رو قطع کردی و بی حال و خسته توی بغلم آروم گرفتی و گفتی که : خسته ام مریم ، بریم خونه مون و من نگاهم به ابروی زیبای خونینی بود که نمی دونستم جای چند تا بخیه روی اون خواهد موند. دکتر اومد و دوباره گریه تو شروع شد و گفت که باید بی هوشت کنن تا بتونن بخیه بزنن... و اولین فکری که به ذهن من اومد این بود که : وااااای خدای من ؛ نکنه ... نکنه اتفاق بدی بیفته... نکنه به هوش نیاد و باز هم این اشکهای لعنتی... جلوشون رو گرفتم و شروع کردم با تو شوخی کردن و لی لی لی لی حوضک بازی کردن و تو مثل همیشه موقع " من من کله گنده" گفتنش لبات به لبخند باز شد و کم کم ، بار پنجم ششم ، صدای خنده ات اتاق رو پر کرد. چون تازه غذا خورده بودی برای جلوگیری از تهوع ، گفتن دو ساعت دیگه. از اونجایی که تو اونجا داشتی خودت رو خفه می کردی که بریم، از دکتر اجازه گرفتیم و بردیمت تو حیاط بیمارستان. بهت وعده یه جایزه دادیم اگه همکاری کنی و اجازه بدی دکتر خوبت کنه. قول دادی و خوشحال بودی ولی وقتی زمان رفتن رسید، گریه ها شروع شد. به زور بغلت کردیم ، اول بابا حمید و بعد من. وقتی گذاشتیمت رو تخت، از تخت پیاده شدی و راه افتادی توی راهروی بیمارستان ، گریه می کردی و داد می زدی

Tu es méchante

برات از تولدی گفتم که برات گرفتیم ، استیکر هایی که بهت می دادم و چیزهایی که خوشحالت می کرد تا یادت بیاد من مهربونم ولی بعد از هر تیکه دوباره می گفتی

No, Tu es méchante

خلاصه با دخالت بابا حمید و اعمال قدری زور بردیمت توی اتاق. آروم شدی و گفتیم و خندیدیم و جایزه انتخاب کردیم تا دکتر اومد و موقع گذاشتن ماسک که شد ؛ دوباره گریه شروع شد. دست و پا زدی و گریه کردی تا اینکه جلوی چشمهای اشک آلود من ، اون گاز ها ، به سرعت ، گریه ات رو قطع کردن و من پلک هات رو دیدم که آروم و آروم افتادند روی چشمهای قشنگت ... و اشک رو توی چشم های من جمع کردن. تمام اون مدت نشسته بودم روی یک صندلی ، کف دست هام رو به هم چسبونده بودم، گرفته بودمشون روبروی لبهام و دعا می کردم و از خدای مهربون می خواستم که تو رو سالم سالم به هوش بیاره... و چه خدای خوبیه اون خدای مهربون. خیلی زود به هوش اومدی و حالت خوب خوب بود. اونقدر که صدای حرف زدنت ، تمام طبقه رو پر کرده بود. دکتر اومد و دید و با اینکه گفته بود باید دو ساعت بمونیم تا مطمئن شه کاملاً خوبی، اونقدر بلبل زبونی کردی و گفتی : مسیو دکتر ، مغسی که منو خوب کردی ، مغسی بُکو تمیزم کردی که دکتر بهم گفت : خیالت راحت شد؟ میتونین برین

و حالا تو موندی و یه ابروی بخیه خورده و یه بینی زخم و زیلی و یک دنیا شیطنت که داره روز به روز هم زیادتر میشه. خدا همیشه به همراهت مادری

Sunday, September 02, 2007

زبون دو و نیم متری


پسری من ، جوونوری شدی که دومی نداری. اونقدر ننوشتم و اونقدر شیطنت ها و تیکه هایی که میای زیاد شده که نمی دونم باید کدومش رو بنویسم

چند روز پیش من توی آشپزخونه بودم که اومدی و گفتی : " مامان ، ای واااای ، میوه نداییم" من هم متعجب از اینکه تو چطور حالا یاد همچین چیزی افتادی گفتم : "چرا مادری داریم" گفتی : " نههههه ندااییمم. باید بیییم بیخَییم" گفتم : " نه مادر ، لازم نیست بخریم، توی یخچال میوه هست" با نا امیدی پشتت رو کردی و در حالیکه داشتی می رفتی به سمت اتاق گفتی : " خب ، چیپس و میوه بده" و من مرده بودم از خنده از این نقشه ای که برای چیپس خالی خوردن کشیده بودی

توضیح اینکه تو عاشق چیپسی و متاسفانه یا خوشبختانه ، قانون خونه اینه که چیپس رو حتماً باید با میوه خورد


تازگیا تا بابا حمید میاد خودش رو کنارت بچپونه و بغلت رو تخت یا رو مبل دراز بکشه با بشینه بهش میگی : تو گنده ای ، بُیو. جا نمیشی

امروز، با خاله صفور و ددی و بابا حمید رفته بودین پیاده روی. خاله و بابا تعریف می کنن که اومدی هی دستات رو مالیدی به سنگا و گفتی که اَه اَه ، دستام کشیفن و خلاصه کلی ادا و اصول و بعد کاشف به عمل اومده که درد این بوده که می خواستی بری دستات رو بکنی تو آب دریاچه


پنجشنبه پیش ، وقتی اومدم مهد دنبالت ، از اونجایی که عصرش هوا خوب نبود و شماها توی ساختمون مهد مونده بودین و انرژی هاتون خیلی دیگه بالا زده بود، تو و میشا و لسلو و بن و تائو و اُغییَن شروع کردین به دویدن. از پایین سر بالایی به بالا و از بالا به پایین نه یک بار و دو بار و ده بار. حدود سی چهل بار. مامان و بابا ها یکی یکی بچه ها رو با گول و کلک و زور و انواع و اقسام روش ها برداشتن و بردن و تو موندی - که گوشت هیچ به حرف های من که علیرضا بسه و بیا بریم و من خسته شدم و ددی و خاله خونه ان و اینا بدهکار نبود - و لسلو. تا اینکه بالاخره وقتی من خداحافظی کردم که من دارم میرم خونه ، یک چاو ای به لسلو گفتی و راه افتادی. جلوی در آپارتمان بودیم که یک دفعه صدای جیغ لسلو و صدای بلند نه" ی مامانش اومد و تو افاضه کردی که "

Oh Oh, sa mama elle est fâché ( MAMANESH ASABANI SHOD ), GOOSH NAKAYDE BE HAYFE MAMANESH

و با یک نگاه بسیار روشنفکرانه به منی که با شنیدن اون اُه اُه در حال ترکیدن بودم، افاضاتت رو ادامه دادی که : من خییلی پسر خوبی هستم ؛ حرف تو رو گوش میدم و خلاصه اندر ملکات و فضایل خودت سخن راندن و انگار نه انگار که همین یک دقیقه پیش من بیست دقیقه علاف حرف گوش نکردن تو بودم

رفته بودیم یه دهی و در حال قدم زدن چشم تو افتاد به یک گاو و دو تا گوساله اش و عشق تو هم که به حیوون ها تمومی نداره. خلاصه رفتی و یه کم نگاه کردی و اینا و تازه بعد از اینکه بابا و ددی و خاله رفتن و من هم دور از تو واستاده بودم ، انگار که با گاوه تنها شده باشی ، شروع کردی باهاش حرف زدن که

Salam GAV, ça va bien? ALAF MIKHOYI bedam à toi?

که سلام گاو ، خوبی؟ علف می خوری بهت بدم؟ و چون گاوه جوابی نداد گفتی: "بلللههه؟ " که یعنی می خوای و اونقدر لحن حرف زدنت با گاوه با مزه بود که انگار اون واقعاً داره حرفات رو گوش میده و می فهمه

دو سه روز پیش، صبح زود بیدار شدی و تقاضای کارتون کردی، برات گذاشتم و خودم هم پتوم رو آوردم و روی اون یکی مبل دراز کشیدم. طبق معمول که کسی اجازه نداره که چه عرض کنم ، جون سالم به در نمی بره اگه جلوی تو بخوابه ، تذکر دادی که مریم نخواب. گفتم که اتفاقاً نخوابیدم مادری ، دارم کارتون نگاه می کنم. گفتی که : " نههه. من دایَم کایتون نیگاه می کنم. تو گلا رو نگاه کن !!!!" م

خلاصه که دلبرکم، این مامان مریمی که دلش به یغمای اون زبون شوکولوی تو رفته ، قصه ها دارد برای گفتن.

Wednesday, August 08, 2007

قانون مندی

گل پسر من

چند هفته ایه که برای اینکه گرفتن پستونک - یا به قول خودت دودوی دهن - رو برات آسون کنیم ، تصمیم بر این شده که موقع بازی و کارتون ، پستونک ممنوع باشه. قانون رو اعلام کردیم و مثل همه قوانین اولش سخت شروع شد ولی خوشبختانه تو خیلی خوب همکاری کردی و خیلی زود این قانون جا افتاد و در این حد رسمی شد که احیاناً اگه وسط کارتون خوابت می گرفت و نیاز به پستونک پیدا می کردی، می گفتی : "خاموش کن کارتون رو ، دودوی دهن می خوام" تا اینکه امروز این سوال فلسفی برات پیش اومد که

Mayam, pour quoi on doit pas BOKHOYIM doudou dahan avec cartoon ?

یعنی چرا نمیشه دودوی دهن رو با کارتون خورد؟ گفتم که : چون این قانونه. بعد از چند لحظه دوباره گفتی

Mayam, pour quoi c'est GANOON?

