Saturday, December 27, 2008

ای که به رنج هام رنگ امیدی بی تو اسیری در دامم


علیرضا


مادر به فدای همه نازیت



مادر به فدای همه زیباییت



مادر به فدای همه شیطنتت !ا


مادر به فدای همه مهربونیت !ا

سفرت به خیر و سلامتی باشه نازنینم ، امیدوارم پیش همه اونایی که از صمیم قلبشون دوستت دارن بهت خوش بگذره، دلکم... و میدونم که می گذره و مگه جز این دونستن چیز دیگه ای می تونست دلم رو راضی کنه که راهیت کنم... به امید روزی می مونم که دوباره دست های مهربونت صورتم رو نوازش کنن  

Tuesday, November 25, 2008

خوردن یا نخوردن، مساله این است

در ادامه داستان خوردن یا نخوردن

تو : می خوای بخوریم؟
من : آره
تو : ولی اون وقت میرم تو شیکمت می دونی چی میشه؟
من : چی میشه؟
تو : نصفه شب صدای گریه میاد ، از خواب بلند میشی ،‌صدا می کنی علیرضا علیرضا ،‌ ولی کسی جواب نمیده ! چون من تو شیکمتم 
!!!!ا

***

برام یه خروار نقاشی کشیدی ، یکیشون رو که آوردی میگی که : از دنیا شنیدم که خدا گفته برای مامان مریم زیاد نقاشی بکش !!!!!ا

***

طبق قانون روی مبل دور از تلویزیون نشستی و می خوای یه جوری من رو هم که رو این یکی مبل نشستم بکشی پیشت
 
تو : بیا اینجا بشین ، میدونی چرا؟
من : چرا؟
تو : چون اونجا که نشستی ، بیشتر که باید دوست داشته باشمت ، کمتر دوستت دارم !!!!ا

***

بدون شرح :۰ 

من تو و بابا حمید رو از خدا هم بیشتر دوست دارم

***

چراغونی شهر به مناسبت کریسمس شروع شده. توی ماشین نشسته بودی و داشتی درباره زیبایی چراغونی ها به به و چه چه می گردی که یه دفعه گفتی

سوییس خیلی خوشگل شده. من از وقتی از ایران اومدم،‌ ندیده بودم که سوییس اینقدر خوشگل شده باشه

***

دوستت دارم کوچولوی نازنین من که داری بزرگ میشی. باور اینکه یه روزی نمی تونستی حرف بزنی سخته ، چه برسه به باور روزی که حتی بلد نبودی راه بری یا بشینی... باور اینکه من چهار سال و سه ماه و بیست و پنج روز مادر بودم و تو رو دوست داشتم و دوست داشتم و دوست داشتم و روز به روز بیشتر و بیشتر و بیشتر... نه... خیلی هم سخت نیست، وقتی تو علیرضایی و من مامان مریم
 

Monday, November 10, 2008

ولی من بچه تم


میگی: می خوای بخوریم؟ 
میگم : آره ، آخه خیلی خوشمزه ای 
میگی : ولی من بچه تم !!!ا
میگم : خب باشی ، عوضش خوشمزه ای
میگی : ولی حتی خاله زهره هم من رو نمی خوره :دی

دیوونه تم بچه ، دیوونه تم

Friday, October 17, 2008

چهههاااارررر


نمی دونم الان چند سالته که داری اینو می خونی ولی اگه با بچه ای سر و کار داشته بوده باشی و پیش اومده باشه مثلاْ که بهش بگی تا ده می شمرم ، فلان کار رو بکن، لابد پیش اومده که به نه که رسیده باشی و هنوز کارش رو نکرده باشه و در حال تلاش باشه ، نه رو لفت بدی و بگی ننننننهههههههه ، نننننهههههههههههه ، نننهههههههههههههههههه ... خب ! همه اینا رو گفتم که برات بگم می دونی بدترین روش برای سوء استفاده از این آوانس چیه؟ ... نمی دونی؟ پس بشنو

رفته بودیم توی پارکینگ دوچرخه ها که من دوچرخه ام رو پارک کنم. تو سه چرخه ات رو دیدی و مثل همه وقت ها شروع کردی باهاش دور پارکینگ دور زدن. من کار داشتم و عجله داشتم و برای همین بهت گفتم که پنج دور می تونی بزنی و بعدش باید بریم. گفتی باشه. به دور چهارم که رسید ، شروع کردی شمردن که چهههاااااارررر ، چههههههاااااااااررررررررررررر ، چچهههههاااااااااررررررررررررر و خلاصه سه دور با چهار زدی ... خوشبختانه قبل از اینکه من از حیرت حجم جوونور بودنت در بیام ، خودت یه خنده ای کردی و گفتی خب چهار تموم شد ، بعدش چی بود؟ آها... یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج

تولد یکی از دوست های مدرسه ات. یه دختر نیمه ایرانی که فارسی بلده ولی تو به هیچ عنوان حاضر نیستی باهاش توی مدرسه فارسی حرف بزنی چون « توی خونه فارسی حرف می زنن و توی مدرسه فرانسه » ... یعنی اگه همه کارات اینقدر حساب کتاب داشت ... م

