Saturday, December 06, 2014

سپتامبر 2014


امروز من مشغول توی آشپزخونه و پسرک مشغول ویولن و حمید مشغول مرمت تابلوی عکس. من تق تق قاشق رو زده‌ام به کاسه و حمید ظاهرا به مسخره‌بازی گفته: عه، کی در زد؟.. من نشنیدم و گفتم چی؟ پسرک در حالی که به سمت در می‌ره می‌گه: بابا گفت کی در زد؟.. من هم همراهش راه می‌افتم و در رو باز می‌کنیم و طبعاً کسی نیست. من در حالی که تازه دوزاریم افتاده قاه قاه می‌زنم زیر خنده و می‌گم: دو تا اســـکل :)).. حمید در حالی که می‌خنده و سر تکون می‌ده می‌گه: خدایا بیا منو بخور... پسرک چیزی نمی‌گه و بر می‌گرده سر ویولونش و ساکت ئه... بعد یه دیقه یه مکثی می‌کنه و می‌گه: خدایا بیا منو بخور یه اصطلاح ئه دیگه؟ وگرنه خیلی بد می‌شه اگر خدا بیاد تو رو بخوره... ما؟ :))))))‏

از اول کلاس پنجم، هر هفته به ترتیب حروف الفبا، درباره یه فرد معروف و یه کشور تحقیق می‌کنند. هفته‌ی اول از حرف ای بدون مشورت با ما احمدی‌نجاد و افگانیستان! رو انتخاب کرده. تو یه قسمتی از تحقیق احمدی نژاد نوشته: ون هی واز الکتد، پیپل راشد اینتو استریتز اند هی پوت اوری وان هو هد دیس ساین (اینجا عکس یه دست کشیده که داره علامت ویکتوری نشون می‌ده و بهش روبان سبز بسته است!) این جیل... اینا رو تو مدرسه نوشته بوده و اصن من یادم نمیاد آخرین باری رو که ما در این باره‌ها حرف زده بودیم... جالب ئه برام که یادش بوده!‏

مامان! یه خرده یخ داریم؟... من: اوهوم. برای چی می‌خوای؟... داریم؟ پس چرا ندیدم؟ می‌خواستم بریزم توی جی‌پی‌اس‌م... من:جی‌پی‌اس؟ هاع؟... ایشون با خنده‌ای شیطنت‌ و خجلت‌آمیز که بی‌اجازه سراغ نوشیدنی گازدار رفته‌اند تشریف می‌برن سراغ فریزر و می‌فرمان: نات دت جی‌پی‌اس. جی‌پی‌اس ایز عه میکسچر آو گدرید، پپسی، سیرا میست / هنر امروزشون ئه به هر حال.‏

پسرک هر وقت من می‌گم دوستم. می‌گه کدوم دوستت؟ اونی که فولان جا رفتیم خونه‌اش؟ اونی که بیسار جا رفتیم خونه‌اش؟ اونی که بهت چیز یاد می‌ده؟ اونی که آیپد داره؟ اونی که بهم د لاین د ویچ رو معرفی کرده؟ اونی که برام کارت فرستاده؟ اونی که به پسرش فرانسه درس می‌دادی؟ اونی که بچه اش ویولن می‌زنه؟... و و و...‏

حمید توی ماست اسفناجش سس تند قرمز ریخته و قبلش داشتن سر این با پسرک حرف می‌زدن که سس تند همه چی رو خوشمزه می‌کنه... بعد از خوردن اولین قاشق ماست اسفناج حمید به سان اینکه الان بهشت در دهانش ئه، چشاش رو خمار کرده و می‌گه: پرررفکتوووو... پسرک در حالی که داره سالادش رو می‌خوره، ابرو بالا می‌ندازه و با یه قیافه‌ی وات‌اور مانندی می‌گه: دونت پوش ایت... / من؟ :)))

پسرک به مامانم: مامانی، این مامانم که بچه نمیاره، حداقل می‌شه تو بمونی با ما زندگی کنی یه بچه‌ی دیگه برامون بیاری؟ / اســــکل من :))))

بچه‌ام برای اولین بار در حال انجام کارش موسیقی متن درخواست کرده. چی؟ پلی‌لیست بتهوون... بعد هم توضیح داده مدتی ئه موزیسین‌های محبوبش به ترتیب: بتهوون، باک!(همون باخ خودمون مثلا)، موتزارت و چایکوفسکی هستن... کی آدم شد این؟

صفور از پسرک می‌پرسه چی می‌خوای از ایران؟ پسرک می‌گه: از اون بابل‌گام‌هایی که عکس چسبونی داشت. / منظورش آدامس خرسی ئه :)))

یک ماه پیش این‌ها پام پکیده بود و توی گچ بود و این مسائل. پسرک بعد از پرسش و پاسخ درباره اینکه پام چی شده: خوب می‌شه این جوریِ پات؟ من: اوهوم ایشالا.. پسرک: کی؟.. من: چند هفته دیگه مثلا... پسرک: آخیشش. انادر لایف تینگی نیست! / دغدغه‌های بچه‌هایی با مادرهای دچار مریضی اتوایمیون!‏

دوباره فرداش اومده که: می‌دونی چرا خیلی ناراحت ام برات؟ آخه تو اولردی بیچاره بودی با این طوری که پات هست... نات انادر تینگ آخه... / عزیزم :(‏

این مدته به طور معرکه‌ای ساپورتیو بوده و حواسش بهم بوده. امروز که می‌خواستم برم واکرم رو بگیرم حتی نذاشت خودم تنهایی برم با اینکه پام رو از گچ در آوردم هفته‌ی پیش. اومد و دستم رو گرفت و سوار ماشین کرد و برف‌های ماشین رو پارو کرد و سوار ماشین شد، دستم رو گرفت پیاده‌ام کرد، واکرم رو گرفت آورد گذاشت تو صندوق… همه‌ی این‌ها بدون اینکه حتی بهش بگم و ازش بخوام… حتی بهش گفتم بمون خونه تو، خودم می‌تونم برم.. گفت: نه، نگرانت هستم. میام باهات.

پسرک اومده که: تو می‌دونی جایزه‌ی نوبل چی ئه؟... آیم لایک دااا!.. می‌گه: او مای گاد. سامتینگ وری ایمبرسینگ بات سام‌هاو هیلریس هپند تو می تودی.. می‌گم: چی شده؟.. می‌گه: دیدی تو این سری مدرسه پرماجرا که انگلیسیش رو هم می‌خونم؟ یه بچه‌هه یه چیزی گفت. بعد اون یکی گفت باید بهش جایزه‌ی نوبل بدن.. بعد یکی دیگه گفت: یا. بیکاز هی هز نو بل... بعد من فکر کردم  که واقن اینا این اسم رو به مسخره اینونت کردن. بعد امروز سر کلاس خانوم داشت می‌گفت وقتی فولانی نوبل پرایز برد، فولان شد... بعد من یه دفعه گفتم: ویت عه مینت. هی آلسو هد نو بل؟... آی واز ترایینگ تو بی فانی ولی خانوممون گفت: یو دونت نو وات نوبل پرایز ایز؟... من گفتم: نو!... / :)))))))) اسکل مادرش ئه رسماً…

پسرک به طرز خوبی درباره حیوون‌ها چیز می‌دونه. یه دایره المعارف حیوانات داره که خوندنش از لذت‌هاش ئه. امشب قشنگ با دو تا مهمونمون که اون‌ها هم کلی مطلع از حیات وحش بودن داشت حسابی اطلاعات رد و بدل می‌کرد و کیف می‌کرد... دیروز هم بهم می‌گه: خانوممون امروز بهم گفت آی نو عه لااااات اباوت انیمالز بات یو ایمپرس می. یو نو عه لااات آو تینگز آی دونت نو!‏