یعنی چرا این قانونه؟ توضیح دادم برات که چرا و اگه نه چه جوری دندونات خراب میشه و گذشت

امروز بعد از ظهر داشتی کارتون نگاه می کردی و من توی راهرو یه دفعه چشمم افتاد بهت که پستونکت رو دستت گرفته بودی و روی مبل دراز کشیده بودی. و هر چند ثانیه یک بار ، روت رو از تلویزیون بر می گردوندی ، پستونکت رو می ذاشتی توی دهنت و باز دوباره در میاوردی و روت رو می کردی به طرف تلویزیون و من واقعاً مرده بودم از خنده

فدای اینهمه قانون مندیت بشم من پسرک نازنینم



یک مشت عکس که وقت نبود تک تک توی وبلاگ بذارمشون. توضیحاتش رو روی خود عکس ها می تونین ببینین

پ.ن. واقعاً یعنی اینقدر درست کردن این کیک ها هنرمندیه که همتون پرسیدین کیک ها کار خودمه؟ خودم نمی دونستم. مرسی به هر حال از لطفتون. در ضمن اون خانوم و آقا هم دو تا از دوستانمون هستند



Monday, July 30, 2007

سه سالگی


سه سال پیش ، در چنین ساعاتی درد بود و امید بود و انتظار بود و عشق بود و طپیدن قلب بود. هنوز ،کافی است چشمانم را روی هم بگذارم تا تمام آن صحنه ها شروع کنند به رژه رفتن و وقتی رسیدند به آنجایی که تو در آغوشم آرام گرفتی ، اشکهایم چشمانم را باز کنند، بیرون بیایند و بغلطند روی گونه هایم

چقدر کوچک بودی نازنینم ، آنقدر کوچک که می ترسیدم در دستانم بگیرمت و حالا بعد از سه سال ، سخت در آغوشت می کشم و در آغوشم می کشی و با هم می غلطیم و زیباترین حس های دنیا را در کاممان می ریزیم

دلبرکم ، وجود با محبتت ، خانه مان را پر از شور زندگی می کند. خنده هایت ، لبخند های زیبایت که همراه با کوچک کردن چشمهایت می زنی ، ناز کردن هایت و حتی خرابکاری هایت ، وقتی خیلی جدی و سر سخت بعد از یک کار اشتباه، هنگام مخیر شدن بین انتخاب گزینه عذر خواهی درجا یا نشستن روی صندلی آرامش و تفکر درباره کاری که انجام داده ای ، با مقادیری اخم ، صندلی آرامش را انتخاب می کنی و ما پس از رفتن تو بسی می خندیم از این انتخابت

تو نمی دانی و هیچ کس نمی داند که چه بی اندازه واهمه دارم از نداشتنت و چه بی اندازه تر وجودت را شاکر آن یگانه ام

هدیه بی نظیر خداوند که مادری کردن برایت مرا به گام نهادن در مسیر کمال وا می دارد و به من صبر می آموزد و محبت و ایثار و جدیت و عشق ، تولدت مبارک ترین اتفاق است. تمام سپاس های عالم نثار وجود بی مثالی که تو را آفرید




پسرکم در حالی که مک کویین عزیزش رو هدیه گرفته

Sunday, July 29, 2007

سه سال گذشت

قشنگم

نیم ساعت پیش نمی خوابیدی و من به خاطر خوابوندنت سعی کردم خودم رو به خواب بزنم که بلکه تو به هوای اینکه من خوابم دراز بکشی. تو اومدی ، هی گفتی : مامان ، مامان ، مریم ، مریم و وقتی جوابی نشنیدی گفتی : مردی مریم؟!!!!! در حالی که هم خنده ام گرفته بود ، هم کف کرده بوده بودم از این حرفت ، خودم رو کماکان ساکن و صامت نگه داشتم ، که تو ادامه دادی : اوه مریم ، کام آن !!!!!!! و من واقعاً دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم

باید ذکر کنم که نه من و نه بابا هیچ وقت به تو نگفتیم که مُردی؟ و لازم به ذکره که این کام آن هم اثر دیدن کارتون های انگلیسی مخصوصاً اینکریدیبلز یا به قول تو بلش ه



امشب داشتی توی بالکن ، ماه رو به من و بابا نشون می دادی ، یه قدری که گذشت رفتی لبه بالکن واستادی ، یه ابر سوراخ اومده بود جلوی ماه و نور ماه سیاه و سفید شده بود و از لای ابر بیرون می زد . یه دفعه رو به ما کردی و گفتی : اه اه ، کفیف ( کثیف ) شد


پس فردا تولدته مادری و ما قراره ایشالا فردا برات تولد بگیریم. دوست دارم برات بنویسم از همه حس هایی که در آستانه ورودت به چهار سالگی دارم ولی فردا کلی کار دارم و وقت نیست. ایشالا یه روز دیگه. محض ثبت در خاطرات ، نوشته ای رو که باهاش دوستانمون رو به تولدت دعوت کردم اینجا می ذارم. امیدوارم که یه روزی ، به گوشمون بشنویم من و بابا ، حس خوبی رو که از دیدن فیلم هاش بهت دست میده

Thursday, July 12, 2007

Cars


مادری

دیروز که از مهد کودک برگشتی ، وقتی داشتم کفشات رو در می آوردم ، دستات رو انداختی دور گردنم ، بوسیدیم و بعد که سرم رو بالا آوردم ، شروع کردی با دستای کوچولوت تند تند لپم رو مالیدن. بعد که یه کم گرم شد و ول کردی ، نگام کردی و گفتی

Alors, Tu es beau

یعنی خب ، خوشگل شدی

فرانسه دونان اعتراض نکنن ، پسرم هنوز بل بلد نیست


----------

چند روز پیش ، من روی مبل نشسته بودم ، تو توی بغلم لم داده بودی و داشتیم با هم کارتون ماشین ها (کارز)رو می دیدیم.جفتمون به شدت غرق در فیلم بودیم که رسید به اونجاش که سه تا فراری وارد گاراژ دو تا ماشین کوچولو شدن که عمری عاشق فراری بودن و هیچ وقت، هیچ فراری ای، به گاراژشون نیومده بود. اولی که دیدشون چپ کرد ، بعد از اینکه دومی هم چپ کرد ، یه دفعه من و تو با هم ، زدیم زیر خنده

شاید نفهمی که چرا برام اینقدر جالب بوده. دیشب توی یه جمع دوستانه تعریفش کردم و احساس می کنم ، هیچ کس نفهمید حسم رو. حتی شاید خودم هم دقیقاً ندونم چرا ولی یه دفعه دلم پر از عشق شد و چشام پر از اشک. بوسیدمت و بوییدمت. شاید حس کردم اونقدر بزرگ شدی که دقیقاً همونجایی از کارتون برات جذابه که برای من... شاید هم نه... نمی دونم. ولی میدونم که از این به بعد هر وقت کارز ببینم ، هر وقت اون دو تا ماشین کوچولو چپ کنن ، چه تو پیشم باشی و چه نباشی ، به یاد تو خواهم افتاد و به یاد آرامشی که در آغوشم داشتی و لذتی که از بودنت می بردم

خوب دوست داشتنی من ، به سرعت داری بزرگ میشی... خیلی به سرعت... کاش قدر همه لحظه های با تو بودن رو بدونم. هر جا که هستی ، نگاه مهربان من رو ، بر چشمهای قشنگت و دعای همیشگی من رو بر وجود نازنینت حس کن... دوستت دارم

Wednesday, July 04, 2007

c'est pas grave !!!


مادری

این روزا یه جمله ای یاد گرفتی که داره رو اعصاب من راه میره. از طرفی از نهایت خونسردی و بی خیالی ای که باهاش این جمله رو میگی و از اون آوا و صوتی که اگه بخوای به فارسی ترجمه اش کنی یه چیزی میشه تو مایه های : " پووووففف ای بابا" خنده ام می گیره و از طرفی وقتی واقعاً یه خرابکاری ای کردی و می گیش خوب کفرم در میاد و اما اون جمله چیه؟

Bahhh... c'est pas grave !!!!!

به این معنی که : پوففف مهم نیست بابا و دقیقاً و کاملاً با یه لحن " برو بابا حالا انگار چی کار کردم" که واقعاً آدم جز جیگر می گیره

دیروز رفته بودیم یه سر در نبود بابا حمید که رفته یونان کنفرانس ، خونه امید اینا. از امید خواستی که یه کرگدنی رو که خودش با خمیر ساخته بود بهت بده، اونم بهت داد و تو هم زدی شکوندیش. بعد که بهت میگم چرا شکوندی میگی

Bahhh... c'est pas grave !!!!!

و خلاصه باید کلی زور زد تا حالی شما کرد که خیلی هم "گغو" ه و برو معذرت خواهی کن و این حرفا

می خوری به گلدون ، میگیم مواظب باش میگی : سه پا گغو. اب پرتقال می ریزی ، میگم حواست رو جمع کن : میگی سه پا گغو. خلاصه فعلاً همه چی سه پا گغو ه


دیروز اومدیم خونه و بهت گفتم که بابا حمید خونه نیست. میدونی ؟ گفتی : وییی یفته ای پی اف اِی ( رفته ای پی اف ال) میگم که نه. مگه یادت نیست رفت دیروز کجا؟ میگی

Ah oui, YAFTE voyage. moi aussi MIKHAM BEYAM voyage

یعنی آره رفته مسافرت. منم می خوام برم مسافرت

Tuesday, June 26, 2007

Je te parler MIKONAM


داشتیم با هم خمیر بازی می کردیم که یه دفعه بابا حمید اومد و من باهاش مشغول صحبت شدم. ظاهراً حواسم پرت شده بوده و تو چند بار صدام زده بودی و من متوجه نشده بودم. یه دفعه گفتی

Maryam ! Je te parler MIKONAM

منظورت این بود که دارم با تو حرف می زنم



تازگیا یه چیز دیگه هم یاد گرفتی. اونم اینکه اول هر چیزی که می خوای تعریف کنی ، خیلی با هیجان اسم طرف رو میگی و ادامه میدی

Tu sais...