وقتی ورونیک ازت یه ببر مهربون ساخت و تو بی اندازه حال کرده بودی و وقتی اومدم دنبالت گفتی بریم دانشگاه می خوام به عمو امین و عمو مهدی و خاله شیرین نشون بدم که چه ببر قشنگی شدم



 

Monday, September 29, 2008

دیوانه وار


می دانی از کجا می فهمم که دوستت دارم؟  نه نه ... می دانی از کجا می فهمم که چه دیوانه وار دوستت دارم؟ از اینجا که روی موبایل ام یک شماره می افتد ، یک شماره ی ای پی اف ال. آشنا نیست. یک باره به ذهنم می رسد که نکند از مدرسه تو باشد. مثل دیوانه ها دنبال شماره می گردم و وقتی  می بینم که شماره مدرسه توست ، یک باره همه دل نگرانی ها و آشفتگی های دنیا توی دلم می ریزند. زنگ می زنم و ورونیک اولین جمله اش این است که نگران نباش ، چیز مهمی نیست و من یک باره انگار برایم دل نگرانی ها و آشفتگی های دنیا - همان ها که همه اش در دلم ریخته بود - هزار برابر می شود. اشک هایم همزمان با توضیح ورونیک درباره مشکلی که برای یکی دیگر از بچه ها پیش آمده و می خواهند از شیوع آن جلوگیری کنند ، روی گونه هایم می ریزد. تلفن را که قطع می کنم ، زار می زنم و به این فکر می کنم که من بدون تو چه خواهم کرد و به این فکر می کنم که نکند خدا مرا به کم شدن تاری از موی سر تو امتحان کند. تو را دوست دارم پسرک. تو را دیوانه وار دوست دارم
 

Sunday, August 10, 2008

وقتی پسری مادری را تربیت می کند

موقع یه بازی ای که دقت و حوصله می خواد

تو : مامان ، میشه لطفاْ اینا رو برام خودت تنهایی درست کنی؟
من : نه مادری نمیشه
تو : چرا نمیشه؟
من : چون اینا برای اینه که تو هر وقت حوصله اش رو داشتی ، بشینی باهاشون بازی کنی 
تو ( با لحن لوسی و بهونه گیری ) : نهههه مامان ، برام درستشون کن 
من : غر نزن دیگه پسری ، نمیشه ، اینا رو الان جمع می کنیم ، می ذاریم برای وقتی که حالش رو داشتی 
تو : می دونی مامان 
من : چیه پسرم؟
تو : ببین ، من ازت می خوام این رو درست کنی ولی تو درست نمی کنی ، اینجوری آدم ها !!! مامان های بدی میشن هاااا !!!!ا 



شب موقع خواب

تو : اون کاغذ استیکر ها ، چسبش کنده شده و داره میفته
من : آره ، باید بچسبونیمش
تو : بله
من : باشه ، فردا یادت باشه بگو تا با چسب برات بچسبونمش
تو : مرسی
من : حالا بگیر بخواب
تو : مامان ، تو چرا خودت یه کاری رو که به من میگی بکن نمی کنی ؟
من : چی کار نکردم من مگه مادر جون؟
تو : تو میگی وقتی کسی میگه مرسی بهش میگن،‌ خوایش میکنم ( هنوز بلد نیستی خوب بگی خواهش و میگی خوایش)ا
من : راست میگی مادری ، خواهش می کنم
تو : مامان! مرسی که وقتی بهت گفتم مرسی ، گفتی خوایش می کنم
من : خواهش می کنم پسرم ، شبت بخیر

در حال بازی با لگوهایی که روز تولدش از بابا حمیدش کادو گرفته : درخت سیب ، قلعه ، ماشین


Thursday, August 07, 2008

English

نازنینیم 

با اینکه خیلی طبیعیه ولی تجربه اینکه تو خودت، بدون اینکه ما کلامی باهات انگلیسی حرف بزنیم و صرفاْ با دیدن کارتون های انگلیسی ، یه چیزایی یاد گرفتی و به جا به کار می بری، واقعاْ لذت بخشه

وبلاگت رو باز کرده بودم و تو یه دفعه اومدی پای لپ تاپ و عکست رو دیدی و با لحن خیلی بامزه ای گفتی
Ohhh yeeahhh, IN MANAM !

داشتیم شب توی خیابون راه می رفتیم ، یه دفعه چشمت افتاد به یک عالمه پشه که دور یکی از چراغ های خیابون جمع شده بودن و گفتی
Ohhh My God, CHEGHADRRR PASHEH !
البته این اوه مای گاد رو فقط از کارتون هم یاد نگرفتی. بنده هم یک نقش هایی داشتم :دی

می خواستی بری زمین بازی ، دست من رو می کشی و میگی
Come on, Let's go !

