Thursday, July 30, 2009

و من ۵ سال پیش


ساعت شش و پنجاه دقیقه ، روز سی ام ژوییه سال ۲۰۰۹ میلادی  ... و من پنج سال پیش در چنین روزی ، یکی از زیباترین حس های عالم خلقت را ، تجربه کردم ... و من پنج سال پیش در چنین ساعتی، اشک شوق ریختم و فریاد شعف سر دادم ... و من پنج سال پیش ، در چنین لحظه ای ، مادر شدم


پ.ن. معلوم است که برای تو می نویسم پسرک ، همیشه به مناسبت چنین روزی برایت نوشته ام و همیشه به مناسبتش برایت خواهم نوشت ... ولی امشب نه ... امشب را یک روز ، برایت خواهم گفت 

Sunday, July 26, 2009

شکستن سکوت


پسر خوشگله مامان 

نمی دونم چرا گاهی نوشتن سخت میشه... توی این مدتی که پیشم نبودی ، خاله صفور هر روز چندین تا ایمیل از کارای با مزه ات یا اتفاق های خاصی که افتاده ، برام می فرسته که واقعاْ دستش درد نکنه چون واقعاْ تو باز شدن دلم موثره. خلاصه الان هر چی دارم می نویسم ، از نقل قول های خاله صفور ه 

زمان ۱ : ۱۲ روز مانده به تولد

خاله : می دونی چند روز مونده به تولدت ؟
تو : نه
خاله : ۱۲ روز
تو : اووووووه ، چقدر زیاد
خاله : نه، خیلی زیاد نیست

زمان : چند ساعت بعد از زمان ۱

تو : بیا اونو بازی کنیم ، ۱۰ کارته -  محض اطلاع ، اونو اسم یه بازی با کارت ه
 خاله : نه ، ۱۰ تا کارت خیلی زیاده
تو : نه ، خیلی زیاد نیست
خاله : چرا خیلی زیاده
تو : ولی خودت گفتی که ۱۲ تا کمه ، پس ۱۰ تا هم کمه :دی :دی:دی
 
عین نقل خاله :

یه کتاب هستش که تو خامنه تقریباْ روزی سه بار براش می خوندم.و تقریباْ‌ حفظ شده بود. یه جاش می گه که شیر های نر یال دارن ، منم بهش گفتم که نر همون آقاست و ماده همون خانم ه و ... شب داشت می خوند کتاب رو و به اون صفحه که رسید یه خرده فکر کرد و گفت : خانمای شیر ، حال ندارن ...  :دی:دی:دی