Monday, September 24, 2007

از همه چیز

نازنینم ، مدت های مدیدی ه که مرتب و به خصوص وقتی کاری می کنی که احتمال ناراحت شدن من وجود داره، من رو چک می کنی. اوایل می پرسیدی که

Maryam! Tu a un sourire?

و من در جوابت می گفتم که بله لبخند دارم یا نه به فلان دلیل ندارم. خلاصه این شد که الانه ها، پرسشت تبدیل شده به اینکه : " مامان ، لبخند داری؟" چند روز پیش ، من در جواب سوالت گفتم که لبخند ندارم و داشتیم درباره کار بدت حرف می زدیم که بابا حمید بی خبر از همه جا از راه رسید و مراسم بوس و بغل که انجام شد تو ازش پرسیدی: " بابا حمید ! لبخند داری؟" و بابا هم که بله و البته و اینا و اینجا بود که تو برگشتی به من گفتی : " مریم ! تو میتونی لبخند نداشته باشی ! من "اَوِک"* بابا حمید لبخند دارم " !!! و خدا رحم کرد که بابا حمید سریع نکته رو گرفت و اشعار سراییدنی در وصف مرتبط بودن لبخند مامان و بابا رو سرود و گرنه که خدا به ما، با توی فرصت طلب باید رحم کناد

Avec : "BA"

سیستم تنبیه خونه ما بر این مبناست که یه صندلی توی اتاق تو وجود داره که ما بهش می گیم " شِز دُ کَلم" یعنی صندلی آرامش. اصطلاحش هم از مهدکودکتون اومده و همون سیستم تایم آوت توی کتابها رو به این وسیله اجرا می کنیم و تو باید بشینی روش و فکر کنی به کار بدی که انجام دادی و بعد بیای عذر خواهی و این حرفا. یه چند وقتی هم بود که من قبل از بلند شدنت ازت می خواستم که توضیح بدی چی کار کردی که بد بوده و متوجه شی که مشکل از کجا بوده و گاهی خودم هم در این تعریف کردن بهت کمک می کردم . تا اینکه چند روز پیش اومدی گفتی که : " مامان ، من پام رو کوبیدم رو زمین و باید بشینم روی شز د کلم" من هم متعجب گفتم که آره کار بدی کردی و برو بشین. دیدم که رفتی صندلیت رو از اتاقت برداشتی. بردی جلوی تلویزیون که داشت کارتون پخش می کرد. به گونه وحشتناکی لم دادی روش و رو به من گفتی : " می تونی تعریف بکنی من چی کار کردم ؟؟؟!!!!!" و من واقعاً مونده بودم که الان باید به تو چی گفت


نشسته بودی و داشتی کارتون می دیدی. رسید به صحنه ای که صاحب سگه به دلیل اینکه سگه کار بدی کرده بود ، بردش از خونه بیرون و توی لونه اش زنجیرش کرد. برگشتی به سگه میگی که : " هاپو نشین اونجا ، پاشو برو پَغدُن* بکن ، بوس بکن " و من مرده بودم از خنده

پغدن (پاردن) به معنای ببخشید و عبارتیه که تو اصولاً برای معذرت خواهی ازش استفاده می کنی