پسرک یه ماه پیش که تازه مدرسه‌ها باز شده بود اومد بود می‌گفت که یکی از بچه‌های جدید داشت گریه می‌کرد و کسی نمی‌دونست چرا و به کسی هم نمی‌گفت... من به خانوممون گفتم: آی تینک هیز هد عه بد اکسپرینس ات هیز لست اسکول اند هیز وورید ایت هپنز اگن هیر... خانوممون داشت می‌گفت نه و اینا که بچه‌هه سر تکون داد و گفت: آره... با تعجب بهش می‌گم: خب از کجا فهمیدی تو؟ می‌گه: آره خانوممون هم خیلی تعجب کرد. بات آی گت عه فیلینگ ون پیپل آر سد. ایتز لایک عه مجیکال پاور تو کامفورت دم... / امشب که با حمید داشتیم لیست شغل‌های مناسب براش جز جانورشناسی!! رو ردیف می‌کردیم و حمید گفت تراپیست، یاد این افتادم!‏

پسرک بعد از دیدن اینکه حمید غذا رو یک لقمه‌ی چپ کرده: چطوری روی زمین این قدر سریع خوردی؟ / منظورش این بود که ها آن ارث فولان...‏:))) 

پسرك و حمید يه سريالى با هم تماشا مى‌كنن كه من هم گاهى تماشاش مى‌كنم ولى خب حال ندارم هميشه... الان داشتم مثل مامان‌ها كه مى‌خوان با دو تا سوال از كل‌اش سر در بيارن بهش مى‌گفتم: عه، اين با اون خوب شد؟ مى‌گه: نههه، اين كه اون نيس. مى‌گم: وا. پس كى ئه؟ در حال خنده مى‌گه: مااام! يو گاتا واچ د هول ثينگ تو آندرستند / احساس مامان پير بودن بهم دست داد :))‏

پسرک عصری اومد و گفت: تو فیلم اکیلا اند د بی رو دیدی؟... ندیده بودم. تریلرش رو دیدیم و قرار شد شب تماشاش کنیم... شب بعد از شام روی تخت من دراز کشیدیم و با هم تماشاش کردیم و نوازشش کردم و موقع هیجان فیلم فشارش دادم و خندیدیم و دستم رو هی گرفت و بوسید و... در دو ساعت گذشته، عقربه‌ی احساس خوشبختیم به سقف چسبیده بود.‏ احساس غریب خوشایندی ئه اینکه بچه‌ات اون‌قدر بزرگ شده باشه که بتونین با هم فیلم بزرگونه تماشا کنید و نه فقط کارتون…




صحنه‌اى كه زياد در پى آواى "مامان مامان ببين!" در خونه‌ى ما مشاهده مى‌شه :))‏


Tuesday, August 05, 2014

Maybe not yet...


بچه‌ام رو در روز تولد ده سالگی‌اش تنهایی بردم گذاشتم‌اش سینما که بعدش از سینما پیاده بره استخر... اولین بار بود در زندگی‌اش که می‌خواست یه مسیر 7-8 دقیقه پیاده‌روی رو تنها از یک جا به یک جای دیگه بره. من هم از این فرصت استفاده کردم و یک لکچر اینکه دلیل اجازه دادن ما این ئه که خیلی عاقل و فهمیده و قابل در تشخیص خوب و بد می‌دونیم‌اش براش رفتم.‏ بعدش البته دو ساعت روی آتیش بودم تا از باشگاه زنگ بزنه و خبر بده که رسیده. تیپیکال مادرهود خلاصه.

پسرک: من واقن دلم نمی‌خواد بزرگ که شدم از پیش شما برم.. من: همه‌ی بچه‌ها همین رو می‌گن ولی بعد بزرگ می‌شن و اون وقت پدر مادرها دلشون می‌خواد نرن ولی بچه‌ها دلشون می‌خواد برن... پسرک: نه، آی کن پوت دت این هند رایتینگ!.. می‌خندم که: بهتر ئه این کار رو نکنی.. با تکون سر می‌گه: ببینیم و بکنیم... بعد انگار خودش فهمید که سامتینگ ایزنت رایت.. گفت:‏ بکنیم و ببینیم... باز دید نه این هم نبود. گفت: چی می‌گفتن؟ ... که در حال پکیدن از خنده گفتم: ببینیم و تعریف کنیم :)))‏

بعد می‌گه: فکر کنم من رو زنم باید از پاهام بگیره و بکشه از خونه‌ی شما ببره. بعد من چنگ می‌زنم به زمین خونه‌ی شما همین‌طوری که داره می‌کشدم، و جای پنجول‌هام یادگاری تو خونه‌ی شما می‌مونه. / اســـکل من =)) ‏

روزی 2 صفحه با سری زیبا بنویسیم خوشنویسی تمرین می‌کنه که سر جمع تو بگو 5 دیقه طول می‌کشه... بعد الان می‌بینم داره می‌ره دستشویی کتاب خوشنویسی‌اش رو هم داره با خودش می‌بره.. با تعجب نگاهش کرده‌ام. می‌گه: خواستم دستشویی می‌رم از وقتم استفاده کنم!!!!‏

پسرک دیگه امسال تو ماه رمضون خوب قرآن می‌خونه، خیلی خوب حتی.. به ندرت غلط می‌خونه یعنی. شب بیست و یکم همه خیلی موقر و بعضاً سیاه‌پوش نشسته بودن تو جلسه قرآن، نوبت پسرک شد و اول سوره بود، پسرک هم خیلی رسا و مطمئن شروع کرد: الف لیـــم ماااام... یعنی همه پکیدیم از خنده :))

کشوی میز تحریر پسرک که به سختی باز می‌شد رو در آوردم گذاشتم رو زمین. محتویاتش به 4 قسمت تقسیم شد. شکلات‌هایی که به کیسه‌ی آشغال منتهی شد، چرت و پرت‌هایی از قبیل قاشق بستنی که به کیسه‌ی بازیافت منتهی شد، قسمتی به کشوی لوازم‌التحریر و قسمتی به کشویی که فقط می‌تونم با عنوان چرت و پرت ازش یاد کنم.‏ حالا منتظرم بیاد بگم اینا رو که نمی‌خوای؟ بعد لابد چند تاش رو می‌گه وااای چرا این رو می‌خوام و مجدداً منتقل می‌شه به کشوی چرت و پرت!‏

من آشپرخونه ام و حمید رفته برای پسرک داستان قبل از خواب تعریف کنه که می‌بینم صدای قهقهه‌اش میاد و من رو صدا می‌کنه در میون خنده‌ها... می‌رم می‌گم چی شده؟.. می‌گه: دارم براش داستان حضرت موسی می‌گم، می‌گه موسی اسمش بوده یا فامیلیش؟ :))‏

پسرک از دوشنبه باید بره مدرسه و قرار شده شبی 45 دیقه زودتر بخوابه تا ساعت خوابش برگرده سر جاش. می‌گه: تو صبح ساعت چند بیدار می‌شی؟ من رو هم بیدار کن که شب زود خوابم ببره.. بعد یه لحظه می‌ره تو فکر و می‌گه: کاش می‌شد می‌دونستی دریمی که دارم اون موقع می‌بینم خوب ئه یا بد. اگر مثل امروز خوب بود بیدارم نمی‌کردی ولی عیبی نداره، فوقش بعدش یه نپ می‌گیرم!‏

اندر اتفاقات فوتبالی خونه‌ی ما موقع جام جهانی... پسرک که طرفدار برزیل بوده: بابا، تو دوس داری جرمنی ببره تو فاینال یا آرجنتینا؟.. حمید که خلاصه‌ی بازی‌ها رو هم به زحمت می‌بینه: هیچ کدوم... پسرک می‌ره به سمت اتاقش... حمید یه خرده بعد صداش می‌کنه که: علیرضا علیرضا دوس دارم آلمان ببره... پسرک: چرااا؟ آلمان برزیل رو زد... حمید با صدای هیولایی: آووورین بهشووون... پسرک شاااکی: باااابااااااا :))

پسرک تو بازی هلند آرژانتین خطاب به من: تو طرفدار کدومی؟.. من: هیش کدوم، فقط همیشه از آرژانتین بدم میومده... یه خرده بعد که فکر کردم آرژانتین گل زد: یسسس.. پسرک: مگه تو از آرژانتین بدت نمیومد؟ من: چرا. حوصله‌ام سر رفت ولی... پسرک: کدومشون می‌تونن جرمنی رو بزنن تو فاینال؟... من: هیش کدوم... پسرک: خب کدومشون چنس بیشتری دارن که بزنن؟... من: هیش کدوم… پسرک: چرااا خب؟ کدومشون اسلایتلی چنس بیشتری دارن؟ ... من: هیششش کدوم :))... پسرک: آی هیت جرمنی... من: چرا؟... پسرک: نمی‌دونم. آی جاست دو... آی هیت دم... من: گیمی فایو. من هم، ولی هیششش کدوووم :))... پسرک قهقهه و حمله به سمت من :))‏

پسرک در حالی که برزیل بد از آلمان خورده و آخرای بازی ئه پای وایبر به صفور: برزیل باید ببره... صفور: دیگه نمی‌تونه که... پسرک: آف‌کورس که می‌تونه. درز آلویز عه چنس / عزیز امیدوارم =))‏

این رو خیلی دوست داشت. يه دفعه تو مغازه ديده بودش و می‌گفت: هى سيمز لايك مى، خيلى مهربونه. چند وقت پيش براش هديه‌ى يهويى بى‌مناسبت گرفتیم كه بفهمه چه حالى مى‌ده، بعدها استفاده كنه!