دیروز داشتم بهت غذا می دادم ، یه قاشق گنده با ماست خوردی و بهت گفتم که آفففرییینن ، گفتی
That's my boy ! :-D

اینم چند تا عکس از تولد مهد کودکش

Tuesday, August 05, 2008

دقت - تولد

مادری 

یکی از قابلیت های فوق العاده ای که داری ، قابلیت به خاطر سپردن جزئیات و پیدا کردن و فهمیدن تغییرات ه. چند تا از نمونه هاش

روی رادیاتور دستشویی دو تا از این اسپری های مواد شوینده و سفید کننده وجود داره. چند روز پیشا از یکیش استفاده کردم و دوباره گذاشتمش روی رادیاتور. اولین باری که وارد دستشویی شدی ، در عرض کمتر از سی ثانیه گفتی : چرا اون صورتیه بر عکس شده؟ - ظاهراْ من بعد از استفاده پشت و رو گذاشته بودمش سر جاش

با یه سری دوستان رفته بودیم سفر. یکی شون بعد از آرایش اومد پیشت و تو بهش میگی : چرا پشت چشمت سبز شده ؟!!ا

ملحفه لحاف اتاقمون رو عوض کردم ، صبح تا وارد اتاق شدی گفتی : وای ، چقدر خوشگل شده پتوی جدیدت ! می دونستی من از این خوشم میاد عوضش کردی ؟؟؟!!!ا

موقعی که من رانندگی می کنم، به کرات راهنمایی می کنی که اشتباه می ری ، این راه می رسه به خونه ، یا اون میدون رو از این طرف بری می رسه به مک دونالد ، یا اینجا ، فلان جا بود که رفته بودیم و ..۰

از وقتی اومدی سوییس ، تا دیروز فقط یه مارک آب پرتقال بهت داده بودم. دیروز آب پرتقال خنک از اون مارک نداشتیم و سر نهار یه مدل دیگه آب پرتقال بهت دادم. یک قلپ که خوردی گفتی : این آب پرتقالش فرق کرده. خوبه ولی اون یکی خوشمزه تر بود  !!! - و در این لحظه فک من به طور رسمی اومد پایین

-------------------------------------------------------------

چند روز پیش - همون طور که چند تا از مهربون هایی که اینجا رو می خونن یادشون بود و تبریک گفتن و همین جا ازشون خیلی تشکر می کنم - تولدت بود و توی عزیزم ، چهار ساله شدی. با همه جذابیت ها و شیرین زبونیها و البته شیطنت های یه پسرک چهار ساله. دوست دارم بدونی که چقدر از داشتنت خوشحالم و از مهربونی و ادب و منطقی که به وضوح درت موج می زنه ، لذت می برم. نازنینم ، برات از خدای مهربونم بهترین ها رو می خوام و امیدوارم هر اتفاقی که پیش بیاد ، تو رو تنها نذاره و همیشه حافظ و پشت و پناهت باشه



اینجا یه خاله و عموی مهربون براش یه بازی طرح کرده بودن که توی جعبه کادوش ، یه طومار بود که بهش می گفت بره زیر مبل رو بگرده ، از اونجا یه کاغذ با عکس گلدون می گفت که بره پیش گلدون ها ، از اونجا یه عکس عمو مهدی می گفت که بره از عمو کمک بخواد و بعد زیر میز و بعدش عکس من و بعدش از این بازیا که باید با کم و زیاد شدن صدا بفهمه که دور شده یا نزدیک ... خلاصه وارد انباری شد ولی به جای هدیه اش وسایل خودش رو که کلی وقت بود ندیده بود پیدا کرد :دی اول با ماشین کنترلی هدیه پارسالش برگشت. بعد بهش نمونه کاغذ کادو دادیم که به طور کل نگرفت موضوع رو و این دفعه با جلیقه نجات استخرش برگشت و بالاخره بار سوم کادوی عزیز پیدا شد


در حال لذت بردن از هدیه ای که خودش از تویزراس انتخاب کرده

Tuesday, July 29, 2008

خب خوشگله دیگه !!! چی کارش کنیم


بهت میگم:  جوجو. میگی : تو جوجو یی! میگم:  من به این بزرگی ام. میگی: خب جوجوها بعضی موقع ها بزرگ میشن !! :دی

میگم : علیرضا ! تو چرا چشات اینقدر قشنگه؟ میگی : خب خوشگلم دیگه !!!!ا

ماه رو که دیدی گفتی : « واااااااای چقدر قشنگه ، خدا درستش کرده ، چه کار خوبی کرده ، یه ماه ساخته ، گذاشته وسط آسمون.... » بعد وقتی به مقصد رسیدیم دوباره تو آسمون ماه رو دیدی و گفتی : « اااا ،  ماه هم با ما اومد اینجا » :دی

نمی دونم چی کار کردی که از دستت شاکی شدم

من : دارم کم کم از دستت عصبانی می شم ها
تو : مگه من ‍پسر تو نیستم
من : چرا 
تو : مگه آدم از دست پسرش عصبانی میشه !!!!!!!!!!!!!!!!ا

آخه من از دست این زبون تو چی کار کنم




Sunday, July 13, 2008

زهی خجسته زمانی که یار باز آید


از فرودگاه نوشتن یک دل قرص و محکم و یک چشم نامستعد برای اشک ریختن می خواهد که در حال حاضر ندارمشان ، برای همین از فرودگاه نمی نویسم

