Monday, August 01, 2011

هفت سالگی


خودم هم باورم نمیشه که اینهمه وقته اینجا ننوشتم برات، ولی قول داده بودم همیشه برای تولدت بنویسم... چه جوری پارسال به قولم عمل نکردم؟ ... نمی دونم مادری... ولی امسال چند روز حوالی تولدت رو بیش از همیشه رو هوا بودم... همش به فکرم میومد اون روزها رو... و تو بزرگ شدی... بزرگ میشی هی ... و روز به روز باور اینکه تو یه روزی نبودی، یا خیلی خیلی کوچیک و ناتوان بودی رو سخت تر می کنی... دیشب که بیرون رفته بودیم و تو دو برابر من غذا خوردی، همینجوری خیره شده بودم بهت و انگار هی باورم نمیشد که تو همونی... هی اشکام تو چشام جمع می شد و من محوشون می کردم... وقتی بلند شدیم بریم، دم در منتظر بودیم که بابا ماشین رو بیاره و سوار شیم که من برات تعریف کردم هفت سال پیش، یه همچین شبی، اولین شبی بود که من و تو تنها شدیم، خانوم پرستار اومد و گفت که اگه می خوام تو رو ببره که من بتونم بخوابم بعد از خستگی زایمان... ولی من دلم نمی خواست ببردت. دلم می خواست پیشم باشی و نگاه به چهره ی معصوم آرومت کنم، بهت شیر بدم و از در آغوش کشیدنت آروم شم... گفتی: یعنی واقعا از همون موقع اینقددرررر منو دوس داشتی؟ ... آخ که نمی دونی بچه ... شب که می خواستیم جلوی در خونه مامان اینا پیاده ات کنیم که فرداش استخر بری، بوسیدمت سخت... دلم نمی خواست انگار دیشب پیشم نباشی... دوست داشتم کنارم بخوابی انگار، مثل هفت سال پیش... ولی تو رفتی... دوس ات دارمی گفتی و بوسیدیم و رفتی... و من باز اشکم جاری شد... چه جوری باور کنم که داری بزرگ میشی... که تازه خیلی بزرگتر ازین هم خواهی شد... می ترسم ازینکه ازم دور شی... نه که دور شی، دور شی... غریبه شی... تو بهترین اتفاق زندگی منی پسرک... بهترین اتفاق زندگی من بمون... دوست دارمت عزیزکم، پسرکم، دلکم... تولدت مبارکم...۰