پسرک: یه جکی شنیدم که نمی‌خوام بگم هاااا، فقط می‌خوام از شما بپرسم اپروپریت ئه اگر بگم‌اش؟ درباره خدا و بلک‌ها چیزی نمی‌شه؟... ما: خب.. چی هست جکه حالا؟ پسرک: خدا اولین آدم بلک رو که درست کرد، یه نگاه بهش کرد و گفت oops, I burned this one a little bit :))

داشت با کروم‌کست روی تلویزیون کارتون می‌دید از نت‌فلیکس، به جای اینکه صداش کنم پا شه، براش روی تلویزیون از یوتیوب تایم تو سی گودبای پخش کردم. اومده بود غش کرده بود از خنده. می‌گه: یه لحظه فکر کردم تلویزیون کوکو رفته :)) خودم می‌دونم خیلی مامان کولی هستم :دی

سر صبحى دق داده تا كوله پشتى ببنده براى امروز استخر و پارك از مدرسه، بعد اتوبوس مدرسه داره مى ره، آقا داره دنبال هد بند آبى براى ست كردن با لباس مى گرده!! يعنى به ثانيه رسيد پاى اتوبوس عااا!

در حالی که داره روی دمپایی‌های خیسش یه پا دو پا می‌کنه و دلش نمی‌یاد بپوشدشون. با یه حال چندشی می‌گه: ویی ویی. ایتس سو خیس / =))‏ حالا زیاد پیش میاد قاطی حرف بزنه ها ولی یه باره از این پکیدم از خنده :))

رفته بودیم پشت خونه پیک‌نیک مثلاً، بعد نهار اومدیم یه دیقه دراز بکشیم. نمی‌ذاشت پسرک که... هی میومد می‌چپوند خودش رو و بالش‌بازی و اینا... حمید بهش می‌گه: علیرضا، اگه تونستی دو دیقه، فقط دو دیقه آروم بگیری... یه دفعه دیدیم بلند شد واساد و پشتش رو کرد و مشغول یه چیزی شد... بعد از دو دیقه یه صدای بیپ بیپ اومد و حمله کرد دوباره :)) نگو داشته دو دیقه با ساعتش تایمر ست می‌کرده :))‏

پسرک بعد از خوردن شپردز پای دیشب -که قبلا خونه‌ی یکی از دوستاش خورده بود- گفت: This is waaay better than Foolani's mom's. Actually this came right on top of my favorite list even above pizza! / عزیزم :))

پسرک در حالی که قاطی کرده و داره فوتبال تماشا می‌کنه :)) طبعاً اینجا نمی‌دونه که دارم ضبط می‌کنم صداش رو وگرنه عمراً می‌ذاشت :))‏


سر بازی ایران آرژانتین می‌گه: اسمش مسی ئه دیگه. باید همه‌اش مس کنن باهاش :))‏ در ادامه وقتی هنوز شوت‌های مسی تو دروازه نمی‌رفت هم می‌گه: تازه یه جور دیگه هم می‌شه گفت، اسمش مسی ئه مس می‌کنه همه‌اش! (Miss)

پسرك چند شب بود دندونش افتاده بود و توث فرى!! يادش مى‌رفت كه براش پول بياره... ديشب مى‌گه: اگر من نمى‌دونستم توث‌فرى تويى و فكر مى‌كردم واقعى ئه، حتماً فكر مى‌كردم كه چه خنگولى ئه / :))))

از دو سه ماه پیش براى پسرك الارم گذاشتيم كه صبح ها خودش بيدار شه، بعد صبح اول در حال غششش از خنده اومد اتاق ما. چرا؟ چون من به عنوان الارم براش آى لايك تو موو ايت موو ايت گذاشته بودم :دى

امشب با پسرک یه مقدار کلاهمون رفت تو هم. تایمر کارتون با شامش رو دست‌کاری کرده بود. شاکی شدم ازش. عذرخواهی نکرد. اومد گفت نمیای قرآن بخونی بخوابم؟ آشپرخونه بودم گفتم نه... رفت خوابید بدون معذرت‌خواهی... وقتی رفت اشکم ریخت از اینکه داره بزرگ می‌شه و یاغی و دیگه اون پسرک حرف‌گوش‌کن فسقلم نیست. چند دیقه بعد اومد معذرت‌خواهی کرد، حرف زدیم، اشکش ریخت.. میبی نات یت..‏

اين ماه پسرك اينا كلاسی دارن كه توش مباحث فيزيولوژى جنسى مطرح مى شه. بعد از جلسه سوم هم اومده كه: الكى نروس بودم درباره اين كلاسه. خيلى جالب ئه. فيورت پارتم هم وجاينا است!!!

با سه جلسه کلاس هم برای من دکتر شده. اومده که خببب، من فهمیدم که تو چرا نمی‌تونی بچه‌دار شی. اگ‌هات درست توی اووری‌هات نیستن... می‌گم: نه مادر، من اگ‌ها و اووری‌هام مشکلی نداره. مساله پام ئه.. می‌گه: همون. پات نمی‌ذاره درست اگ‌هات تو اووری‌هات بمونن! / اون دوربین رو شما به من نیشان بده :|‏

پسرک خیلی سال پیش خودش عضو شریفش رو "جای حساس" نام نهاده. مثلا می‌گه جای حساسم لگد خورد، سوخت، فولان :)) حالا امروز از کلاس که برگشته می‌گه: کلاس امروز درباره این بود که نباید بذاریم کسی به جاهای حساسمون دست بزنه، منظورم فقط جای حساس نیست عا. یعنی منظورم فقط پینس نیست، همه‌ی جاهای حساس بادی! یه فیلمی هم نشون دادن که استپ‌فادر بچه‌هه داشت یه کارای ناجوری باهاش می‌کرد ولی فک کنم برای اینکه دراماتیک! نشه خیلی از نزدیک نشون نمی‌دادن ولی تو خودت می‌فهمیدی که کارای خوبی نیست!‏ 

امشب در حال جمع‌آوری این نوشته‌های بالا بودم که اومد سراغم براش قرآن قبل خواب رو بخونم… از لابلای حرف‌هاش وقتی بغلم کرده بود و صد بار گفت دوستت دارم و تو بهترینی: من تو رو خیــــلی دوست دارم. به قدر اترنیتی، اینفینیتی اند بیاند. نو بادی کن کاونت دت اند ناثینگ ایز مور دن دت… چیزبرگر امشبت که هیچی. اینفینتی استارز… حاضر نبودم هیچ کسی جز تو مامانم باشه. اگر همه‌ی خاله‌هایی که می‌شناسم هم جمع می‌شدن با اینکه هر کدوم خیلی خوبی دارن ولی بازم به تو نمی‌رسیدن… حتی اگر یه تویین داشتی هم ممکن نبود که مثل تو باشه… یو هو مجیک پاور آو لاو… / من؟ هنوز هم در حالی که اون اقلا دیگه پادشاه سوم رو تو خواب دیده، از آسمون هفتم پایین نیومدم...