یعنی فلانی ، میدونی ؟ و بعد ادامه ماجرات

Friday, June 22, 2007

آقای فرانسه حرف زن


امشب خوشحالم. خیلی. ترم تموم شد. همین چند ساعت پیش. اگر چه که امتحان ها هنوز موندن ولی سه تا امتحان پریروز و دیروز و امروز داشتم که به خاطرشون سه شب خیلی دیر اومدم خونه. ده ، دوازده. و تو با بابا میومدی خونه ، بیرون می رفتین. کارتون می دیدین و... احساس می کردم ازتون دور شدم. شاید برای همین الان اینقدر خوشحالم که پیشتونم. توی خونه و تو امروز سنگ تموم گذاشتی و هی و هی من رو غرق لذت کردی. هم با محبتت و هم با چیزهای با مزه و خنده داری که می گی ( همین الان هم که دارم اینا رو می نویسم داری همین جوری میگی و من هی گوش می کنم و نگاه می کنم و تایید می کنم و جواب میدم ) و خدا رو شکر به خاطر همه اینها

با بابا حمید نشسته بودیم و بابا حمید داشت یه چیزهایی درباره فرانسه حرف زدن و جلسه دفاع فرانسه و انگلیسی و اینا می گفت که یه دفعه تو گفتی

Moi, je parle francais !!

بابا حمید بهت گفت که ، اِاِاِ.. باریکلا. فارسی هم حرف می زنی ؟ گفتی : وییییی ... بابا حمید گفت : اوهوم. چون من و مامان مریم فارسی حرف می زنیم و شما توی مهد فرانسه حرف می زنین و... که تو گفتی

Nooo, toi et maman maryam parlez un petit peu francais !!!

یعنی تو و مامان مریم ، یه کم فرانسه حرف می زنین. من تا یه ربع داشتم سعی می کردم این فک پایین افتاده رو جمع کنم. خدااا ، کار ما به کجا کشیده که این نیم وجبی به ما می گه شماها یه کم !!! فقط یه کم فرانسه حرف می زنین

بعدش اومدی گوشی موبایل من رو برداشتی، بازش کردی و خیلی بزرگونه با یه فیلم خاصی گفتی: وی الو !!!! بهت می گم که کی بود؟ میگی : کی نبود =)) منظورت این بود که هیچکس نبود

نازت رو برم مادری که خیلی ماهی

Thursday, June 14, 2007

ببواغ


بر عکس زبان شیرین فارسی که توش فعل نوشیدن اصولاٌ در محاوره استفاده نمیشه، در زبان شیرین فرانسه هیچ وقت هیچ وقت نمی گن ، آب بخورم ، و همیشه می گن آب بنوشم و خلاصه فعل خوردن و آشامیدن کاملاً از هم مجزاست

پسرک قصه ما هم همیشه وقتی غذا می خواد میگه می خوام غذا بخورم، وقتی نوشیدنی می خواد میگه

Je veux boire

یعنی نوشیدنی می خوام

اینهمه قصه گفتم برای این دو خط زیر

امشب می خواست به شیرش آب پرتقال بده. گفتم چی کار داری می کنی مادری؟ گفت : شیر آب پرتقال ببواغه

توضیح اینکه بچه ام "بخوره" رو گرفته ، به جای "خور" ، "بواغ" گذاشته و فعل بالا تولید شده

Wednesday, June 13, 2007

سر کار گذاشتن


مادری ، تازگیا به شدت وحشتناکی همه چیز رو توجیه می کنی. بعضاً هم به شدت این توجیه ها بی ربط ان و فقط محض گول مالیدن و پرت کردن حواس ماست

دیروز که داشتیم از مهد بر می گشتیم ، میشا جلوتر از تو راه خونه ما رو رفت و دستگیره در رو گرفت و تو یه دفعه مثل گربه از جا پریدی و دستش رو کشیدی که ول کن اینجا خونه ماست. خلاصه اون شاکی شد و تو رو زد و تو هم شاکی شدی و اون رو هل دادی و ما مامان ها قضیه رو حل و فصل کردیم... بعد که میشا رفت، بهت میگم که مادری برای چی با میشا اینجوری کردی و نذاشتی بیاد خونه مون. میگی که

parce que... parce que, parce que ( 6 BAR )... BABA HAMID c'est DAVA MIKONEH !!!!!

اینم مدلته که اینقدر با لحن ها و تن های متفاوت میگی چون که ، چون که ... تا یا خودت جواب مناسبت رو پیدا کنی یا حواس طرف پرت شه و یه چیز بی ربطی بگی


چند روز پیش عمه زهره زنگ زده بود و من هر کاری کردم تو حاضر نشدی باهاش حرف بزنی پای تلفن. بهت میگم پسری ، چرا با عمه حرف نزدی؟ میگی

Parce que, parce que ( TAGHRIBAN 10 BAR) ...

ساعت رو نشون میدی و میگی

regard maman ! c'est DIYE (DIREH), monsieur train il a parti !!!!

یعنی نگاه کن مامان ، دیره . آقای قطار رفته !!!!!! جل الخالق

مجدداً چند روز پیش همه میوه هایی رو که برات توی ظرف گذاشته بودم نخورده بودی ، پرسیدم که چرا نخوردی میوه هات رو مادری... یه 7-8 تا چون که گفتی و بعدش دوباره خیلی هیجانی که کلاً حواس من یعنی پرت شه ، کاغذی رو که رو دیوار چسبوندیم و استیکر هات رو بهش می زنیم نشون دادی و گفتی

maman , regard ! il y a un crocodile là

یعنی نگاه کن یه کروکودیل اونجاست ، حالا اون استیکر کروکودیل یه ماهه که اونجاست ها


خلاصه از این موارد زیاده مادری. خدا وکیلیش من اصلاً تو رو اینجوری سر کار نمی ذارم که حواست رو پرت کنم و تا حد امکان که خیلی هم زیاده این حد ، همه چیز رو برات توضیح میدم ، نمی دونم واقعاً که تو چه جوری اینجوری شدی :دی

Tuesday, June 05, 2007

ورود ممنوع


پسرکم

امروز عصری با هم رفته بودیم ، هاردی رو که بابا سفارش داده بود ، از مغازه بگیریم. یه فروشگاه لوازم کامپیوتر نه چندان بزرگ که قسمت فروشنده و خریدار با یه سکوی بلند از هم جدا میشن وانتهای این سکو یه در برای رفت و آمد کارمندای مغازه هست که نمی دونم به چه دلیلی ، نصفه بود

به در اشاره کردی و گفتی

c'est interdit?

گفتم : بله مادری ممنوعه. طبق معمول این روزها که به شدت دنبال دلیل هر چیزی می گردی پرسیدی

pour quoi c'est interdit?


خوشبختانه جواب این چرا مثل خیلی از چرا های دیگه ، از قبیل "شب چرا تاریکه" یا "چرا هوا خوبه" نبود و برات توضیح دادم. سری تکون دادی و دوباره بعد از نیم دقیقه انگار که قانع نشده باشی ، با یه لحن خیلی سوالی پرسیدی

ça c'est interdit?

که خلاصه یعنی مطمئنی اینجا ممنوعه؟ گفتم آره مادر جون... و تو ادامه دادی

mmmmm... pour quoi c'est ouvert?

و مامان مریم فهمید که مشکل پسرکش در نصفه بوده که کامل بسته نشده بود


----------------------------------

چند وقت پیش اومده بودی. مچ دو تا دستت رو به هم چسبونده بودی و کف هاش رو از هم باز و دور کرده بودی. من رو صدا کردی و گفتی

"BIBIN" Maman Maryam, c'est crocodile qui "BASH" la bouche

یعنی ببین مامان مریم، این کروکودیل ه که دهنش رو باز کرده ... من کشته این تخیلت ام مادری


و اما بعد از کلی وقت یه کم عکس

گفته بودم که پمپرز هاش رو می چینه و انتخاب می کنه کدومش رو ببندیم... اینم خودشه در حال تفکر و انتخاب

Lapin du Pâque ... Lapin du Pâque e "gaz zade shode"

Yes ma'am !!!

کماکان به شدت عاشق انواع پازل

خدا میدونه این شیره تا به حال چند دور ما و مهمون هامون رو خورده

عاشق خنده هاتم مادری. وقتی غش می کنی از خنده و از حال میری، وقتی لپات گل میندازه و زبونت میاد بیرون... دوستت دارم مادری، دوستت دارم


Sunday, June 03, 2007

Est-ce que tu est fâché ?


پسرکم

هر چقدر از مهربان بودن و با توجه بودن و حساس بودنت بگویم، کم گفته ام و هر چقدر بگویم که چقدر خوشحالم از این مهربان بودن و با توجه بودن و حساس بودنت ، کم گفته ام. لذت می برم از اینکه هر بار احساس می کنی من الان در مود خوشحالی و شادی نیستم ، زود می آیی و می پرسی که تو الان ناراحتی ؟ یا اینکه عصبانی ای؟ و چیزهای مشابه... و اما نمونه این اتفاقات

چند هفته پیش ، خونه امید اینا

اذیت می کردی و کفشهات رو نمی پوشیدی و دیر بود و می خواستیم بریم و از من اصرار و از تو انکار بود که یه دفعه به گمونم گرفتی که من دیگه مثل همیشه نیستم و پرسیدی

Maman ! Tu es fâché ?

یعنی تو عصبانی ای؟ گفتم بله، چون حرفم رو که اینهمه گفتم گوش نمی کنی. همونجوری که پات رو برای پوشیدن کفش میاوردی جلو ، با یه لحن جالب پر از تردید پرسیدی که

Maman, Tu es tres fâché ?