اگر بدانی چقدر خوشحال شدی وقتی رسیدی به اتاقت. با اشتیاق و ولع ، یکی یکی همه اسباب بازی هایت را بررسی می کردی و هی یاد چیزهای مختلف می افتادی و می رفتی سراغشان و ذوق می کردی. اولین سوال بزرگی که در اثر جواب ندادن مردم به « سلام » هایت ،برایت به وجود آمده بود این بود که چرا مردم اینجا فارسی نمی فهمند؟!!!! و من بارها توضیحات تکراری در باب هر کشوری یک زبانی دارد را تکرار می کردم و بعید می دانم که تو قانع شده باشی ولی صرفاْ بر مبنای تجربه فهمیدی که « سلام» جواب نمی دهد و باید با « بن ژوغ » ای چیزی ، جایگزینش کرد و البته آن بار را نباید فراموش کرد که آقای کباب ترکی ، در جواب بن ژوغ ات ، گفت سلام و ادامه داد : خوبی؟ و تو یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداختی و ادامه مکالمه را به فارسی ! ادامه دادی ، غافل از آنکه آقای کباب ترکی فقط همان دو کلمه را فارسی بلد است 

خیلی دوستت دارم... خیلی بی نهایت دوستت دارم
 

Wednesday, July 02, 2008

دلتنگی


مادری 
 با اینکه فردا امتحان دارم ، نتونستم این چند خط را ننویسم. نمی دونی از دو روز پیش که بابا چند تا کلیپ یکی دو دقیقه ای ازت فرستاده ، چقدر بیشتر دلم داره برات پر می زنه. برای حرف زدن هات ، برای اون لهجه شیرینت که هنوز هم با اینکه دیگه فرانسه یادت نیست، درست فارسی نشده. برای اسکیت کردنت ، برای اون پاهای کوچولویی که به قول خودت موقع پوشیدن کفش اسکیت « شیطونکی می کنن» . برای بغل کردن و بوسیدنت. برای همه زیبایی هایی که باعث میشن وقتی در آغوشت می کشم ، بارها و بارها خدا رو  به خاطر داشتن وجود نازنین مهربونت شکر کنم... بی صبرانه منتظرتم نازنینم و بی اندازه دوستت دارم
 


Him, Cute him, Skating...

Saturday, June 28, 2008

روز مادر


نازنین من

 اگر چه که چند روزی گذشته است از آن روزی که « روز مادر » می خواندندش ، ولی هنوز حسی که آن روز پس از برگشتن از جلسه امتحان و وارد خانه شدن ، با شنیدن صدای آسمانی تو که روی پیام گیر تلفن ضبط شده بود ،  به من دست داد، به قوت خودش باقی است. حسی که مخلوطی بود از شادی و غم و عشق و دلتنگی و هیجان و غافلگیری.... هر از گاهی ، از زیر پوستم ، راهش را می کشد و بالا می آید تا می رسد به قلبم و وقتی فرمان اشک را صادر کرد ، دوباره راهش را می کشد و می رود آن زیرها... آخر تو چه می دانی که شنیدن صدای یک فرشته که می گوید : « سلام مامان مریم ، روزت مبارک ، خداحافظ » و بعد با نازی و لوسی ای که گمان نمی کنم حتی فرشته ها هم داشته باشند ، اضافه می کند : « دوستتتت  دااااررممم » با دل آدم چه می کند. منتظرت هستم عزیزکم... بیشتر از هر وقتی.... به لحظه دیدنت که فکر می کنم ، در اندک ثانیه ای چشم هایم پر می شوند. نمی دانم چرا همیشه اشک هایم را گواه می آورم. اشک هایی که برای آنهایی که من را می شناسند ، چیز عجیب و نادری نیستند ... می دانم که این اشک ها ، این اشک هایی که دم به دم ، جاری اند ، شاید هیچ ارزشی نداشته باشند و فقط نشانه دل کوچک صاحب چشم ها باشند . ولی این اشک ها هر وقت به تو ربط پیدا می کنند ، بوی محبت می دهند و طعم عشق ... و تو بدان که دل کوچک صاحب این چشم ها ، پر از دوست داشتن توست
  

Saturday, June 21, 2008

بیشترین خیلی دنیا

خاله صفور می خواسته بیدارت کنه و داشته به هر ترفندی - به نقل خودش - متوسل می شده
خاله : علیرضا ! اگه تو بخوابی من تنها میشم. هیچ کس نیست باهاش بازی کنم. من گناه دارم... دلت نمی سوزه؟
تو : خب تو هم بیا بگیر بخواب 

=))=))

اینو برای بچه ها تعریف می کردم ، یکیشون می گفت که این جواب الان هم به ذهن من نمی رسه. اون رو نمی دونم داشت شوخی می کرد یا نه... ولی من دیدم راست می گه واقعاْ ... به ذهن من که صد سال دیگه هم نمی رسه :دی . نمی دونم توی جوونور دوست داشتنی از کجا توی خواب و بیداری این جواب به ذهنت رسیده