 در آستانه‌ی ده سالگی



Monday, June 09, 2014

May - June 2014


گفته بودم پسرک همیشه می‌گه تو بهترین شف دنیایی دیگه؟ دو سه هفته پیش قرار بود بریم رستوران فیورت پسرک به اسم چیلیز، حمید با آزار و خنده یواشکی به من می‌گه: تماشا کن :)) بعد به پسرک می‌گه: علیرضا! تو چرا دوست داری این‌قدر که بریم چیلیز؟ پسرک می‌گه: چون دوست دارم بعضی وقت‌ها بیرون خونه تو رستوران غذا بخوریم. حمید که اصن انتظار این جواب رو نداشته با تلاش مذبوحانه‌ای می‌گه: یعنی غذاش رو بیشتر دوست نداری؟ پسرک می‌گه: نه، غذاهای مامان از همه‌ی غذاهای دنیا خوشمزه‌تر ئه... حمید دیگه وا می‌ده و از اون‌جایی که تو ماشین بوس و بغل ممکن نبود، های فایو من و پسرک :دی … تازه امشب که براش تعریف کردم که می‌خوام این حرکت نامردی‌اش رو تو وبلاگ پسرک بنویسم ضمن قهقهه اعتراف کرد که می‌خواسته با یه تیر دو نشون بزنه و حال من و پسرک رو با هم بگیره ولی نقشه‌اش نقش بر آب شده :دی

پسرک کتاب‌های فارسی رو برای من می‌خونه که اصلاحش کنم. امروز داره کتاب مدرسه‌ی پرماجرا رو می‌خونه، بعد یه جاییش پسره‌ی تو داستان گفت من این رو دوست ندارم و اون رو دوست ندارم، بعد دوستش بهش گفت تو که هیچی دوست نداری. یه‌باره پسرک می‌گه: دوست این هم مثل فولانی ئه ( همون بچه‌ای که مسخره‌اش می‌کرد هی). من چون زیاد سوال می‌کنم درباره هر چیزی که نمی‌دونم، هی بهم می‌گه: دو یو نو انی‌تینگ؟ بعد من بهش می‌گم: یا! آی نو تو پلاس تو ایز فور، آی نو میلک کامز فرام کاو، آی نو آیس‌کریم ایز مید آو میلک. یو سی؟ در حال خنده و های‌فایو بهش می‌گم: یور عه کول گای. یو نو دت؟ می‌گه: آف کووورس آی ام :))‏

پسرک اومده که: تو توی پنکیک‌هات چی می‌زنی؟ می‌گم: چطور؟ می‌گه: می‌گه می‌شه اینگیریدینت‌هاش رو بگی؟.. براش گفته‌ام. می‌گه: هاااان، می‌گم پنکیک‌های تو یه فلیوری داره که مال هیشکی نداره / :))‏ عزیزم

پسرک: مامان یه سوالی ازت دارم. اون موقعی که تو و بابا ازدواج کردید تو پات این‌جوری بود؟... من: نه مادر، نه هنوز... پسرک: به نظرت اگر این طوری بود پات بابا بازم باهات ازدواج می‌کرد؟

یکی از دوستام پرسیده که علیرضا پن فرند نمی‌خواد. متقاضیان دو تا دختر 10 و 12 ساله و یه پسر 8 ساله اند. به پسرک می‌گم کدومشون رو ترجیح می‌دی پن فرند باشی باهاش؟ می‌گه: وااای هر سه تاشون رو.. می‌گم هر سه تا که نمی‌شه مادر یکی رو انتخاب کن.. می‌گه: خب دختر 10 ساله و پسر 8 ساله جفتشون به من می‌خورن و من نمی خوام هرتشون! کنم و یکی شون رو چوز کنم!‏ به دوستت بگو خودش یا مامانشون چوز کنه که ناراحت نشن فکر کنن من یکی شون رو نمی خواستم. می گم مادر اونا اصن تو رو نمی شناسن که! می گه: باشه، بازم! یعنی هلاک این هستم که این قدر مهم ئه براش نیازردن آدم‌ها.‏

پسرک: من پام درد می‌کنه نمی‌تونم کیک کنم، می‌شه امروز استخر نرم؟... من: پات فقط برای استخر درد می‌کنه مادر؟ روزی 1 ساعت رولر بلیدینگ پات رو درد نمیاره؟.. پسرک: نه نیگا کن، رولر بلیدینگ ماسل‌های اینجای پام رو لازم داره ولی شنا اینجا رو که درد می‌کنه. پسرک می‌ره اتاقش و من در جا زنگ به حمید: این می‌گه فولان و من قلبم درد می‌کنه و توانایی حتی یک کلمه بحث بیشتر ندارم، تو باهاش حرف بزن، بگی ببر می‌برم، بگی نبر نمی‌برم... حمید به پسرک: چی شده بابایی پات درد می‌کنه؟ .. پسرک توضیحات مبسوط و در نهایت بحث اعتراف به اینکه اصل مساله این ئه که حال نداره بره... پسرک گوشی رو میاره می‌ده به من. حمید از پشت خط با خنده: خب قرار شد نره ولی گوشی رو بده بهش دوباره، الان یه کاری می‌کنم که دیگه ترجیح نده به جای استخر خونه بمونه... پسرک گوشی رو می‌گیره و طبق عادت می‌ذاره رو اسپیکر. حمید از پشت خط: بابایی، عزیزم حالا که یک ساعت و نیم وقت داری و استخر نمی‌ری و مامان خسته است، خونه رو مرتب کن و همه‌ی اتاق‌ها رو قشنگ جارو بزن تا من بیام.

پسرک هم مشامش بدتر از باباش ئه. یعنی ذره‌ای به من نرفته که بوی شتر و آدمیزاد رو از هم تشخیص نمی‌دم. قرار بود شام کباب تابه‌ای باشه، پرسیده بود و بهش گفته بودم. اومده خونه کباب تابه‌ای روی گاز داره سرخ می‌شه. یه نگاهی می‌ندازه و می‌گه: می‌دونم که گفته بودی شام کباب تابه‌ای ئه ولی نمی‌دونم چرا بوی شنیتسل میاد! / حالا شنیتسل برای نهار فردا توی فر بود. اصن مگه بو داره شنیتسل؟!‏

پسرک: می‌شه من پا برهنه برم بیرون چند دیقه؟ / منظورش این ئه که با کفش بره و بدون رولر بلید! یعنی همیشه برام سوال بود اینایی که با رولر بلید زندگی می‌کنن و راه می‌رن و می‌شینن و پا می‌شن و همه جا می‌رن چطوری اند؟! خدا یکی‌اش رو صاف گذاشت تو خونه‌ام که خوب متوجه شم!‏

پسرک دیروز: مامان اکسس یعنی چی؟ من: عه؟ تو واقن نمی‌دونی اکسس یعنی چی؟ اون: نه.. من: یعنی دسترسی. اون: مثلا مستر تومسیک هز اکسس تو اوری روم این د اسکول؟ من: اوهوم... پسرک امروز بعد از برگشتن از مدرسه: مامان واقن که. من خیلی ایمبرسد شدم امروز. اکسس یعنی یه استریت لاین که فولان... من: اوووه. اون اکسس ئه... اون: نـــه. اون اکسس ئه این اکسس ئه!‏ (Access vs. Axis)

پسرک با دخترخاله‌هام پای اسکایپ ئه. بعد می‌گه: صب کنین یه دیقه برم دسشویی. بعد گوشی رو هم با خودش برده. اونا داد می‌زنن: وااای. ما رو هم بردی دسشویی؟ با خونسردی تمام می‌گه: نــــه، نگران نباشین نمی‌ذارم من رو ببینین، دوربین رو اون وری می‌کنم / =))‏

پسرک همین‌جوری که وسایلش رو جمع می‌کنه می‌خونه: دیس لند ایز مای لند، دیس لند ایز یور لند، فرام کلیفرنیا، تو د نیویورک آیلند... من؟ من تو دلم شیشکی می‌بندم.‏