یعنی تو خیلی عصبانی ای؟ و من خنده هام رو یواشکی وقتی بغلت کرده بودم و می گفتم: " نه مامان، خیلی عصبانی نیستم و حالا که تو کارت رو کردی دیگه ناراحت نیستم" ، پشت سرت کردم


دیروز. موقع آماده شدن برای بیرون رفتن با بابا

برای پوشوندن هر تیکه از لباس بهت ، باید باهات کشتی می گرفتم. 5 دقیقه صبر کردم تا طبق مدل جدید ، از بین تمام پمپرزهایی که از بسته ، ریختی شون بیرون ، یکی رو به میل خودت انتخاب کنی . توضیح بدی که عکسش چه حیوونیه و چه صدایی میده و بعد از تمام این تفصیلات ، یک زمانی رو هم باید به مقایسه این پمپرز جدید با اونی که پاته ، اختصاص بدیم ، تا رضایت بدی دراز بکشی... خلاصه واقعاً پروسه پدر درآریه این لباس پوشوندن غیر صبحگاهی. تا اینکه دیروز دیگه واقعاً داشتی اذیت و لجبازی می کردی و از حد گذرونده بودی. که بهت گفتم ، اگه نپوشی الان ، من پا میشم میرم سر کارم و دیگه نمی تونی با بابا بیرون بری... که گفتی :

No, No... Je veux " BERAM BIYOON"

یعنی ، نه من می خوام برم بیرون و اومدی... دوباره در حال پوشوندن داشتی مسخره بازی در میاوردی که گفتم . مامان ! من واقعاً خسته شدم... یه دفعه گفتی:

Maryam ! Tu es fâché?

گفتم ، بله یه مقداری ! به خاطر اینکه ... و جریان رو توضیح دادم. گفتی

Maryam ! Tu es un peu fâché?

یعنی یه کمی عصبانی ای؟ و من در حالی که سرم لباس پوشوندن بهت بود و نگات نمی کردم گفتم : اوهوم. و تو برای اولین بار سوالی ازم کردی که برق سه فاز از کله ام پرید. پرسیدی

Maryam ! Tu es méchant?

یعنی تو بدجنسی؟ دستات رو گرفتم و گفتم : نه مامانی ، من خیلی دوستت دارم. من خیلی مهربونم. هم رو بغل کردیم و بوس کردیم و رفتیم جلوی در که کفشات رو بپوشونم. جلوی در ازم پرسیدی

Maryam ! Tu es pas un peu fâché?

یعنی تو یه ذره عصبانی نیستی؟ گفتم : نه مادری ! اصلاً عصبانی نیستم. چشمای قشنگت رو کوچولو کردی ، خندیدی و گفتی

Ah oui ! Tu es jolie, Tu est gentille !

یعنی آره. تو قشنگی ! تو مهربونی!... قشنگم! مهربونم ! نازنین پسرم ! امیدوارم که همیشه برات و باهات مهربون و خوب باشم


جمله ای هم اندر احوالات قاطی کردن زبونها. "کسه" یعنی شکستن. دیروز با لگو یه پل درست کرده بودیم با هم. تو یه دفعه یه فشار محکم موقع گذاشتن یک قطعه دادی که گفتم : اوپس. گفتی

Oui, Attention, NAcasser!!

می خواستی بگی ، آره مواظب باشیم نشکنه ولی گفتی نَکَسه !!!

Saturday, May 26, 2007

مخالفت با ادای احترام

پسریم

داشتی پازل درست می کردی و من کنارت دراز کشیده بودم و تو قطعه های پازل رو یکی یکی در میاوردی ، از رو کله من سر می دادی و رو شکمم می چیدی تا بعد بچینیشون... وسط کارت من یه دفعه گفتم : "حالا ببین من چی کار می خوام بکنم" و بعدش پا شدم و همه تیکه های پازل ریخت پایین... یه نگاهی بهم کردی و گفتی

Maryam, Tu es jolie mias je suis pas d'accord !!!

یعنی تو قشنگی ولی من موافق نیستم

Friday, May 25, 2007

نامه

یک نامه : صفحه اول - صفحه دوم

با یک دنیا تشکر از همه اونهایی که به یک مامان خیلی گرفتار سر می زنند و جویای احوال خودش و پسرکش میشن. حتماً می دونین که دریافت این به یاد بودن ها اون هم در چنین شرایطی چقدر خوبه

Thursday, April 19, 2007

بعد از کلی وقت



پسرکم ! عاشق حیوانات شدی. ایران که بودیم ، مامانی و ددی برات سه دست حیوون جورواجور گرفتن و تو خیلی بی اندازه دوستشون داری و عمده اوقاتت به بازی های مختلفی با این حیوون ها می گذره. پریروز بابایی شروع کرد به اینکه روی اینترنت عکس های حیوون های مختلف رو برات پیدا می کرد و بهت نشون می داد. تو حسابی علاقمند شده بودی. وقتی نوبت من شد ، از روی ویدئو گوگل برات یه سری مستند حیوانات گذاشتم. تو هر حیوونی رو که می دیدی ، می دویدی و ا ز مجموعه حیواناتت اون حیوون خاص رو می آوردی. موقع جنگ شیر و ببر ، اون دو تا رو به جون هم می انداختی تا اینکه نوبت به گورخر رسید. گشتی و گورخرت رو پیدا نکردی. یه دفعه صدات بلند شد که : " گورخر توا سه کجا؟ " - یعنی گورخر کجایی؟ - همین طور که از جمله پیش برمیاد به طور افتضاحی ، فارسی و فرانسه رو قاطی کردی و کلی جمله های قر و قاطی میگی

داشتم لباس های شسته رو تا می کردم. تو مثل خیلی وقتا اومده بودی کنارم و می گفتی که این لباس مال کیه... تا اینکه نوبت رسید به یه حوله آبگیر که من وقتی تو حموم می شورمت ، می پیچمش دور کمرت و بغلت می کنم و میارمت بیرون. ازت پرسیدم این مال کیه. گفتی : علیرضا... گفتم : باهاش علیرضا رو چی کار می کنیم؟ انتظار من این بود که بگی خشک می کنیم ولی تو گفتی : بَگَی! می کنیم- یعنی بغل می کنیم

از ایران که برگشته بودیم، تا مدتی مرتب سراغ خاله صفور و ددی و مامانی و دایی سجاد و خاله هدی و خاله زهرا و خاله نسرین و متی و بابا شاپور رو می گرفتی. ( سراغ عمو حسین رو هم می گرفتی ولی چون باهاش دیگه حرف نزدی یادت رفت ) گاهی نصفه شب یا صبح زود از خواب بیدار می شدی و صدا می کردی : خاله شفوی خاله شفوی ! الان هم بر عکس قبل ها که اصلاً حاضر به حرف زدن با تلفن و کامپیوتر نبودی ، اغلب اوقات دوست داری که باهاشون حرف بزنی و تازه گاهی خودت می خوای که بهشون زنگ بزنیم

یه روز همین جوری که کنار هم نشسته بودیم ازت پرسیدم که ، پسریم این چشای قشنگ رو کی به تو داده؟ یه جور عجیبی نگام کردی و البته حق هم داشتی، گفتم: " بگو خدا داده" گفتی... گفتم این موهای خوشگل رو کی بهت داده؟ گفتی : "خدا داده"... بعد از چند تا سوال این جوری یه دفعه گفتی : " مامان مریم ! خاله نسیین یخ داده" و من غرق بوسه ات کردم. ( خاله نسرین خاله منه و تو حسابی یادته که تو ایران بهت یخ می داد)



Marineland - April 2007 در حال بالا رفتن از پله های سرسره گنده بادی


Monte-Carlo - April 2007 وقتی بالاخره کبوتر هایی که دنبالشون می دوید ناپدید شدن و یک لحظه سر برگردوند تا ازش عکس بگیریم


Nice - April 2007 ساحل ؛ در حال آبَ شنگ ( سنگ تو آب انداختن ) با بابا حمید

Thursday, March 15, 2007

براي دلي تنگ 2


بابا حميد

اين قصه برف زدن تو به شير توي باغ وحش هم كه قصه اي شده... هر بار اين شير پلاستيكي اش رو برمي داره ، شروع مي كنه قصه رو تعريف كردن... ميگم هر بار فكر نكن كه اغراق مي كنم ها... نه ... هرررر بار... ميگه:

Baba Hamid…c'est! tapper !!!…"Bayf" … Alex… "Ish"… Dady… baba Hamid c'est "Gondeh" … Alex c'est "Gondeh"

اين قسمت بسته به حالش از 2 تا 30 بار تكرار ميشه و بعد يه نعره بلند مثل شير ميزنه . انگشت اشاره و وسطيش رو به حالت اخطار مي گيره و ميگه

C'est Attention
يعني بايد مواظب باشي. بعد ميگه

Baba Hamid c'est mange Alex
يعني بابا حميد الكس رو خورد. بعد كه ازش مي پرسم اِاِاِ... بابا الكس رو خورد؟ ميگه نووو... بابا حميد سه پا خورد الكس ( يعني نخوردش ) بچه ام فكر مي كنه تو از شير هم قوي تري :پي

گهگاه هم ميگه

Baba Hamid c'est fort
يعني بابا حميد قويه

فارسيش خيلي خيلي بهتر شده... فقط يه كار جديدي كه مي كنه اينه كه فعل هاي فارسي رو به شيوه فرانسوي منفي مي كنه. قبلاً ها اينجوري نبود ها... مثلاً 10 روز پيش يه شب كه بابا اومده بود دنبالمون گفت: "ددي اومد. خاله شفوي سه پا ونو" ( يعني خاله صفور نيومد. بلد نبود بگه نيومد) ديشب در موقعيت مشابه ميگه : " ددي اومد. خاله صفوي سه پا اومد"... يا اينكه قبلاً ها مي گفت
Baba Hamid c'est pas mange Alex
ولي الان ميگه : بابا حميد سه پا خورد الكس

واي نهار مهموني دعوت ام... اينم بگم و برم

براي مقدمه بگم كه پسرك عاشق يخ ه... مي خواستيم شام بريم بيرون... بحث بر سر اين بود كه كجا بريم... خاله صفور پيتزا مي خواست... بزرگان مرغ سوخاري مي خواستن... من يه دفعه ياد شبايي افتادم كه با هم مي رفتيم مرغ سوخاري تهران... و گفتم اِاِ راستي مرغ سوخاري تهران هم هست... صفورا گفت : نه اونجا كه پيتزا نداره.. بابا در جواب صفور گفت : چرا پيتزا هم داره... پسره با آب و تاب گفت : ويييي ! پيتزا دارهههه.... يخ دارههههه :دي