***

داشتم باهات تلفنی حرف می زدم.  بهت می گم : علیرضا ! می گی : بله عزیزم !!!!!! .... به قول خاله صفور - تحریف کننده - وای از دست این پسره ، بد جوری دل آدمو می بره

***

رفته بودی دستشویی و مامان منتظر بوده که وقتی صداش کردی بیاد و بشوردت
تو : مامانییییی
مامان : بله؟ اومدم
مامان رفته توی دستشویی
مامان : بشورمت؟
تو : نه
مامان : پس چرا صدام کردی؟
تو : می خواستم بگم دوستت دارم
مامان : منم دوستت دارم عزیزم
تو : حالا برو 

آخه ما از دست این دلبری تو چیییی کاااررر کنیم ؟

***

مامان : علیرضا ! تو گل کی ها هستی؟
تو : گل تو ، گل بابا حمید ، گل مامان مریم ، گل اون آقایی که ندیدمش و باهاش حرف نزدم 

اگه من می فهمیدم این حرف های عتیقه طی چه فرایندی به زبون تو میان

***

چند وقت پیش خاله صفور نوشته بود

سلام. خوبی ؟ دیروز علیرضا گفت : دلم برای مریم تنگ شده. حمید هم گفت : مریم هم دلش برای تو تنگ شده ولی الان خاله صفور اینجاست. علیرضا هم گفت : ولی من مریم رو بیشتر دوست دارم
امروز داستان خنده دار ندارم
دوستت دارم

فکر می کنی من چقدر می تونم با همین چند خط نوشته اشک بریزم؟ فقط بدون لطفاْ... همیشه بدون... که مریم هم تو رو بیشتر دوست داره... مریم تو رو خیلی دوست داره... و این خیلی ، بیشترین خیلی دنیاست


 

Saturday, June 14, 2008

جوجه اردک

تو و دایی سجاد دارین حرف می زنین 

تو : من مال تو نیستم ، مال بابا حمیدم

چند دقیقه بعد

تو : دایی ، کولم کن
دایی : من کسایی رو که مال من نیستن ، کول نمی کنم 
تو : من مال دو تا تونم  :دی :دی

ای جانور

****
تو هی دایی رو صدا می کنی و جواب نمیده
تو : دایی سجاد ، دندونات رو خوردن ؟ 

***

خاله برده بودتت خونه یکی از دوستاش و ظاهراْ یکی از معلم هاشون هم بوده و داشته صحبت می کرده و صحبتش هم قدری طولانی شده بوده که جنابعالی با صدای بلند می فرمایید : « این چرا حرفاش تموم نمیشه » ... خودت می تونی میزان شرمندگی خاله رو از داشتن خواهر زاده ای به این مودبی تصور کنی

***

از حسین - پسرخاله- اصطلاح « حال کسی گرفتن » رو یاد گرفتی. برات دو تا جوجه اردک خریدن که گذاشته بودیشون تو آب و داشتی باهاشون بازی می کردی که نمی دونم سر چی یه دفعه افاضه می کنی 

تو : حالشون رو گرفتم
خاله : نه !! گناه دارن ، حالشون رو نگیر
تو : باشه ، الان می ذارم سر جاش 
=))=))

***

دلم برات تنگه پسرک ، اینجا هوا خوب شده ، همه بچه ها با مادر و پدر هاشون میان بیرون و من به سختی بهشون می خندم، حالشون رو می پرسم ، بغضم رو فرو می خورم و راه اشک هام رو می بندم. دوستت دارم پسرک... بی اندازه دوستت دارم... خیلی بی اندازه دوستت دارم

Wednesday, June 11, 2008

دلربای من


آقای شوهر عمه : علیرضا ! چی کار می کنی ؟
تو : همه کار می کنم
آقای شوهر عمه : لباس هم می شوری؟
تو : نه ! لباس رو زن ها می شورن 

بلللههههههه !!!!!!! .... پسرک ! نداشتیم از این ایده های مرد سالاری ها

***

خاله صفور داشته برات شعر آهو رو می خونده که یه دفعه خواستی وسطش یه چیزی بگی و گفتی : خاله صفور ! یه لحظه «پاوز» کن  :دی

مادری ! اون دی وی دی پلیر ه که پاوزش می کنن نه خاله صفور

***

اندر غنی شدن گنجینه زبان فارسیت  نقل می کنند که با ددی کشتی گرفتی و شکستش دادی و اومدی گفتی که : « به ددی شکست دادم خورد » :دی :دی :دی

***

دلربای من که خنده های زیبایت غبار خستگی روزهای سخت را از دلم می زداید ، انگشتان کوچک نوازشت ، نشانه های غمبار دلتنگی را از چهره ام محو می کند و بوسه های دلنشینت ، شکوفه های بی نظیر محبت را در جای جای روحم می رویاند ... محتاج خنده های زیبایت ، انگشتان کوچک نوازشت و بوسه های دلنشینت هستم
    

Monday, June 02, 2008

یکی بود ، یکی نبود


ورژن های مختلف یکی بود ، یکی نبود از زبون پسرک 

یه کتی بود ، یه کتی نبود 
غیر از خدا هیچکس نبود

***

یکی بود ، یکی نبود
غیر از خدا ، یه کتی بوده بود

=))