پسرک خودش ویولن می‌زنه، بعدش هم خودش به خودش می‌گه: بیوتیفول. بچه‌ام استقلال رو به معنای واقعی کلمه به منصه ظهور رسونده.‏به زودی هم کاری می‌کنه که کسی با ما هیچ نوع تماس صوتی و تصویری برقرار نکنه. بس کی تا هر کی زنگ می‌زنه شروع می‌کنه براش پشت گوشی ویولن زدن.‏

عشق‌اش این ئه که این سربالایی رو ده بار به سختی بره بالا و بعد این‌طوری سریع بیاد پایین https://www.youtube.com/watch?v=9zbe1D-VLN8



Thursday, May 22, 2014

April - May 2014

درست ئه که یه مدتی بود دقت کرده بودم سالاد و ماست رو بدون غر و راحت می‌خوره ولی دیس واز سامتینگ الس! امشب بعد از جلسه آخر این دوره‌ی شنا پیتزا پارتی داشتن و وقتی اومد خونه بهش گفتم: تو شام می‌خوری؟ گفت: نه، فقط سالاد و ماست و کرفس می‌خورم. با چشم‌های گرد بهش گفتم: who are you and what have you done with my son؟... با زبونی که قدرتی خدا هیچ وقت از جواب باز نمی‌مونه گفت: I'm the one who gave him a better soul :))

پسرک در حال حل تمرین ریاضی: مامان اینایی که نیوزپیپر می‌فروشن شنبه و یکشنبه هم می‌فروشن؟ من: بستگی داره، گاهی آره گاهی نه، چطور؟... می‌خوام ببینم نکنه این‌که گفته جف هفته‌ای این‌قد روزنامه می‌فروشه، روزی چقد می‌فروشه، می‌خواسته ما رو تریک کنه!‏

اون روزی پسرک برای بابا و مامانم پست و کامنت گذاشته تو فیس‌بوک و بعد خودش هم لایک زده، بهش می‌گم چرا خودت لایک زدی؟ می‌گه: Why not? If I don’t like what I write myself, why anybody else should like it? هلاک منطقش شدم اصن

امروز اومده که: ما امروز تست تعیین لول ریدینگ داشتیم. همه 1 یا 2 لول بالا می‌رن تو هر تست. من چهاااار لول بالا رفتم. خانممون اومد بیرون یه جوری که انگار وحشت کرده دستاش رو گذاشت رو سرش و به میس نیومن گفت: He has gone fouuuuur levels up. I can't believe it. I'm so impressed by him. بعد مستر دوونی هم اون‌جا بود و همه بهم گفتن ایتس جاست آنبلیوبل. ایتس اونلی یورسکند ییر هیر. ویر آل وری ایمپرسد بای یو / خلاصه اینکه من رو بگیرین غش نکنم. دست و پای بلوری شدیــــد.

پسرک هم بدتر از خودم کلا تیریپ شاعرانه و عاشقانه داره. داره ویولن می‌زنه یه آهنگ خیلی باحالی ئه به اسم هپی بلوز. می‌گه: این آهنگه یه کاری می‌کنه با من. تصویر همه‌ی کسایی که دوست دارم رو جلوی چشمم میاره وقتی می‌زنم‌اش!‏

هدیه روز مادر من که تو مدرسه درست شده بود: ١: نقاشی من به سعى پسرك ٢: شعر پسرك با مصرع‌هايى كه با حروف اسم خودش شروع شن. شعر که چه عرض کنم، معرش هم این ئه:
Alireza/ Loves running/ In the fields/ Running randomly/ East, west, south, north/ Zany/ And stops when tired.


روز مادر علاوه بر اون چیزی که تو مدرسه درست کرده بودن شیش تا کوپن که خودش درست کرده بود هم بهم هدیه داده که هر کدوم 10 بار مصرف ئه! بعد روهاشون نوشته که به چه کارهایی میاد. یکی‌اش هم خالی بود که خودم هر چی خواستم بنویسم. خیلی حال کردم ازشون. عنوان‌ها:

I'll clean the entire house (including my room, because I know I usually don't clean it as you like me to)
I’ll eat extra salad (که البته این یه کمی سوء استفاده بود چون دیگه خیلی سالاد دوست داره)
I’ll read one extra page of Quran.
I won’t watch cartoon.
I’ll read 20 extra minutes.

پسرک بدجوری عاشق د لاین د ویچ اند د واردروب شد و گفت از دوستت تشکر کن برای معرفی‌اش. می‌خوام بهش 6 استار بدم از 5 استار :)) و گفت ازش بپرسم بقیه سری نارنیا هم به اندازه‌ی این خوب ئه؟ حالا هم رفته گرفته‌شون از کتابخونه و در حال خوندن ئه.

دیروز پسرک برگشت خونه، دما چند بود؟ 17 درجه. تازه دمای بیرون، دمای خونه یحتمل 10 بود. به حال غش و ضعف افتاد اینجا که خوااااهش می‌کنم من رو امروز مجبور نکن تو خونه لباس بپوشم. از صب اینا تنم بوده دارم می‌میرم. حالا چی تن‌اش بوده؟ یک لا تی‌شرت و یه شلوار نازک! در نتیجه من با بلوز و شلوار و سویی‌شرت بودم، ایشون بالاتنه لخت و با شلوارک. کارمون در اومد.

پسرک دیروز در حالی که داره ماجرای یه چیزی رو تعریف می‌کنه که اون درست گفته و بقیه غلط گفتن: من گفتم می‌شه بی و بقیه گفتن سی. بعد وندی یه لوکی بهم داد که همیشه وقتی می‌خواد بگه من دارم یه چیزی رو غلط می‌گم این لوک رو بهم می‌ده. بعد ولی میس نیومن گفت که بی می‌شه! / داره مثلا شی گیو می عه لوک رو ترجمه می‌کنه!‏ :))‏

پسرک گیر داده که می‌خواد موهاش رو بلند کنه. بعد خب فک کنین سه روز در هفته تو استخر باید این موها رو بشوره درست و سختش ئه خب :)) بعد از چند باری که خوب موهاش رو نشسته بود، بهش گفته بودیم که اگر نتونی موهات رو تمیز نگه داری و سختت باشه، به خاطر سلامتیت مجبور ایم موهات رو بزنیم. یه وضعیتی بود که از نگرانی کوتاه کردن موهاش چهار بار شامپو می‌زد :)) حالا دوباره عادی شده یه خرده :))‏

بعـــــــد اینکه چون موهاش میاد تو چشم‌اش بهش گفتیم که اگر نمی‌خوای کوتاه کنی باید هدبند بزنی که هی نخوای با حرکت گردن موهات رو از تو چشمات بزنی کنار. خلاصه رفتیم و یه بسته هدبند که چند رنگه هم بود با ذوق و شوق خرید و فرداش که می‌خواست تصمیم بگیره کدوم رو بزنه، گفت که من می‌دونم، بچه‌ها مسخره‌ام می‌کنند و می‌گن فانی شدی. گفتم خب تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی که یه کاری که معمولی نیست انجام بدی و هیشکی هم هیچی نگه و نظری نده. بعضیا خوششون میاد، بعضیا خوششون نمیاد، بعضیا هم که همه چی رو مسخره می‌کنن، مسخره می‌کنن... بعد هم عکس یه سری ورزشکارها رو بهش نشون دادم که ببین، این طوری نیست که فقط مخصوص دخترها باشه و می‌تونی بهشون بگی این رو... حالا میل خودت ئه دیگه... گفت نه می‌خوام بزنم ترای کنم...
خلاصه اومد و یه سری‌ها بهش گفته بودن دختر ای مگه تو؟ یه نفر هم به بقیه توپیده بوده که وات آر یو تاکین اباوت. هی لایکز ایت اند ایت هلپز هیم اند آی تینک ایتز کول... تا یه هفته هر روز میومد غر می‌زد که امروز هم یه کسای دیگه‌ای باز مسخره‌ام کردن ولی از اینش راضی ام که با اینکه مسخره‌اش می‌کردن، از رو نمی‌رفت و باز هم می‌زد و مچ می‌کرد و می‌رفت مدرسه :)) اون قدر زد تا الان دیگه بعد سه هفته عادی شده :)) امروز صب اتفاقا داشتم بهش می‌گفتم دیگه عادی شده؟ کسی چیزی نمی‌گه؟ گفت گاهی باز یکی پیدا می‌شه ولی نه دیگه اون طوری... خلاصه این طور :))




