Friday, February 01, 2008

دلتنگی - آخرین قسمت


نازنینم ، مه جبینم ، گل پسرم
نه من می تونم بگم چقدر دلم برات تنگ شده. نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم چه بی اندازه خوشحالم که امشب ( آره امشب ، همین امشبی که الان ساعت پنج و چهل و سه دقیقه صبحشه ) اگه خدا بخواد، می بینمت ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم اشکایی که با دیدن چهره قشنگت توی عکسا ، از چشمام سرازیر میشن رو،توجیه کنم، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم دلیل بیارم برای دستی که هر بار این مدته با شنیدن صدات روی قلبم جا گرفته ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم هیجانی که توم برای خریدن همه شکلات های مغازه ها برای تو موج می زنه رو توصیف کنم ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم چند بار همه کتاب های عکس برگردون دار "لمان سانتغ" رو ورق زدم تا بهترین ها و مفید ترین هاش رو برات انتخاب کنم، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم با دیدن چند تا پسرکوچولو با موهای لخت ، نگاهم مات شده و پاهام سست ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم به چه غایتی خدای مهربون رو برای داشتنت شکر می کنم ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم چه بی نهایت دلم برات تنگ شده ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم به قاعده چند هزار تا آسمون دوستت دارم ، نه تو می تونی بفهمی

فقط بدون یه چیزایی هست که من نمی تونم بگم و تو نمی تونی بفهمی. فقط بدون دوستت دارم. فقط دوستم داشته باش