پ.ن. کتی رو قاعدتاْ همه می شناسن. علیرضا داستان هاش رو خیلی دوست داره  و از اونجایی که که ما معمولاْ وقتی می خواستیم یه چیزی براش تعریف کنیم در قالب یه داستان که شخصیت اصلیش کتی ه براش تعریف کردیم ،‌ خودش هم یاد گرفته و دیگه هر چی درباره خودش یا بقیه، در قالب داستان می خواد تعریف کنه ، شخصیت اصلی رو اسمش رو می ذاره کتی


Sunday, June 01, 2008

می نویسیم

احساس می کنم نه تنها من دارم این روزهات رو از دست می دم ، خودت هم داری این روزهای شیرینت رو از دست میدی و وقتی شروع به خوندن اینجا کردی ۲۱ سال بعد ... می فهمی که چهار ماه خیلی خیلی قشنگ از زندگیت ، جاشون اینجا خالیه. برای همین هم تصمیم گرفتم بنویسم. از تمام این چهار ماهی که از دست دادم و ننوشتم. طبیعتاْ نمی تونم ترتیبش رو حفظ کنم و هر چی به ذهنم می رسه می نویسم و واضحه که خیلی هاش شنیده هام ه از تو و یا از چیزهایی که بقیه برام تعریف کردن و عمده ایش از ایمیل هایی که خاله صفور با عنوان داستان های علیرضا برام می فرسته

صفورای عزیزم ، با اینکه بارها ازت تشکر کردم ولی دوست دارم اینجا هم بنویسم که چه بی اندازه ازت ممنونم که دلتنگیم رو می فهمی و برام ازش می نویسی. امیدوارم همیشه دوست داشته باشه تو و سجاد رو و همیشه باهاتون خوب و مهربون بمونه

و اما از تو قشنگم

 ظاهراْ خاله صفور داشته یه بازی کامپیوتری می کرده و تو هم روی پاش نشسته بودی و داشتی نگاه می کردی. دایی سجاد هم پشت شما هم نشسته بوده و داشته نگاه می کرده

سجاد : صفور بپیچ به چپ
صفور نمی پیچه - البته این خیلی چیز طبیعی ه ولی نمی دونم چرا برای تو عجیب بوده :دی
سجاد : بپیچ به چپ
صفور کماکان بی خیال
تو : خاله صفور میشه خواهش کنم بپیچی به چپ ؟ :دی:دی

نمی دونم که خاله صفور پیچید بالاخره یا نه. ولی ظاهراْ‌ پشت سرش تو یه منبری رفتی برای دایی سجاد در باب فواید اعلام مودبانه تقاضا همراه با « خواهش می کنم» :دی

***
مجدداْ در موقیت مشابه  
دایی سجاد این بار هی می گفته صفور این کارو بکن ، اون کارو نکن
تو رفتی و دم گوش خاله صفور یواشکی گفتی : بیا یه کاری دارم باهات
خاله صفور : چیه؟ بگو
تو با صدای خیلی آروم : بیا دایی سجاد رو ببریم اونور اذیت نکنه 
=))=))

بی نهایت دوستت دارم پسرک. بی نهایت... بیییییی نهایت



تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم

Friday, April 25, 2008

۱۳۸۷ - ۱۳۷۶ = ۱۱


امروز اگر بودی، برایت یک قصه می گفتم. یک قصه ، که باتمام قصه هایی که تا به امروز برایت گفته بودم فرق داشت. می خواستم برایت قصه ششم اردیبهشت را بگویم. همه اش را که نه ... هر آنقدریش را که می فهمی... حتی اگر هیچ چیزش را نمی فهمیدی ، برایت قدری از قصه اش را می گفتم ... می خواستم هر سال که یک کمی بیشتر می فهمی ، یک کمی بیشتر از قصه اش را بگویم

نمی دانم تا چند سالگی دوام می آوری و پای قصه ام می نشینی... ولی من به امید گفتن خاطره تک تک لحظاتش برایت می مانم... گفتن از کسی که رد پای گامهایش بر دلم، قدمتی ۱۱ ساله دارد

به امید اینکه سالهای سال ، شش اردیبهشت ، چشم هایمان را زیر یک سقف، از خواب ناز ، باز کنیم 
 

Friday, February 01, 2008

دلتنگی - آخرین قسمت


نازنینم ، مه جبینم ، گل پسرم
نه من می تونم بگم چقدر دلم برات تنگ شده. نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم چه بی اندازه خوشحالم که امشب ( آره امشب ، همین امشبی که الان ساعت پنج و چهل و سه دقیقه صبحشه ) اگه خدا بخواد، می بینمت ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم اشکایی که با دیدن چهره قشنگت توی عکسا ، از چشمام سرازیر میشن رو،توجیه کنم، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم دلیل بیارم برای دستی که هر بار این مدته با شنیدن صدات روی قلبم جا گرفته ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم هیجانی که توم برای خریدن همه شکلات های مغازه ها برای تو موج می زنه رو توصیف کنم ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم چند بار همه کتاب های عکس برگردون دار "لمان سانتغ" رو ورق زدم تا بهترین ها و مفید ترین هاش رو برات انتخاب کنم، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم با دیدن چند تا پسرکوچولو با موهای لخت ، نگاهم مات شده و پاهام سست ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم به چه غایتی خدای مهربون رو برای داشتنت شکر می کنم ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم چه بی نهایت دلم برات تنگ شده ، نه تو می تونی بفهمی
نه من می تونم بگم به قاعده چند هزار تا آسمون دوستت دارم ، نه تو می تونی بفهمی