----------------------------------
مادری، این هم اینجا باشه که خودت بعداً بخونی و ببینی که ما چطور واله و شیفته و ذوب در تو! بودیم:
بابا بعد از دیدن عکس یه بچه‌ای: این به نظرت قشنگ ئه؟
من: آره بابا. ناز ئه.
بابا: خیلی هم نه ها.
من: خب آخه با کی مقایسه می‌کنی؟ با پسرک؟ خب پسرک تو این سن خدا بود.
بابا: آره واقن پسره خوشگل بود بدمصب.
من: خدایی. خیلی...
بابا: اوهوم...
من با قهقهه: دقت داری مادر و پدر نشستیم یکی تو می‌گی یکی من؟
بابا: آره. دست و پای بلوری رو سرویس کردیم :)))‏





Monday, April 07, 2014

Yogurt Land - Laptop



نمردم و پسرک جز شیر که خیلی دوست داره و خودش درخواست می‌کنه، به یه خوراکی مفید دیگه هم علاقمند شده: ساقه‌ی کرفس

پسرک برای تمیز کردن خونه‌ی مکس (همسترش) براش تو جای خوابش روزنامه خرد می‌کنه چون مکس خیلی روزنامه رو بیشتر از پوشال‌های مخصوصش دوست داره. بعد این کار سختی ئه براش... امروز اومده می‌گه: من یه نظری دارم. این نینجامون (مارک بلندرمون) رو می‌شه من توش روزنامه بریزم برای مکس خرد کنه؟ / :)) خلاقیت ام ازش :))‏
برای اولین بار در عمرم رفته بودم از این برنامه‌های مارک کلینیک که یه متخصص میاد و محصولات بهداشتی و آرایشی برای پوستت پیشنهاد می‌ده و همون‌جا هم رو پوستت امتحان می‌کنه و عملا آرایش مفصلی می‌کندت. پسرک تا وارد خونه شدم می‌گه: میک‌آپ پوشیدی؟(!) خیلی خوشگل شدی..بعد از یه خرده رفته اومده می‌گه: نمی‌خوای میک‌آپت رو پاک کنی؟ می‌گم: نه حالا فیلن باشه بابا هم بیاد، خوب ئه... بعد دوباره اومده می‌گه: واقنی میک‌آپت خیلی قشنگ‌ترت کرده ها... / ینی یه طوری که کسی ندونه فکر می‌کنه من به عمرم جلوی این آرایش نکرده‌ام :)) شاید هم واقن فرق آرایش اصولی و غیر اصولی این‌قدر ئه!

باید یه لپ‌تاپ برای پسرک می‌خریدیم. این لپ‌تاپی که باهاش سعی داشتیم بذاریم کار کنه رسما دیگه حتی بروزر بالا نمیاد روش. توشیبا تکرا ای وان سال 2003 است! قبل از تولد خودش خریده شده! بهش گفتیم خودت نصف پولش رو بده، گفت نه من لپ‌تاپ نمی‌خوام که لگو می‌خوام! گفتیم قرار لگو گذاشته شده و تا 3 سال جز اینکه هدیه بگیری دیگه راهی برای لگو خریدن نیست. حالا راه پیشنهادی ما این ئه… بعد که توصیف لپ‌تاپ‌ها رو شنیده قبول کرده به شرطی که حتماً تاچ‌اسکرین! باشه.حالا بعد از قرار مدار بهش می‌گیم چقدر پول داری؟ می‌گه 183 دلار. بعد شمرده‌ایم می‌بینیم 155 دلار ئه. می‌گم این که 155 تا است. می‌گه نه یه بار اومدیم سرچ کردی دیدی این 2 دلاری‌ای که دارم خیلی نایاب ئه و می‌شه 30 دلار فروخت‌اش / :))‏))

رفته بودیم يوگرت‌لند که خوشمزه‌ترین بستنی‌ای رو که من بعد از ونیز خوردم داره. بعد داشتم برای پسرک از ونیز و مدل خونه‌ها و کوچه‌ها و بستنی‌هاش می‌گفتم. براش تعريف کردیم كه تو ونيز قد پول هتلمون بستنى خورديم. پرسيد پول هتلتون چقدر بود؟... بعد با چشماى گرد گفت: يعنى يه وقتى شما اين‌قدر پولدار بودين؟ / :)) عزيز من


امروز که حرف ونیز بود بهش گفتم ازت یه عکس داریم تو قایق که این قیافه رو
در آورده‌ای و خیلی دلم می‌خواست بدونم که اون موقع داشتی چی می‌گفتی :)‏






Tuesday, April 01, 2014

مارس 2014


امروز اولین روز از سه روز امتحان ریاضی ایالت نیویورک بود. برای پسرک امسال دیگه مترجم نذاشته‌اند ولی هنوز گاهی مساله‌ها رو خوب نمی‌فهمه. یکی دو تا کلمه رو که نفهمه گیج و گول می‌زنه... خودش یکی دو روز بود که برای اولین بار یه کم استرس امتحان داشت... بهش گفتم هر چی رو نفهمیدی حتما بپرس... ,وقتی برگشت گفت اجازه نداشتیم هیچ سوالی بپرسیم ولی به ما اکسترا تایم دادن. ولی من فقط 20 دیقه از اکسترا تایمم رو استفاده کردم. 40 دیقه‌اش رو نشستم کتاب خوندم. / البته که این‌طور ئه :| لایک مادر لایک سان! یه مقدار درک کنم حرص خوردن‌های مامانم رو وقتی اول از همه پا می‌شدم بدون مرور و هیچی برگه‌ی امتحانم رو می‌دادم!


یک‌شنبه دسته‌جمعی رفته بودیم باشگاهش و تماشاش مى‌كردم که بسكتبال بازى مى‌كنه. چقده بازيش بهتر شده... ناخوداگاه به ذهنم ميومد كه با اون‌همه ورزشكارى من و اين‌همه ورزشكارى اين، اگر اون موقع‌ها بود، چقده با هم ورزش‌هاى مختلف مى‌كرديم… چی بگه آدم...


پسرک: می‌شه فردا صبح من رو 10 دیقه زودتر بیدار کنی؟ من: خب. چی کار داری ولی؟ اون: یه کاری می‌خوام بکنم، یه مقدار وقت اضافه لازم دارم صبح... من: چی کار خب؟... اون: می‌خوام قبل مدرسه رفتن موهام رو ژل بزنم / کارمون در اومد! :|


پسرک خطاب به سری اول مهمون‌هامون، در حالی‌که خوراکی‌ها روی میز چیده شده بود: بفرمایید به خودتون کمک کنید. / اگر مشخص نیست داشت "پلیز هلپ یورسلف" رو ترجمه می‌کرد! :)))


یکی از دوست‌هاش خیلی رابربند دوست داره و یه خروار رابربند داره و همه‌اش در حال درست کردنشون ئه. اون شبی تو خونه‌شون یکی از بچه‌ها با لحن سارکستیک به پسرک می‌گه: فک می‌کنی آناهیتا هیچ وقت از رابربند خسته می‌شه؟ پسرک خیلی جدی می‌گه: نه. هیچ وقت. رابربند برای آناهیتا مثل لگو برای من می‌مونه. هیچ‌کدوممون هیچ‏‎وقت از هیچ‌کدومشون خسته نمی‌شیم. / =))‏


پسرک امشب قبل از خواب می‌گه: من به چیزی آلرژی دارم؟ می‌گم: نه به چیزی که بدونیم و خورده باشی تا حالا. می‌گه: آخه آلرژی خیلی خطرناک ئه. ممکن ئه یه چیزی بخورم و یه باره بمیرم... بعد از منبر من در این باب می‌گه: کاش من به کله‌پاچه آلرژی داشتم، اکچولی کاش به هر چیزی که دوست نداشتم آلرژی داشتم!‏


می‌گه: یادت ئه من تصمیم گرفته بودم لویر شم؟ آیم ریتینکینگ دت. می‌گم: چطور؟ می‌گه: آخه اگه خیلی لویر خوبی شم بعد آدم بدها می‌خوان بیان سراغم و ازم دزدی کنن و حتی بکشندم! می‌گم: خب این طوری که توی هیچی نباید خوب و خیلی موفق بشی، چون اگر بشی احتمالا پول‌دار هم خواهی شد و بعد احتمالا دزدها به فکر دزدی ازت هم خواهند افتاد. راهش این ئه که آدم به فکر راه‌های معقول برای محافظت از خودش و چیزهاش باشه، نه که از اول قید موفق و کار درست شدن رو بزنه... یه کم فکر کرده می‌گه: هان. خب!‏


هفته‌ی پیش برای اولین بار در طول این شش سال مدرسه رفتنش از پیش دبستانی برای اولین بار به پسرک اجازه دادم که چون صبح خیلی خوابش میومد مدرسه نره! ‏ها کول آو عه مادر ام آی؟!!