و اما بعد از کلی وقت عکس

پسرکم در سفری که در بازگشت ازش مجروح شد

Je t'aime...Locarno, 08.09.07

در حال بالا رفتن از در و دیوار ... در حال افتادن از در و دیوار

وقتی بهش میگی بخند ... وقتی واقعاً می خنده

قربون چشمای قشنگت مادری

Je vois que la beauté... Lugano, September 2007

ناز اون خنده هات مادری

Wiesen, September 2007

خدا می دونه چقدر از دیدن این برفا ذوق کرد و چقدر برف خورد

Davos, Parsenn (2400m), September 2007


Friday, September 14, 2007

ابروی از شیطنت شکافته


گل پسرم ، نازنینم، مهربونم ، نبینم هیچ وقت دردی داشته باشی. از همون لحظه ای که موقع دویدن دنبال اون گربه شکمو که بهش تن ماهی می دادی ، زمین خوردی و ابروی قشنگت شکافت ، اشکهات شروع شد. بابا حمید بغلت کرد و من خونی رو که از شکاف بیرون می اومد دیدم و صورتم رو گرفتم و بابا حمید روی شکاف دستمال گذاشت و من دویدم به سمت کافه ای که وسط پارکینگی بود که ما در راه بازگشت از سفر ، درش توقف کرده بودیم. و سه نفری که در اون کافه بودند نه فرانسه بلد بودند و نه انگلیسی و من کلمه ای آلمانی نمی فهمیدم و صدای گریه تو بود که تو گوشم بود. بابا حمید ، تو رو به بغل وارد شد. یکی از خانم ها که خدا مهربونیش رو زیاد کنه ، بابا حمید رو با تویی که در بغلش بودی و من رو سوار ماشینش کرد تا ببره به نزدیک ترین بیمارستان و تو هنوز گریه می کردی. توی ماشین می خواستی حرف بزنی ولی نفس های بریده ات امانت نمی دادن. و تو نمی دونی قشنگم که من اون لحظه ها چی کشیدم. بابا حمید روی تخت بیمارستان خوابوندت ، پرستار اومد و رفت دکتر رو صدا کنه و تو هنوز گریه می کردی. بابا حمید رفت که ددی و خاله صفور و ماشینمون رو بیاره و تو وسط گریه هات ، سراغش رو می گرفتی و سراغ ددی و خاله صفور رو. بغلت کردم و گفتم که زود میان پیش تو و برات حرف زدم و حرف زدم تا بالاخره اونجا بود که گریه ات رو قطع کردی و بی حال و خسته توی بغلم آروم گرفتی و گفتی که : خسته ام مریم ، بریم خونه مون و من نگاهم به ابروی زیبای خونینی بود که نمی دونستم جای چند تا بخیه روی اون خواهد موند. دکتر اومد و دوباره گریه تو شروع شد و گفت که باید بی هوشت کنن تا بتونن بخیه بزنن... و اولین فکری که به ذهن من اومد این بود که : وااااای خدای من ؛ نکنه ... نکنه اتفاق بدی بیفته... نکنه به هوش نیاد و باز هم این اشکهای لعنتی... جلوشون رو گرفتم و شروع کردم با تو شوخی کردن و لی لی لی لی حوضک بازی کردن و تو مثل همیشه موقع " من من کله گنده" گفتنش لبات به لبخند باز شد و کم کم ، بار پنجم ششم ، صدای خنده ات اتاق رو پر کرد. چون تازه غذا خورده بودی برای جلوگیری از تهوع ، گفتن دو ساعت دیگه. از اونجایی که تو اونجا داشتی خودت رو خفه می کردی که بریم، از دکتر اجازه گرفتیم و بردیمت تو حیاط بیمارستان. بهت وعده یه جایزه دادیم اگه همکاری کنی و اجازه بدی دکتر خوبت کنه. قول دادی و خوشحال بودی ولی وقتی زمان رفتن رسید، گریه ها شروع شد. به زور بغلت کردیم ، اول بابا حمید و بعد من. وقتی گذاشتیمت رو تخت، از تخت پیاده شدی و راه افتادی توی راهروی بیمارستان ، گریه می کردی و داد می زدی

Tu es méchante

برات از تولدی گفتم که برات گرفتیم ، استیکر هایی که بهت می دادم و چیزهایی که خوشحالت می کرد تا یادت بیاد من مهربونم ولی بعد از هر تیکه دوباره می گفتی

No, Tu es méchante

خلاصه با دخالت بابا حمید و اعمال قدری زور بردیمت توی اتاق. آروم شدی و گفتیم و خندیدیم و جایزه انتخاب کردیم تا دکتر اومد و موقع گذاشتن ماسک که شد ؛ دوباره گریه شروع شد. دست و پا زدی و گریه کردی تا اینکه جلوی چشمهای اشک آلود من ، اون گاز ها ، به سرعت ، گریه ات رو قطع کردن و من پلک هات رو دیدم که آروم و آروم افتادند روی چشمهای قشنگت ... و اشک رو توی چشم های من جمع کردن. تمام اون مدت نشسته بودم روی یک صندلی ، کف دست هام رو به هم چسبونده بودم، گرفته بودمشون روبروی لبهام و دعا می کردم و از خدای مهربون می خواستم که تو رو سالم سالم به هوش بیاره... و چه خدای خوبیه اون خدای مهربون. خیلی زود به هوش اومدی و حالت خوب خوب بود. اونقدر که صدای حرف زدنت ، تمام طبقه رو پر کرده بود. دکتر اومد و دید و با اینکه گفته بود باید دو ساعت بمونیم تا مطمئن شه کاملاً خوبی، اونقدر بلبل زبونی کردی و گفتی : مسیو دکتر ، مغسی که منو خوب کردی ، مغسی بُکو تمیزم کردی که دکتر بهم گفت : خیالت راحت شد؟ میتونین برین

و حالا تو موندی و یه ابروی بخیه خورده و یه بینی زخم و زیلی و یک دنیا شیطنت که داره روز به روز هم زیادتر میشه. خدا همیشه به همراهت مادری

Sunday, September 02, 2007

زبون دو و نیم متری


پسری من ، جوونوری شدی که دومی نداری. اونقدر ننوشتم و اونقدر شیطنت ها و تیکه هایی که میای زیاد شده که نمی دونم باید کدومش رو بنویسم