مي دونم دلت براش يه ذره شده... فقط 4 شب ديگه بايد تنها بخوابي... فقط

Friday, March 09, 2007

براي دلي تنگ



بابايي مهربون كه دلت مي خواد از پسركت بشنوي ، اينها رو براي دل تنگ تو مي نويسم

محمد مهدي ( پسر عمه عليرضا ) داشت از سر و كول باباش بالا مي رفت كه ديدم پسرك كه در حال نگاه كردن بود ، يه دفعه رفت توي اتاق و دمر روي مبل بزرگه ي اتاق دراز كشيد. سريع گرفتم چه اتفاقي افتاده. رفتم سراغش و گفتم از چيزي اذيت شدي مادري؟ سرش رو به علامت نفي تكون داد... گفتم چيزي مي خواي؟ دوباره سرش رو به علامت نفي تكون داد... دل رو زذم به دريا و گفتم : دلت براي بابا حميد تنگ شده؟ يه دفعه با يه بغض و حزن خاصي گفت : ويييي... براش كلي گفتم كه بابا هم دلش براي تو خيلي تنگه و ما ده روز ديگه ميريم پيشش و از اين حرفا... خلاصه راضي و خوشحال شد و برگشت به بازي كردن

چند شب پيش با ددي و ماماني و خاله صفورا داشتيم مي رفتيم خونه بابا شاپور،‌ پسره به شدت داشت بلبل زبوني مي كرد و تا ماشين پليس ميديد نداي " اوه وواتوغ پليس " – ماشين پليس- اش مي رسيد به آسمون و تا بابا مي پييچيد مي گفت : " ددي سه تورنه" – ددي پيچيد- تا تند مي رفت مي گفت : " ددي سه ويتغه" - ددي تند ميره- تا به دست انداز مي رسيد مي گفت " اوه ددي سه موا كي تنبه" – اوه ددي افتادم – و از اين تفصيلات... بعدش هم شروع كرد به شعر خوندن و شعر تكرار كردن... بعد از اينكه يه دور با من همه شعر هاي فرانسه اش رو خوند و تازه اسم دو سه تا شعر ديگه رو هم گفت كه من تا حالا نشنيده بودم ازش ، بابا و مامان شروع كردن به خوندن يه سري شعر فارسي... از همش خوشش ميومد و تا تموم ميشد مي گفت : "آنكغ" – دوباره – تا اينكه رسيدن به اين شعر كه :
يه مرغ خوبي داشتم
خيلي دوسش مي داشتم
شغال اومد و بردش
سرپا نشست و خوردش
شغال ده بالا
خير نبيني ايشالا
بگو ايشالا ايشالا


تموم كه شد ، هيچي نگفت. بهش گفتم : خوب بود؟ مي خواي دوباره بخونيم؟ گفت
No, c'est rigolo ca

يعني نه اين مسخره است

Thursday, March 01, 2007

wow wow wow


باورتون میشه؟ تموم شد.. دارم میرم ... 4 ساعت دیگه باید از خونه برم بیرون... 7 ساعت دیگه پرواز دارم... 15 ساعت دیگه اگه خدا بخواد و سالم برسم ، پسرکم رو بغل می کنم

خیلی خوب بود این تنهایی... برای همه چی... اولش یه کم سخت گذشت ولی بعد که دیگه مثل همه چیز دیگه که زمان ازش میگذره آروم شد ، خیلی خوب بود... درس خوندم خوب... تنها بودم بعد از سالهای سال... تنهایی شونصد هزار تا فکر با خودش میاره که خیلی مفیدن... الان هم که دیگه شاد و خوشحالم

فقط از وقتی اومدم خونه مثل بلانسبت خودم یه چیزی دارم کار می کنم... از بیست و چند ژانویه آشپزخونه از ظرف کثیف خالی نشده بود... حالا هم فکر نکنید شده ولی ایشالا تا 4 ساعت دیگه قراره بشه ... واقعاً خونه فاجعه بود... اونا که رفتن بود که هیچ... خودم هم این روزا حسابی بهش رسیدم

نمی دونم چرا امشب که داشتم ظرفا رو می شستم یاد خیلی قبل ها افتاده بودم... سال اول ازدواجمون که توی خوابگاه شریف بودیم... آشپزخونه دم در بود و هر کی میومد تو ،اول از همه آشپزخونه رو می دید... من هم اگه یه وقت چند تا دونه ظرف کثیف داشتم برای اینکه آشپزخونه مرتب باشه وقتی کسی میومد ، زود ظرفا رو می چپوندم توی فر :دی نمی دونم چی شد که یه دفعه مامان فهمید و بعدش هم بابا و دیگه از اون به بعد هر کدومشون می خواستن تشویقم کنن که آفرین خونه ات یا بالاخص آشپزخونه ات مرتبه ، قبلش توی فر رو هم یه نگاهی می انداختن :دی

وااای که دارم میرم پیششون... پیش همشون... موندم کدومشون رو دوم بغل کنم :پی

مامان امروز می گفت که صفورا داشته بهش می گفته که مریم امروز زنگ زده بود ، پسرک تا شنیده پریده رفته دم در ، فکر کرده گفتن که من زنگ در رو زدم... واااای که چقدر دلم براش کوچولو شده

خدایا برای همه نعمت هایی که بهم دادی و بهمون دادی شکرت


Sunday, February 25, 2007

دلم برات تنگ شده



شاید تا همین الان که صدات رو شنیدم ، نفهمیده بودم واقعاً که چقدر دلم برات تنگ شده... اومدی و به بابا که داشت باهام حرف می زد گفتی :" حمید یین " ( بیا یعنی ) صدات رو که شنیدم یه چیزی تو دلم هررری ریخت پایین... اشکام در جا جاری شد... نمی دونم چی تو صدات بود... به حمید گفتم : "وای حمید یه ذره باهاش حرف بزن صداش رو بشنوم"... حمید عکس من رو نشونت داد توی مسنجر... گفتی : "مامان مَیَم" ...فدای مامان مریم گفتنت نازنینم... دلم داره برات پر می کشه

دیروز برات یه سوغاتی خوشگل خریدم ... یه کتاب خیلی با مزه... توش یه عالمه ماهی های جور واجور داره... می دونم که خیلی دوستش خواهی داشت

بابایی گفت که برات ماهی خریده چهار تا... گفت که هی می خواستی دست کنی توی تنگشون و بگیریشون... گفت که ماهی فروشه گفته بوده باید آب ماهی ها خنک باشه و حالا وقتی آب ماهی ها رو عوض می کنین توش یخ می ندازین و تو عشق می کنی که تو آبشون یخ بندازی

چقدددددرررر دلم برات تنگه دلکم... کاش زودتر به خودم بفشارمت


تهران - پارک لاله

خونه پدر بزرگم

بساط ارث و وارث و اینا


Thursday, February 22, 2007

از تنهایی



اگر چه که پس فردا دوباره آقای بابای خانه ما خواهد گفت که اگر خودت حرف برای نوشتن داری ، چرا برای خودت وبلاگ درست نمی کنی و اینجا وبلاگ پسرک است و این حرفها ... ولی خوب واقعیتش این است که اینجا وبلاگ من است... وبلاگ من که بیشتر برای پسرکم می نویسم...حالا ببین برای 4 کلام اینجا نوشتن چقدر باید توضیح بدهم

واقعاً باور اینکه در عرض یک هفته این فَکت !!! که " سوسیس غذای راحتی است " تبدیل شده باشد به این فکت که "سوسیس غذای سختی است" کار ساده ای نیست

به شدت دارم به خودم افتخار می کنم که نه روز تمام این گلدان ها کسی را جز من نداشته اند ولی خشک نشده اند... تازه یکیشان را با کلی ناز و نوازش و قول و وعده و وعید که نگران نباش حمیدت میاد و این حرف ها زنده نگه داشته ام... بهش هم گفته ام خیالش راحت باشد ، تنها موجود زنده ایست که به او حسودی نخواهم کرد و حمید می تواند با خیال راحت دوستش بدارد

نمی دانم چرا تنها احساس خوبی که نسبت به امتحان فردا دارم این است که امتحان در آی ان ام دویست و دو برگزار می شود نه در سی ام یک عددی یا بدتر از آن سی ای یک عددی


این ها هم برای خالی نبودن عریضه ... چقدر دلم برات تنگ شده جوونور

پ.ن. عرض شود که مردم می ایند این قسمت آخر را که درش از مکان برگزاری امتحان نوشته ام می خوانند و بعضاً فکر می کنند که خودشان نمی گیرند نکته را، غافل از اینکه نکته ای نیست. این حروف چرت و پرت ، نام سه تا از ساختمان های دانشگاه است، که من یکیش را دوست دارم، دو تای دیگرش را دوست ندارم... مثل اینکه شما ماکارونی دوست داشته باشید ولی کله پاچه نه!!! همین

Tuesday, February 20, 2007

باز هم تنهایی



دل مامان

یک هفته بی تو و بابایی گذشت... اونقدر هی فکر کردم چقدر زیاد مونده بیام پیشتون که وقتی امشب سارا ( همون آیی یایا و عمو شیی -سهیل - تو) داشت می گفت که " یه هفته دیگه مونده دیگه" نا خودآگاه بلند و کشیده گفتم : نهههه بااابااااا... بعد که حساب کردیم دیدم که اِاِاِ همش یه کمی بیشتر از یه هفته مونده .. آخ جون... دلم براتون تنگ شده آخه... نمی فهمین که

امشب داشتم یه ذره براشون از تو می گفتم ... از اینکه چه عشقی هستی... از اینکه به هیچ وجه چشم نداری ببینی که مامان و بابا یه دقیقه تنها ، کنار هم بشینن در حضور تو... تا می بینی ، میدویی میای ، یه لبخند ماااه می زنی و وسط ما رو نشون میدی و میگی :" سه پلس موا" یعنی اینجا جای منه... بعدش هم خودت رو می چپونی اون وسط و آخ دل ما ضعف میره ، آی دل ما غش میره... هی می چلونیمت و بوست می کنیم و تو هم ما رو بوس می کنی و تازه اگه سر حال باشی یه دور یکیمون رو بوس می کنی بعد میگی :" لُتغ کُته" یعنی اونورت... اون یکی لپ رو هم بوس می کنی .. میری سراغ نفر بعدی و هی بوس می کنیمون و ما هی از خوشی به مرز سکته می رسیم