پسرک توی ماشین: دیشب یه خواب وحشتناکی دیدم ها. خواب دیدم یه سری بچه‌نَپِر اومده‌اند و می‌خوان یه سری از ماها رو بدزدند، بعد من می‌خوام تو رو کمک کنم و نجات بدم، بابا یه پلنی داره... / صد البته که من توی همون بچه‌نپر پشت رل از خنده پکیدم :))‏ اگر واضح نیست داشت کیدنپر رو به فارسی ترجمه می‌کرد! :))


پسرک یه مدتی بود که هی تا فرصت پیدا می‌کرد می‌رفت می‌چپید زیر لحاف من که از این لحاف سبک‌ها بود و می‌گفت من خیلی پتوی تو رو دوست دارم، نمی‌شه پتوت رو با من عوض کنی؟ پتوی خودش از این پتوهای ایرانی سنگین بود و دیگه براش کوتاه هم شده بود و عملا به خاطر سنگینی‌اش نمی‌نداخت‌اش اصلاً. آون روزی یه ست کامفورتر و یه ست ملافه‌ی تامی که جمعش می‌شد 220 دلار رو تو حراج براش 40 دلار خریده‌ام و قسمت "معاشر با اصوانی جماعت" وجودم خیلی راضی ئه.‏ :دی خودش هم که خوشششحااال. چنان با ذوق‌مرگی شب تو جاش می‌لولید که فشار لازم شد حسابی.‏





Saturday, March 22, 2014

عافیت باشه!


پسرک بعد از دیدن همه خونه‌ی مامان اینا: من دلم می‌خواد برم ایرااان.. صفور: من هم دلم می‌خواد بیام امریکااا... پسرک: ولی خاله اگر من بیام ایران، تو بیای امریکا که باز هم رو نمی‌بینیم / =))‏

پسرک بعد از دیدن دایی هادی که فقط دور سرش مو داره تو تانگو: دایی هادی هنوز مو در نیاورده؟ ... ماها قهقهه. دایی هادی: نه علیرضا. یه کمی از اون موهات رو بده به من خب. پسرک: چطوری؟ پست کنم؟ زهرا: آره علیرضا. بذار تو پاکت پست کن... پسرک در میانه‌ی مکالمه موبایل رو ول کرده و قیچی به دست جلوی آینه می‌ره / اســـکل من :))‏
حالا در حالت عادی نمی‌ذاره دست به موهاش بزنیم و اپسیلونی کوتاهش کنیم عا.

دیشب توی مراسم عید که جمع بزرگی بود نمی‌دونم ماجرا از کجا به کجا رسیده بود که یکی از دست‌اندرکاران برنامه به پسرک گفته بود که ویولن می‌زنی؟. اومد ازم پرسید که بزنم؟ گفتم آره اگر دوس داری. گفت آره می‌خوام (اعتماد به نفسش تو حلقم) بعد یکی از بچه‌ها هم بهش گفته بوده که اگر بزنی برات جایزه یه لگو می‌گیرم... برنامه پیش رفت و بهش گفتن ببخشید وقت نداریم دیگه... هیچی نگفت و خوب بود و اینا. شب وقت خواب،  پتوش رو کشیده بود رو کله‌اش که یه باره دیدم داره گریه می‌کنه! می‌گم چی شده مادر؟  اولش که هیچی نمی‌گفت و ساکت بود و بعد گفت من دوس داشتم بزنم و لگو رو بگیرم... شما هم که گفته اید تا سه سال برام لگو نمی‌خرین! / نیگا با آدم چی کار می‌کنن آخه...‏

بعد از دومین عطسه و دماغ بالا کشیدن کماکان داره با زیرپوش و شلوارک تو خونه می‌چرخه که بهش می‌گم: مادر، برو یه چیزی بپوش داری سرما می‌خوری عا انگار... می‌گه: نه نه. مریض نشدم. عافیَم شده! / =)) مستحضر اید دیگه؟ عافیت؟ عافیم؟ فکر کرده ت عافیت ضمیر ئه :)) منظورش این بوده که عطسه کژوال کرده! از اینا که بعدش بهش می‌گیم عافیت باشه! :))‏

پسرک و مریم داشتن دیروز بازی می‌کردن و کار به قلقلک و این‌ها کشیده. مریم بهش می‌گه: اذیت که نمی‌شی؟ می‌گه: نه من یوزد ام... مامانم همیشه قلقلکم می‌ده / منظورش این بوده که عادت داره. He's used to it :))

مریم و پسرک یه مرحله از کندی‌کراش رو تموم کرده‌اند. پسرک به مریم می‌گه: برای این‌ها جون بفرست. مریم: نه نمی‌خواد. پسرک: بفرست خب. چرا؟ ... مریم: نه حالا الان نمی‌خواد. پسرک با یه لحن خدا که انگار به طور جدی این سوال رو داره و مریم این رو به عنوان آپشن موجود انتخاب کرده، برگشته بهش می‌گه: می‌خوای مین باشی؟ / =))‏


MIT Museum - Boston - Dec 2013 

Wednesday, March 12, 2014

شاه‌نشین چشم من تکیه‌گه خیال توست...


پسرک داره کتاب فارسی می‌خونه، از کتاب‌هایی که صفور فرستاده براش از ایران. می‌رسه به کلمه‌ی گروگان. من: می‌دونی گروگان یعنی چی؟ پسرک: اوهوم، یعنی یکی رو گره می‌زنن و با گان تهدیدش می‌کنن!‏

داره قرآن می‌خونه و حمید وسط خوندنش هر از گاهی یه کلمه رو براش معنی می‌کنه. می‌رسه به: "و اصنع الفلک باعیننا" حمید می‌گه: خب فلک معنی‌اش چی ئه؟ یادت ئه؟ می‌گه: اوهوم. مردم. ما این‌طوری ایم که: وااات؟ می‌گه: فلک دیگه. فلک. آدم‌ها. مردم… / بعله! عربی بخوانیم، انگلیسی بشنویم.

باید یه شعر می‌نوشت درباره یه پرنده. خانم‌شون گفته بود نباید حتما رایم! کنه (به قول خودش) ولی اگر تونستید یه چیزی بنویسید که رایم کنه خب خیلی خوب ئه. اولش مونده بود که چی بنویسه. بهش گفتم خب می‌تونی اول انتخاب کنی که درباره چه پرنده‌ای می‌خوای بنویسی و بعد شروع کنی ظاهری و حسی توصیفش کنی خودش و کارهاش رو… پرنده‌اش رو انتخاب کرد و یه خرده تو ویکی ازش خوندیم و عکس دیدیم ولی باز نمی‌دونست چه طوری شروع کنه. بهش گفتم مثلا می‌تونی این طوری شروع کنی که:

Its body is black, its head is white, its beak is yellow

یه کمی فکر کرد و گفت نه نه فهمیدم فهمیدم. بعد شروع کرد و در مقابل چشمان ناباور و دهان باز من این رو نوشت:

Black and white with yellow beak
Looking to find something weak  
Moving in the sky with it's wide open feathers
That look like a piece of flying leather
No matter how stormy is the weather
Look out there
Here comes the predator
After flying with its big bright eyes
It goes back to its nest
To get some rest
You can call it the king of the sky
You can't catch it but you can try!