فقط بدون یه چیزایی هست که من نمی تونم بگم و تو نمی تونی بفهمی. فقط بدون دوستت دارم. فقط دوستم داشته باش

Sunday, January 20, 2008

تخیل

پسری قشنگم

قرار بود از تو بنویسم و تخیلت. از داستان های عجیب و غریبی که تعریف می کنی و شعر !!!!های غیر موزون ولی آهنگینی که میگی. اونقدر زیادن که نمی تونم همشون رو اینجا بنویسم ولی یه گوشه ای از چیزهایی که لذت تو رو داشتن رو ، بتونه نشون بده ، اینجا می نویسم

***

بهت شب بخیر گفتم و بوس کردیم هم رو و دارم از اتاق می رم بیرون که میگی

Tu connais corny pook ?

کرنیپوک رو می شناسی؟ ( کلی از این اسم عجیب و غریبی که گفتی تعجب می کنم و فکر می کنم که از کجا ممکنه این اسم رو آورده باشی) میگم که نه مادری. کیه این کرنی پوک؟ میگی : منم که سوار اسبم شدم و "پیستوله" ( تفنگ) ام رو برداشتم و دارم تند میرم. پیتکو پیتکو !!!!!!!!! :اُ

***

یه مدتیه وقتی بهت میگیم شعر بگو درباره فلان چیز، شروع می کنی یه چیزی با آهنگ در مورد موضوع مورد نظر خوندن. بعضی وقتا این چیزا خیلی طبیعی ان و بیشتر شبیه توصیف ان ولی گاهی خیلی به تخیل نزدیک ترن تا توصیف واقعی. و جالب اینجاست که درباره هر چی بهت میگیم شعر بگو ، کم نمیاری و یه چیزی میگی. فقط یه بار بهت گفتم: علیرضا! یه شعر درباره کرن فلکس بگو. یه کمی فکر کردی و گفتی

c'est difficile !!!

سخته. و بعد که گفتم حالا یه ذره فکر کن و یه تلاشی بکن .خیلی ساده با آهنگ گفتی : توی بشقاب من کرن فلکسه. من خیلی کرن فلکس دوست دارم :دی

***

بهت میگم درباره تخت من یه شعر بگو. با آهنگ می خونی

Des jolies papillons volent sur ton lit. Des jolies papillons de toutes les couleurs

پروانه های قشنگ روی تخت تو پرواز می کنن، پروانه های قشنگ، از همه رنگ

***

میگم یه شعر درباره مهتابی بگو. یه نگاه به مهتابی اتاق ( که هیچ عنکبوتی روش نیست) می ندازی و با احساس وحشتناکی می خونی

ROOYE CHERAGH DO TA araignée HASTAN. YE coccinelle MIAD TARAFESHOON. Il les touche. Ils la mangent.

روی چراغ دو تا عنکبوت هستن. یه کفشدوزک میاد طرفشون. می خوره بهشون. می خورنش




Sunday, January 13, 2008

تنهایی -3


و اما از روایات دیگران

دلکم، اون موقع که اینجا بودی ، وقتی بهت می گفتیم علیرضا می خورمت، یا می گفتی : نه من گناه دارم یا می گفتی : نه ، من خوشمزه نیستم و از این قبیل حرفا. زهره (دخترخاله من )تعریف می کرد که بهت گفته علیرضا می خورمت ها... بهش جواب دادی : اگه من رو بخوری دیگه علیرضا خطیبی ندارین هاااا :دی

توی خونه ما ( منظورم خونه مامانی و ددی ه) با اینکه زبان رسمی فارسیه ولی مامانی و ددی معمولاً با هم ترکی حرف می زنن. خاله صفور میگه که یه دفعه که مامانی و ددی داشتن با هم ترکی حرف می زدن، رفتی یه خورده نگاشون کردی و بهشون گفتی : چی دارین میگین؟ چرا دارین غلط حرف می زنین؟ خوب حرف بزنین :دی

اوایلی که شروع کرده بودی به نقاشی کشیدن ، اینجوری نبود که اول تصمیم بگیری یه چیزی بکشی و بعد شروع کنی به کشیدن. اینجوری بود که شروع می کردی به خط خطی و کشیدن ، بعد که تموم میشد خوب نگاهش می کردی تا از توش یه چیزی در بیاری و می گفتی این مثلاً فلان چیزه که الان کشیدم و این قصه تا همین اواخر هم گاهی تکرار میشد و از اونجایی که قوه تخیلت به شدت قویه ( حتماً حتماً یه پست این روزا ازش می نویسم) همیشه یه چیزی بالاخره از توی این نقاشی ها در میومد