چند روز پیش من توی آشپزخونه بودم که اومدی و گفتی : " مامان ، ای واااای ، میوه نداییم" من هم متعجب از اینکه تو چطور حالا یاد همچین چیزی افتادی گفتم : "چرا مادری داریم" گفتی : " نههههه ندااییمم. باید بیییم بیخَییم" گفتم : " نه مادر ، لازم نیست بخریم، توی یخچال میوه هست" با نا امیدی پشتت رو کردی و در حالیکه داشتی می رفتی به سمت اتاق گفتی : " خب ، چیپس و میوه بده" و من مرده بودم از خنده از این نقشه ای که برای چیپس خالی خوردن کشیده بودی

توضیح اینکه تو عاشق چیپسی و متاسفانه یا خوشبختانه ، قانون خونه اینه که چیپس رو حتماً باید با میوه خورد


تازگیا تا بابا حمید میاد خودش رو کنارت بچپونه و بغلت رو تخت یا رو مبل دراز بکشه با بشینه بهش میگی : تو گنده ای ، بُیو. جا نمیشی

امروز، با خاله صفور و ددی و بابا حمید رفته بودین پیاده روی. خاله و بابا تعریف می کنن که اومدی هی دستات رو مالیدی به سنگا و گفتی که اَه اَه ، دستام کشیفن و خلاصه کلی ادا و اصول و بعد کاشف به عمل اومده که درد این بوده که می خواستی بری دستات رو بکنی تو آب دریاچه


پنجشنبه پیش ، وقتی اومدم مهد دنبالت ، از اونجایی که عصرش هوا خوب نبود و شماها توی ساختمون مهد مونده بودین و انرژی هاتون خیلی دیگه بالا زده بود، تو و میشا و لسلو و بن و تائو و اُغییَن شروع کردین به دویدن. از پایین سر بالایی به بالا و از بالا به پایین نه یک بار و دو بار و ده بار. حدود سی چهل بار. مامان و بابا ها یکی یکی بچه ها رو با گول و کلک و زور و انواع و اقسام روش ها برداشتن و بردن و تو موندی - که گوشت هیچ به حرف های من که علیرضا بسه و بیا بریم و من خسته شدم و ددی و خاله خونه ان و اینا بدهکار نبود - و لسلو. تا اینکه بالاخره وقتی من خداحافظی کردم که من دارم میرم خونه ، یک چاو ای به لسلو گفتی و راه افتادی. جلوی در آپارتمان بودیم که یک دفعه صدای جیغ لسلو و صدای بلند نه" ی مامانش اومد و تو افاضه کردی که "

Oh Oh, sa mama elle est fâché ( MAMANESH ASABANI SHOD ), GOOSH NAKAYDE BE HAYFE MAMANESH

و با یک نگاه بسیار روشنفکرانه به منی که با شنیدن اون اُه اُه در حال ترکیدن بودم، افاضاتت رو ادامه دادی که : من خییلی پسر خوبی هستم ؛ حرف تو رو گوش میدم و خلاصه اندر ملکات و فضایل خودت سخن راندن و انگار نه انگار که همین یک دقیقه پیش من بیست دقیقه علاف حرف گوش نکردن تو بودم

رفته بودیم یه دهی و در حال قدم زدن چشم تو افتاد به یک گاو و دو تا گوساله اش و عشق تو هم که به حیوون ها تمومی نداره. خلاصه رفتی و یه کم نگاه کردی و اینا و تازه بعد از اینکه بابا و ددی و خاله رفتن و من هم دور از تو واستاده بودم ، انگار که با گاوه تنها شده باشی ، شروع کردی باهاش حرف زدن که

Salam GAV, ça va bien? ALAF MIKHOYI bedam à toi?

که سلام گاو ، خوبی؟ علف می خوری بهت بدم؟ و چون گاوه جوابی نداد گفتی: "بلللههه؟ " که یعنی می خوای و اونقدر لحن حرف زدنت با گاوه با مزه بود که انگار اون واقعاً داره حرفات رو گوش میده و می فهمه

دو سه روز پیش، صبح زود بیدار شدی و تقاضای کارتون کردی، برات گذاشتم و خودم هم پتوم رو آوردم و روی اون یکی مبل دراز کشیدم. طبق معمول که کسی اجازه نداره که چه عرض کنم ، جون سالم به در نمی بره اگه جلوی تو بخوابه ، تذکر دادی که مریم نخواب. گفتم که اتفاقاً نخوابیدم مادری ، دارم کارتون نگاه می کنم. گفتی که : " نههه. من دایَم کایتون نیگاه می کنم. تو گلا رو نگاه کن !!!!" م

خلاصه که دلبرکم، این مامان مریمی که دلش به یغمای اون زبون شوکولوی تو رفته ، قصه ها دارد برای گفتن.