نازدونه من ، هفته قبل از اینکه برین ، من خیلی هفته شلوغی داشتم، دو تا امتحان و... وقتی ازم می خواستی که بیام پیشت با اسباب و وسایلم میومدم... یکی از این بارها ، تو داشتی کارتون می دیدی و من داشتم درس می خوندم... هی صدام می کردی و من بلافاصله بعد از جواب دادن نگاهم رو به کتاب بر می گردوندم ، و گاهی هم همونجور که سرم به کتاب بود جوابت رو می دادم. تا اینکه یه دفعه گفتی مامان، اَن ، دو ، تغوا ، کتغ... و شروع کردی به شمردن... فدات بشم من مادری... فدای اینکه خوب می دونی باید چه جوری حواس مامان رو جمع کنی... اون روزا هر بار که درست شمرده بودی ، کلی قورتت داده بودم و ذوق کرده بودم... و تو گرفته بودی نکته رو... چقدر دلم برات تنگ شده... برای اینکه برام بشمری ، مثل همیشه ست - هفت - رو جا بندازی و وقتی رسیدی به اُنز -یازده- ، دوز -دوازده- هی گیر کنی و بگی انز ، دوز ، دوز ، انز و تا وقتی یکی به دادت برسه و بگه تغز -سیزده- این سوزن رو از رو صفحه بر نداری

مهربون من که به قولت عمل نکردی و پشت تلفن با من حرف نمی زنی و فقط خیلی لطف کنی یه مامان یا سلام میگی و میری... کاش زودتر ببینمت


چند تا عکس از سفر گذشته مون به ایران - فروردین و اردیبهشت 85

آقا و خوش تیپ لم داده روی مبل آماده برای رفتن به عید دیدنی

تر گل و ور گل ، از حموم در اومده

آخ ... ناز اون توت فرنگی خوردنت مامان جان... یادش بخیر که اونقدر تو توت فرنگی دوست داشتی که ددی و مامانی نمیذاشتن خونه از توت فرنگی خالی بمونه

واااای یهو رسیدم به این عکسا... آهای نگار غیر یمنی ، اندر عجبم که من توام یا تو منی ... باعرض معذرت از شاعر برای تحریف جملات و معنی


پ.ن. آنا جون نوشته که باید اعتراف کنه که پسرک چشم و ابروش و مژه هاش از من خوشگلتره. برای اینکه نامردی نکنم و حق بابایی ضایع نشه باید بگم که این مژه های بلند و حالت چشم و اینا با کسی نرفته جز باباییش. و در ضمن اینکه علیرضا شبیه کیه از اون مواردیه که ما هیچ وقت به گمونم سرش به تفاهم نرسیم :دی و دیگه درباره اش صحبتی نمی کنیم. بازم به من که میگم شبیه جفتمون هست، بابایی که میگه: شبیه منه ولی من خیلی خوشگل تر بودم :دی



Sunday, February 18, 2007

تنهایی

چچچچچچچچچچچچچ
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ
چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچ چچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچججججججججججججج ججججججججججججججججججججج ججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججج جججججججججججججججججججججج جججججججججججججججججججججججججججججججججججججججججج جججججججججججحححححححححححححححححححححححححححححححح ححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح ححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححححح حححححححححححححححححخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخهههههههههههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههه ههههههعععععععععععععععععع
عععععععععععععععععععععععععععععععععععع ععععععععععععععععععععع
ععع عععععععععععععع عععععععغغغغغغغغغغغغغغ غغغغغغغغغغغغغغغغ غغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ غغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغففففففففففففففففففف فففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف فففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف فففففففففففققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق ققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققققق ققققققققققققققققققققققققققققق ققققققققثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثث ثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثث ثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثثث ثثثثثث
ثثثثثثثثثثثصصصص
صصصصصصصصصص صصصصصصصصصصصصصصصصصصصص صصصصصصصصص
صصصصصصصصصصصصصصصصصصصص
صصصصصصصصص صصصصصصصصصصصصصصصصص صصصصصصصصص
صصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصصص
صصصصص صصصصصصصصصصصصصصصصصصصص صصصصصصضضضضضضضضضضضضضض
ضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضض
ضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضض ضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضضض ضضپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ پپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپگگگگگگگگگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ گگگگگگگگگگگگگگگگگگگگککککککککک ککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک ککککککککککککککککککککککککککککک کککککککککککککککمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم مممممممممممممممممممممممممممممم مممممممممممممممممممممننننننننننننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننننننن نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتااااااااااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللل للللللللللللللللللللللللللللل للللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل لللللللللبببببببببببببببببببب ببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب ببببببببببببببببببببببببببببب بببیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییییییییسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسشششششششششششششش ششششششششششششششششششششششششششششش ششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششششش ششششششششششششششششششششششششششششش شششششششششوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووئئئئئئ ئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ ئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ ئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئددد ددددددددددددددددددددددددددددد ددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد ددددددددددددددددددددددددددددد دددددددددددذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذذ ذذذذذرررررررررررررررررررررررر ررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر ررررررررررررززززززززززززززززز ززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز ززززززززززززززززززززززززززززز زززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززززطططططط ططططططططططططططططططططططططططططط ططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططططط طططططططططططططططططططططططططططظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظ ظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ






ساعت 12 و ربع نصفه شبه... و من نمی دونم چمه... نمی دونم چیه که وقتی نشستی و داری درس می خونی و تمرین حل می کنی هی چیکه چیکه اشک رو می چکونه رو کاغذت... بعید می دونم این باشه که هر چی انتگرال می گیری تو جواب تو کسینوس هست و تو جواب کتاب نیست... هی انتگرال می گیری هی جوابت باز کسینوس داره و باز تو هی بیشتر اشک می ریزی... به ساعت نگاه می کنی که یه دفعه صدای مسنجر میاد... صدای یه نفر که آن شده... سری تکونی میدی و فکر می کنی که الان ایران ساعت 3 نصفه شبه... حتماً اونا نیستن... ولی بازم پا میشی و یه نگاهی میندازی... معلوم بود که نیستن... مسنجر رو که مینیمایز می کنی، عکس سه نفرتون که یکشنبه قبل از رفتنتون انداخته بودین و حالا گذاشتیش رو دسکتاپ، کامل میشه... دوباره یه قطره اشک می ریزه... دستاتو می بری جلو ، انگشتات رو می کشی رو صورتشون... دلت میخواد بنویسی ... اولین کلمه رو که میزنی همه حرفاش غلطه چون کیبورد جدید لیبل فارسی نداره و تو تا حالا هر وقت تایپ می کردی بر عکس امشب مغزت کار می کرده... بلند میشی و میری یه برگ لیبل فارسی ای رو که آزیتا برات فرستاده میاری... شروع می کنی به چسبوندن... به اندازه حروف الفبا اشک میاد تا تموم شه... بعد فکر می کنی که الان پسرک خوابیده یعنی... حمید امروز خسته بوده ، از صبح بیرون بوده و نتونسته بودی باهاش حرف بزنی... کاشکی خوابیده باشه و بذاره همه بخوابن... یاد حرف سجاد میفتی که تعریف می کرده: " پسره نمی ذاره کسی بخوابه... تا ساعت 2و3 که همه بیدارن باهاش، بعدشم که اون خوابید دیگه کسی از سر درد خوابش نمی بره... بذار بگیره بخوابه ، منم میرم مثل خودش جفت پا می پرم رو شکمش " خنده ات می گیره دوباره از یادآوری حرفش... یاد مامان میفتی که میگفت " بد جوری چسبیده به صفورا مریم، چنان خاله خاله می کنه که بیا و ببین...تا میبینه نیست میدوه دنبالش می گرده تا پیداش کنه و خیالش راحت باشه که هست ، بعد میره دنبال کارش". یاد عصری میفتی که دیدیش و داشت می پرید رو اون خرس گنده هه که بابا براش خریده بود... از اونایی که تهش سنگینه و وقتی میفته روش خودش دوباره بلند میشه و صاف میشه... همین جوری در حال نگاه کردن بهش و حرف زدن با خاله بودی که بهت زنگ زده بود که یه دفعه صدای گریه اش رو شنیدی و نا خود آگاه گفتی : "الهی بمیرم برات مادر... " چقدر هنوز روز مونده برای گذشتن





پ.ن. اون چرت و پرتای بالا، مال لیبل چسبوندنه... یه جورایی خاطره امشب بود... دلم نخواست پاکشون کنم

Tuesday, February 13, 2007

سفر پدر و پسر



کوچک من

نمی دانم تو از نداشتن من چه می فهمی. نمی دانم دلت برایم چقدر تنگ می شود ... تو چه؟ تو می دانی دل من چقدر برایت تنگ است؟ می دانی فکر اینکه تا روزها نمی توانم پنجه هایم را لا به لای موهای پریشان زیبایت گم کنم ، در عرض چند ثانیه اولین قطره را بر گونه هایم جاری می کند؟ می دانم که نمی دانی... چه خوب است که می دانم دوستم داری... وقتی سی دقیقه قبل از پروازتان، نمی دانم چه دیدی و چه فهمیدی که آمدی ... در آغوشم نشستی ، سرت را رها کردی تا به خودم بفشارمش و نوازشش کنم... اشکهایم را حس کردی به گمانم... صورتت را بر گرداندی؛ یک نگاه به اشکهایم کردی و یک نگاه به چشمهایم... و به مهارتی که خارج از حد تصور بود، با کناره های انگشت اشاره ات ، اشکهای روی گونه هایم را پاک کردی... جواب دوستت دارمم را با دوشیت من ات دادی و دوباره سر بر سینه ام نهادی... و من نمی دانستم خوشحال باشم یا غمگین... خوشحال باشم از داشتن سرانگشتان مهری که اشکهایم را از گونه ام پاک می کنند و از داشتن نگاه مهربانی که دو صندلی آن طرف تر ، با لبخندی ، معاشقه یک مادر و پسر را می نگرد... مادری که همسرش است و پسرکی که همراه سفرش... یا غمگین باشم ، می دانی که غمگین بودن وقتی مردان خانه ات را روانه سفر می کنی و تنها بر می گردی ، نیاز زیادی به دلیل ندارد