حالا، دایی سجاد و خاله صفور با همکاری هم تعریف می کردن که اونجا تو همه اهل خونه رو می شونی ،میری روی وایت برد نقاشی می کشی و یکی یکی ( یعنی با انتخاب خودت ) ازشون می پرسی که این چیه که من کشیدم. یکی از این بارها تو همش هر چی می گفتن ، می گفتی : آفرین، خیلی خوب گفتی. تا اینکه اینا تصمیم میگیرن سر به سر پسرک من بذارن و تو که از دایی سجاد می پرسی: این چیه؟ میگه : آمپلی فایر :دی ظاهراً تو با کمی تردید نگاه می کنی نقاشیت رو ولی بازم تشویقش می کنی. نقاشی بعدی که نوبت خاله صفور بوده، در جواب سوالت که "چی کشیدم"، میگه : قسطنطنیه =)) ( خدا خفه نکنه شما دو تا رو که بچه ام رو اینقدر سر کار گذاشتین) میگن یه بار نگاه کردی و دوباره برگشتی پرسیدی : چی؟ و صفور مجدداً گفته : قسطنطنیه... میگن یه مدتی زل زدی به نقاشیت و بعدش همونجوری در بهت و حیرت و با چشمای متعجب و ابروهای بالا داده گفتی : آفرین. خوب گفتی =))=)) همین الان هم از تصور قیافه قشنگ متعجبت روده بر میشم از خنده. فدات شم مادری. خیلی خیلی دوستت دارم

Friday, January 11, 2008

مدهوشی


امشب دوباره مست شدم. شایدم اسمش رو بذاری خل ، شایدم مجنون، شایدم یه چیز دیگه. هر چی بود به نظرم یکی دوبار دیگه بیشتر تو زندگیم اتفاق نیفتاده بود. یه بارش وقتی بود که برای اولین بار تو رو تو آغوشم گرفتم. حمید فکر کرده بود ، دیوونه شدم. امشب یه ربع بعد از اینکه دیدمت ، احساس کردم اون یه ربع رو توی دنیا نبودم. هیچی نمی دیدم ، هیچی نمی شنیدم. می دونم نمی فهمی ، می دونم همه و تو شاید فکر کنن که دارم چرت و پرت میگم و قصه ... برای دل خودم می نویسم. ولی دوست دارم تو بخونیش ، وقتی دیدمت ، نمی دونم چه حالی بود ولی مثل همون بار اول که فریاد می کشیدم و قربون صدقه ات می رفتم ، امشب می نوشتم، یادم نمیاد کی دستام روی کی بورد اینا رو می نوشت ، فقط یادم میاد که تو رو نگاه می کردم ، همه حرکات و سکناتت رو... حتی خودم هم نمی دونم چقدر دوستت دارم. احساس می کردم ، وجود منه که اونجا نشسته و داره فشفشه روشن می کنه ... هیچی بیشتر نمی تونم بگم... هیچی. فقط بدون که کم چیزی من رو از خودم بی خود می کنه و حواسم رو از همه دنیا پرت. وقتی بعد از یه مدت طولانی ، یه باره متوجه شدم که اونجا پیش تو یه عالمه آدم هست، فهمیدم که تا به اون لحظه فقط تو رو می دیدم، فقط و فقط... کاش می فهمیدی قشنگم این حرفها رو...می دونم که تو ، وجود کوچولوی تو نیست که با من اینکارو می کنه... می دونی ، بار اولی نیست که یه حرفهایی می زنم که حس می کنم هیچ کس نه تنها نمی فهمه که باور هم نمی کنه ولی باز هم نمی دونم چرا نمی تونم نگمشون... دوستت دارم نازنینم ، نمی دونم چقدر ... واقعاً نمی دونم چقدر


mohaajerr (1/10/2008 7:33:52 PM): akkhkhkhkhkh
mohaajerr (1/10/2008 7:33:58 PM): elahiiiiiiiiiiiiiiiiii fadash shammmmmmmmmmmmmmmmm
mohaajerr (1/10/2008 7:34:08 PM): madarrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrrr
mohaajerr (1/10/2008 7:34:18 PM): ghorboone moohat beram mannnnnnnnnnnnn
mohaajerr (1/10/2008 7:35:36 PM): elaahiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii
mohaajerr (1/10/2008 7:35:40 PM): eshgheeeeeeeeeee mannnnn
mohaajerr (1/10/2008 7:36:53 PM): nazanine man
mohaajerr (1/10/2008 7:36:58 PM): omreeeee man
mohaajerr (1/10/2008 7:37:25 PM): behesh begin kheeeeeeeeyliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii asheghesham
mohaajerr (1/10/2008 7:37:39 PM): begin delam barash kheeeeeyliiiiiiiiiiiii tang shode


اینها رو می ذارم اینجا یادگاری. امیدوارم خدای مهربون ، اشک هایی رو که امشب باهاشون برات ازش بهترین ها رو خواستم، ببینه و همیشه حافظ و همراهت باشه