مادر به قربون دست و پای بلوریش، لیترالی!



پسرک در حال ذوق‌مرگی از هدیه‌ای که خاله مریم مهربون براش آورده



Thursday, March 06, 2014

آی به قربون خم زلف سیاهت... زلف سیاهت


دیشب می‌گه: می‌دونم که باید کسی رو که مین ئه و اذیت می‌کنه ایگنور کنم لایک هی دازنت اگزیست این د ورلد ولی این روی ایکس کار نمی‌کنه. اون روزی توی جیم توپ تنیس من رو هر بار که می‌افتاد جلوی پاش شوت می‌کرد و یه بار که توپش افتاد جلوی پای من، من هم شوتش کردم و گفت: وای دید یو دو دت؟ (پررو رو نیگا تو رو خدا) و من بهش گفتم:
Payback time man!
و بعد اومد بهم محکم این‌جوری زد (ادای تنه با شونه رو در آورد در اینجا) و من هم زدم و بعد محکم‌تر زد و من هم محکم‌تر زدم و دیگه وی گات اینتو عه فایت و بردن‌مون دفتر پرینسپل ولی پرینسیپل می‌دونه که من بچه‌ی مینی نیستم و من رو می‌شناسه برای همین بهم گفت که: Don't get involved with these guys too much.
چون اون‌ها هی دعوا می‌کنن با همه.. ولی خب همه‌شون توی بسکتبال تیم هستن و من باهاشون اینوالود هستم و ایکس هی من رو سر چیزهای مختلف مسخره می‌کنه و من نمی‌دونم باید چی کار کنم دیگه.

هر چیزی که پیش میاد ایکس به من می‌گه یور استوپید یا به مدل مسخره به بقیه می‌گه: هی ایز استوپید. بهش گفتم اگر بهش تذکر داده‌ای، می‌تونی این دفعه که گفت بهش بگی: یور استوپید فور تینکینگ آیم استوپید / و اینجا یاد فیلم استپ مام افتادم. اونجا که نامادریه به دختره حرف بد یاد می‌ده برای اینکه روی اون پسره که اذیتش می‌کرده رو کم کنه.

یه سری دیگه از آزارهای ایکس تعریف کرده و می‌گه من نمی‌فهمم، ایکس که خودش توی فب (فرندشیپ اسوسیشن بریجز) ئه و توی فب به ما یاد می‌دن چطور باید برخورد کنیم با بولی و برخوردهای بد، بعد خودش این طوری می‌کنه؟ بعد تازه من اصن باهاش کاری ندارم که. من خیلی نایس ام. بهش می‌گم که آخه مساله اینجا است که گاهی این آدم‌هایی که آزار دارن، اینکه تو نایس باشی کافی نیست که دست از سرت بردارن. با اون‌ها گاهی نباید نایس بود ولی تشخیص‌اش و اینکه کی چی کار کنی مهم ئه. می‌گه: ولی چرااا؟ دت دازنت میک انی سنس!‏ چرا آدم‌ها باید کسی رو که نایس ئه و کاری به کارشون نداره اذیت کنند؟ / بچه‌ی ساده‌ی پاک من

خلاصه بعد از اینکه یک ساعت و نیم از در و دیوار و خوشحالی و ناراحتی و رو اعصابی‌ها و همه چیش گفت، آخر سر گفت: "یه چیزی می‌خوام بگم بهت و می‌خوام بدونی که حتی یه ذره‌اش دروغ نیست. دروغ که نه، یعنی آی ریلی بیلیو ایت. تو مهربون‌ترین و فان‌ترین و اسمارت‌ترین مادری هستی که من به عمرم دیده‌ام"‏ آخرش هم گفت: اگه مامان ایکس بود مطمئن ام که سریع تلفن رو بر می‌داشت و زنگ می‌زد به مامان طرف. مرسی که تو به جای این کار به خودم یاد می‌دی که باید چه جوری دیل کنم با چیزها. / جالب و لذت‌بخش بود برام که می‌فهمه این رو...

عصرش داره جمله‌سازی می‌کنه. جمله‌هاش رو قبل نوشتن برای من می‌خونه. می‌گه:
I act foolishly when I’m nervous around people
با خنده می‌گم: دو یو؟ می‌خنده و می‌گه:
Nooo :)) But it doesn’t have to be true.
می‌گم: آره خب ولی یه تکنیکی هست که مثلا به جای اینکه هی بذاری "آی" توی همه‌ی جمله‌هات، "هی" و "شی" بذاری. با یه خنده‌ی خبیثانه گفت: هان هان فهمیدم :))
X acts foolishly when he is around people.



پسرک یه مدتی هر چی می‌شد می‌گفت: "دارن" هر چی تذکر می‌دادم افاقه نمی‌کرد. طبق سیستم همیشگی شمارنده و تنبیه گفتم که هر 7 باری که به کار ببری‌اش یه دور از کارتون محروم می‌شی. سریع گفت: هر چند روز یه بار کانتر ریست می‌شه؟ گفتم: برای شروع هر سه روز. شب پنجم داشت جشن و پایکوبی می‌کرد که امشب ریست می‌شه و فعلا روی 5 ئه!‏ نکته‌ی جالب اینکه یه هفته نشده از سرش افتاد و بعد از اون در طول یک ماه و اندی گذشته فقط یک بار به کارش برده!


اومده که: دمبل به انگلیسی چی می‌شه؟ six pack maker thingies؟ / :)))


من رو با لباس نپوشیدن دق داده. در حالی که من با بلوز و ژاکت و شلوار تو خونه سردم ئه، با زیرپوش و شلوارک می‌چرخه و شب‌ها هم ولش کنی لخت می‌خوابه! به زور زیرپوش تنش نگه می‌داره حتی. از استخر میاد بیرون تو زمستون اینجا با موهای خیس و یه لا قبا. اون روزی  از مدرسه برگشته. کاپشن به دست و یه بلوز به تن. می‌گم: مادر بلوز کلفت که نپوشیدی، چرا کاپشن تنت نکردی پس؟ می‌گه: نه بابا... هوا خیلی خوب و گرم بود، لازم نبود. شک کردم به خودم. اومدم دما رو چک کردم -8 فیلز لایک -14 :|‏


این عینک سه بعدی رو گذاشت رو چشمش و برگشت گفت: I'm a genius
بعد یه دفعه گفت: Oh no, wait a minute   
برداشت عینک رو چپه گذاشت رو چشمش و با خنده‌ی مرض‌دار خوبی گفت: Now I'm a genius




تره به تخمش می‌ره پسرک متاسفانه در این مورد به مادرش و نه به باباش. باز من مامانم می‌دونست تکلیف دارم و باز می‌ذاشتم برای روز سیزده‌به‌در. ایشون به روی مبارک هم نیاورده بودن. روز آخر تعطیلات کریسمس از صبح دیدم رفته تو اتاقش و گه‌گاه میاد می‌پرسه ریزاین یعنی چی؟ اینوستمنت تو فولان جمله درست ئه؟ فکر کردم داره کتاب می‌خونه!... بالاخره نقر اومده که یه اساینتمنتی برای هالیدیز داشتیم.. بعله!‏

دیشب حمید بهش می‌گه: می‌خوای فردا با خودم ببرم‌ات دانشگاه؟ اول با ذوق گفت آره؛ بعد یه دفعه یاد مهمونی امروز افتاد و گفت: اوه نه، فردا می‌خوام بمونم به مامان کمک کنم مهمون داره... یعنی به معنای واقعی کلمه یه پسر دارم شاه نداره!

موهاش بلند شده و نمی‌ذاره بزنیم موهاش رو. از علاقه به کچلی رسیده به علاقه به مو بلند کردن. امروز موهای روی شقیقه‌هاش رو دادم پشت گوشش ازش عکس گرفتم برای مسخره بازی :))‏ می‌گه یعنی می‌خوای بگی شبیه دخترا شدم؟ :))‏

 اینجا است که شاعر می‌گه: آی به قربون خم زلف سیاهت، زلف سیاهت