ولی من غمگین نبودم... اشکهایم می آمدند ولی دلم خوشحال بود از اینکه شما می روید و همه دلم پر از دعا بود برای اینکه حسابی به شما خوش بگذرد... برای اینکه تو زیاد بابا را اذیت نکنی ،خوشحال بودم از اینکه آن مهربانانی که آنجا ، دلشان برای تو خیلی زیاد تنگ شده است ، می بینندتان و خوشحال می شوند ... از اینکه بابا بعد از کلی وقت به سفر می رود... با تو... دوست داشت یک بار پدر و پسرانه ، با تو به سفر برود



چشمانم را که می بندم ، جای بوسه بارانی که دیشب ، ساعت دو و نیم ، گونه هایم را نوازش کرد، گرم می شود.... وقتی با وجود اینکه هیچ از حرف زدن با تلفن خوشت نمی آید و همیشه جوابت در قبال پیشنهاد صحبت با تلفن منفی است، وقتی می خواستم که وقتی رفتی خانه دَدی* ، بیایی و با من حرف بزنی ، "وی دَکُغ" می گفتی و مرا محکم می فشردی



دلم برای همه مهربانی هایت تنگ شده است نازنین قشنگم، امیدوارم روزها و شبهای نداشتنت، خیلی کمتر از 24 ساعت طول بکشند


او که تو و پدرت را بیش از هر کسی و بیش از هر کسی تو و پدرت را دوست دارد : مامان مریم تنها


* از همان بار گذشته ای که در ایران پس از دیدن کارتون نمو به پدرم گفت : "ددی" تا به حال به پدرم ددی می گوید... ما هم خوب ... لذتش را می بریم :-) همین


برای دیدن تو ثانیه ها رو می شمرم

برای دیدن تو من از یه دنیا دل می برم

فدای اون پا روی پا انداختنت مادری

وقتی حتی نیمو از محبت بی شائبه این نازنین بی نصیب نمی مونه

پ.ن. پسرک با باباش رفتن ایران... و من 16 روز اینجا باید تنها سر کنم¨

پ.ن.2. اینکه چرا من نرفتم، چون تا آخر فوریه امتحان دارم. اینکه چرا بابایی رفت ، چون از چهارم مارس یه کورس داره... خلاصه پیچیده است ماجرا

Monday, February 05, 2007

خاطره



دوستی می گفت نمی دانم این آپلود های با جا و بی جایت مال فشار امتحانات است یا برنامه ریزی و منظم شدن؟ نمی دانم ... به گمانم هیچ کدام... مال دل است... مال عشقی است که گاهی فوران می کند و اگر اینجا نریزمش ، دست از سرم بر نمی دارد

یه فیلم سه دقیقه ای از پسرک. لینک برای دانلود . اینم با کیفیت بهتر

Friday, February 02, 2007

از آنچه بر دل ما می گذرد



برف اومده بود برای اولین بار! بهت میگم:" علیرضا مامان، برف بازی کردی پسرم ؟" میگی

Oui, main "YAKH"

یعنی آره ، دستام یخ کرد

----------------------------

اومده بودی بغلم و سرت رو گذاشته بودی رو شونه ام و داشتی با یه دستت آروم به پشتم می زدی، همونجوری که به پشت بچه می زنن تا آروم شه... من هم شروع کردم آروم به پشت تو زدن... سرتو برداشتی از رو شونه ام، صورتت رو آوردی جلوی صورتم و یواش گفتی

Pas toi maman, c'est moi qui tappe !!

یعنی تو نه مامان ، من می زنم و بعد بدون اینکه من حرفی بزنم دوباره سرت رو گذاشتی و شروع کردی به ضربه زدن

----------------------------

مدت ها بود که وقتی میومدی و تعریف می کردی که فلانی من رو زد یا فلانی ، فلانی رو زد، بهت می گفتیم که هر کسی زدت ، بهش بگو من هیچ خوشم نمیاد که من رو بزنی و بگو که باید ازم عذر خواهی کنی. چند روز پیش از مهد کودک برگشته بودی که اومدی پیشم و گفتی

Maman, Laszlo, tappe moi !

که یعنی لسلو من رو زد. گفتم : خوب بعدش چی شد؟ گفتی

je suis pas d'accord tapper moi !

یعنی بهش گفته من موافق نیستم که من رو بزنی. گفتم : آفرین پسرم خوب بعدش چی شد؟ گفتی

Pardon Laszlo

که خلاصه ازت معذرت خواهی کرده... چقدر دوست دارم یاد گرفتنت رو پسرکم

-----------------------------

کماکان فهمیدن حرفات ، پروسه خیلی سخت اما دل انگیزیه ، چند روز پیش سر میز شام ، غذا داشتی می خوردی ، گوجه( به قول خودت تومت ) خواستی بهت دادم یه کم خودت کلم قرمز برداشتی و بعد از یه مدتی گفتی : "شَیَد" گفتم: شاید چیه دیگه مادر... گفتی نووو شَیَد... خلاصه بعد از شونصد و هفده بار تکرار کردن کاشف به عمل اومد که این سالاد ه اونم نه سالاد فارسی ، سالاد فرانسه که یعنی کاهو... بچه ام کاهو می خواست

------------------------------

گوگولی نازنین من که نمیذاری مامان وقتی هستی درس بخونه ، که همش تا مداد دستم می گیرم میدویی میای که ماشین بکش و وقتی می کشم و میگم خب کشیدم ، میگی

No, encore une autre !!

که نه ، یکی دیگه و تاکید می کنی که گراند !! بزرگ باشه... دوستت دارم

------------------------------

خدا رو شکر می کنم برای احتیاطت وقتی که می خواهی از
لبه یک راه سنگی قدم برداری و سپاسش می گویم برای همتت وقتی می خواهی به هاپوی عزیزت برسی و تپه ای به این شیب و اینکه نه مامان و نه بابا حال آمدن به دنبالت را ندارند ، کوچکترین رخنه ای در تصمیمت وارد نمی کند ( اگر چه بابا مجبور شد برای اینکه با هاپو تا خانه شان نروی این راه نفس گیر را به دنبالت بیاید ) می دانم که تو بچه ای و ما بزرگ... و آنچه آرزویش را دارم این است که هیچگاه خوبی های کودکیت را اسیر بزرگسالی نکنی... پسرکم، دلم می ترسد وقتی به بزرگیت فکر می کنم... خوب و مهربان و انسان بمان ، نازنین مریم

Saturday, January 27, 2007

وکیل وصی



یه مدتیه که معمولاً وقتی لباس عوض می کنم ، بعدش که می بینیم ، مشخصات لباسم رو می گی که مثلاً چه رنگیه و اینا... چند روز پیش از حموم اومده بودم و یه بلوز آبی با یه شلوار بنفش پوشیده بودم، که من رو دیدی... یه نگاه معنی دار به سر تا پام انداختی و گفتی

Maman! c'est jolie toi "ABI BADAM"

یعنی مامان خوشگل شدی با این آبی و بنفش

برای بابایی تعریف می کنم ، سر تکون میده و می خنده و میگه : گرفتاری شدیما :دی



تو و بابایی داشتین پرتقال می خوردین، بابایی من رو صدا کرده و بهم چند پر پرتقال داده و من هم همونجور ایستاده و در حال خوردن مشغول حرف زدن بودم و تشکرم رو هم کرده بودم. ولی ظاهراً جنابعالی - که در حال حاضر وکیل وصی کل انسانهایی ، که نکنه حق تشکر شنیدنشون ضایع شه- نشنیده بودی. انگشت اشاره تهدید رو گرفتی رو به من و میگی : ماما ! مغسی توا بابا ! یعنی از بابا تشکر کن ، مجدداً تشکر کردم ... ولی خودت هم مثل همیشه محکم کاری کردی و گفتی : مغسی بابا مامان ! ( اصولاً اون کلمه ای که بعد از مخاطب مغسی میاد، دلیل تشکر رو می رسونه :دی البته نه در زبان فرانسه ، در زبان علیرضا ) و خلاصه این پروسه بارها و بارها تکرار می شده و میشه و خواهد شد به گمونم


این عکس رو با این یکی مقایسه کنین ! میدونین یعنی چی؟ یعنی ما دکوراسیون خونمون رو عوض کردیم؟ بههه بابا بچه شدین ها... یعنی دو تا از گلدون هامون که تو اولی بودن و اینجا نیستن ، به دیار باقی شتافتن؟ مم، خوب آره ولی نه... یعنی گلدون هامون رو ببینین چقدر زیاد شدن؟ مممم نه ! .... این دو تا عکس یعنی پسر ما بزرگ شده، یعنی دیگه نمی خواد هی بره اونجا فوضولی کنه و به همه چی دست بزنه ، یعنی دیگه نمی خواد دست کنه تو خاک گلدون ها و بریزدشون بیرون، یعنی دیگه فقط موقع آب دادن به گلدون ها که میشه به باباییش میگه : موا اُسی ( من هم ) و می خواد با این آب پاش پیس پیسی ها ، آب بپاشه ، یعنی دیگه حتی وقتی یه موقع وسوسه میشه بره اون طرفا ، خودش زود با صدای بلند میگه " نُ... سه توش پا " یعنی نه ، به این نباید دست زد و ما همینجور تند و تند قند تو دلمون آب میشه


تو را فرشتگان به من نمودند

به خاطرت قصیده ای سرودند

Thursday, January 18, 2007

دستهای پر مهر تو



خواستم بگویم لحظه های با تو بودن را دوست دارم ولی برای بعضیش دلم پر می کشد . قلبم مثل قلب گنجشککی، تند و تند می زند . کلام آرامم نمی کند... نمی دانی چه می کنی

وقتی در حال بازی و کشتی و قلقلک و قهقهه و ... به یکباره و خیلی غیر منتظره دست از خنده بر میداری ، جدی میشوی ، صورتت از عشق پر می شود ، دستهایت را از هم باز می کنی وبا صدایی که آن را ریز و ناز کرده ای، می گویی : "مامان ؛ یین یین یین" یعنی بیا، بیا ، بیا... در آغوشم می کشی و سخت به خودت می فشاریم... خدا را شکر که زورت اینهمه زیاد است وگرنه نمی دانستم چگونه باید این قلب پر از فوران عشقم ، قدری آرامتر بطپد

وقتی از مهد کودک بر می گردی، هنگام در آوردن کفشهایت - که دو ماهیست مسئولیتش را مجدداً به من واگذار کرده ای - همانطور که ایستاده ای، می گویم : " خوبی مادری؟ خوش گذشت قشنگم امروز ؟" "وی" ای می گویی و سرت را به نشانه تایید تکان می دهی. ادامه می دهم : " دلم برات تنگ شده بود ها، مادری" این بار سرت را همانطور که تکان می دهی ، جلو می آوری، روی شانه ام می گذاری و دستهایت را دور گردنم می آویزی. کفشهایت را که در می آورم، پاهایت را دور کمرم می اندازم و در آغوشت می کشم... و در گوشت زمزمه می کنم : " عمر منی تو دلکم ، قشنگ منی تو پسرکم، نازنین منی تو گلکم..." و تو هی سر تکان می دهی و "وی" می گویی و نمی دانی این "وی" ها با من چه می کند... و نمی دانی که من هر روز دلبسته تر می شوم

وقتی ، صبح های کمی که با من به مهد می روی، به پشت پنجره می آیی ، چشمهای دوست داشتنی ات را ریز می کنی ، کف دستت را از پشت شیشه، به کف دستم که روی شیشه گذاشته ام می چسبانی و برایم بوس فوت می کنی... و من بارها و بارها ، راه مهد تا دانشگاه را گریسته ام

می دانم که بابا را هم کمتر از من عاشق نکرده ای... خانه دل و جسممان، هیچگاه به لطف مهر بیکرانش، از وجود پر مهرت خالی مباد



فدای نگاه مهربانت، نمی دانی چقدر دوستت دارم

قدمهایت را استوار بردار پسرکم... نمی دانم پشت آن پیچ ، چه چیز انتظارت را می کشد

Sunday, January 14, 2007

آرین


با نام و یاد پروردگار او

که بودنش را رحمتی قرار داد برای همه آنهایی که در کنارش بودند و رفتنش را بانگی برای همه. چه آنها که در کنارش بودند و چه آنان که اشک در چشم، بی آنکه کاری از دستشان بر آید، برای ماندنش دعا کردند بی آنکه بدانند ، پروردگارش برای وجود کوچکش ، چیزی جز این می خواهد. می دانم که قرار نیست بفهمم چرا "او" برای دل داغدار مادرش و قلب شکسته پدرش اینچنین خواست، ولی می دانم که حال از من می خواهد که بیش از این در همه جای زندگیم ببینمش و برای هر تک نگاهی که از من دریغش نکرده است، شکرگزارش باشم... از او که به رحمتش ایمان دارم برای پدر و مادر داغ دیده اش ، صبر و فراموشی می طلبم

زندگی رسم خوشایندیست
بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد به اندازه عشق
...

زندگی گاهی رسم ناخوشایندیست

Thursday, January 04, 2007

عذرخواهی



مادری ، پروسه پوزش خواستنت ، سیستمیه برای خودش... گاهی با بابایی فکر می کنیم که نکنه فکر می کنی که باید برای انجام مراسم بوس و بغل و ماچ حتماً قبلش ما رو بزنی !!! وقتی که به هر دلیلی، از عصبانیت تا ذوق مرگی من یا بابایی رو می زنی و ما مثلاً ناراحت میشیم و سرمون رو می ندازیم پایین ، سریع میری با یک قیافه نادم به اون یکی گزارش میدی که " تپه مامان" یا "تپه بابا" که یعنی زدمش !!! و اون طرف که من یا بابایی باشیم صدای آه و وایش بلند میشه که ااااا چه کار بدی و زود برو ازش معذرت بخواه و بوسش کن. به محض اینکه این جمله گفته میشه میدویی ( انگار بار اولیه که این پیشنهاد حیات بخش بهت داده شده) و به طرف مربوطه " پغدن مامان ( یا بابا )" میگی و بوسش می کنی و بسته به فجاعت !!! عمل ، سعی می کنی با جملات مربوطه حواس طرف رو کلاً پرت کنی از ماجرا... یکی از جملاتی که خیلی کاربرد داره اینه که وسط بوس و بغل یه چیز خیلی بی ربط نشون میدی ( مثل میز !!!) و میگی : " اوه مامان ! سه کوا سا " که یعنی اِاِ این چیه... حالا روزی 50 بار اسم اون چیز رو ممکنه بگی هااا... خلاصه جوونوری هستی ناگفتنی

تا حالا بیشترین عصبانیتم از کارات مال این بوده که سر شیشه شیرت رو فشار میدی به مبل و کلی از شیر رو روی مبل خالی می کنی... اصولاً خیلی بچه آب زیر کاهی نیستی که هی غیبت بزنه و معلوم نباشه داری چی کار می کنی ولی 90 درصد مواقعی که غیبت میزنه داری خرابکاری می کنی و 80 درصد این خرابکاری ها ( این درصد ها رو حالا خیلی جدی نگیرین تقریبیه ) همین خالی کردن شیشه است. تا حالا 5 بار اتفاق افتاده و 2 بارش واقعاً فجیع بوده ، بین 60 تا 90 سی سی شیر رو خالی کردی رو مبل و حالا بیا و آب جوش بریز و تمیز کن مبل رو. دیشب وقتی دیدم صدات نمیاد ( با اینکه داشتی کارتون میدیدی ولی آخه کارتون دیدنت هم صدا داره چون یا داری تعریف می کنی که چه اتفاقی افتاد یا داری می خندی ) اومدم و دیدم که بله... فقط گفتم : مادری مگه من به شما نگفته بودم این خیلییی کار بدیه و ادامه دادم :بابایی لطفاً این رو بذار روی شز دُ کَلم !!! ** بعد از مقادیر معتنابهی گریه و زاری و در ادامه اش پروسه ذکر شده در پاراگراف اول، در حالی که من هنوز در حال تمیز کردن مبل هستم اومدی و میگی که :" مامان اوه سه موییه ایسی" که یعنی خیسه اینجا... میگم که بله، خیسه یه نفر اینجا شیر ریخته بوده، میدنی کی؟ یه خورده هوا و زمین رو نگاه کردی و گفتی: حمید !!! گفتم نه ! گفتی : امید !! ( دوستت ) گفتم : نخیر، و توضیح دادم که مامان دوست داره که پسرکش همیشه هر کاری که می کنه بیاد بگه و هیج وقت کار خودش رو گردن کس دیگه ای نندازه و اینجوری مامان که به هر حال اون کار رو می بینه و ناراحت میشه ولی خیلی اون وقت پسرکش رو بیشتر دوست داره و مشغول ادامه کارم شدم... تو همونجوری کنارم واستاده بودی و داشتی نگاهم می کردی... یه خورده که گذشت به خیسی اشاره کردی و گفتی : " مامان ! سه موا کی موییه سا" ( من بودم که اینجا رو خیس کردم) بوست کردم خیلی و بهت آفرین گفتم... دوباره چند دقیقه بعد اومدی همون رو تکرار کردی... و من فکر می کردم که نکنه داری باز فکر می کنی ، باید حتماً برای بیشتر دوست داشته شدن ، یک خرابکاری ای کرد و اومد گزارشش رو داد =)) عزیز منی تو مادری


** این اصطلاح دزدیده شده از مهد کودکشونه. یه صندلی دارن به اسم شز د کلم یعنی صندلی آرامش که هر کی کار بدی کنه باید بره روی اون برای یه زمان معینی بشینه. ما هم در خونه از همین روش استفاده می کنیم

خوشحال و شاد روی قطاری که با کمک مامانش ساخته

بیسکوییت هایی که توی آتلیه آشپزی مهدکودک درست کرده. خودش قالب زده و گذاشته تو فر بپزه ( در کمال سخاوت به ما هم داد و خوردیم و بی اندازه چسبید). تازه از وقتی اینکاره شده تا من یه چیزی میذارم تو فر، زود میاد میگه : " مامان ، فوغ ، شُ ، کوییغ ، مانژه " یعنی بذاریم تو فر گرم شه، بپزه بخوریم

وقتی کشف کرد که میشه هم زمان دو تا پستونک تو دهن گذاشت

هفته آخر سال ، مامان بابا ها صبحونه مهمون مهد بودن. اینجا پسرک داره اندیشه می کنه که آیا چیزی از نون کغواسان خوشمزه اش به باباییش بده یا نه - و ناگفته نمونه که داد

یه موقع هایی ، قبلاً ها عکس های کوچولوگی هاش رو که نگاه می کردیم ، می گفتیم وای چقدر زشت بود :دی ولی دیشب که به دنبال یه چیزی رسیدم به این عکسا، دلم ضعف رفت براش ، برای کوچولوگی هاش ، برای اینهمه خوشگلی و نازیش ( قربون دست و پای بلوریش هم میرم که حرفی توش نباشه :پی ) و چقدر زود گذشت. واقعاً اینجا که رفته بود توی میز، جلوی چشامه... چقدر خوبه بودنش و چقدر دوست داشتنیه وجود نازنینش... خدایا به خاطر وجودش نمی دونم چه جوری باید شکرت رو به جا بیارم