Thursday, May 22, 2014

April - May 2014

درست ئه که یه مدتی بود دقت کرده بودم سالاد و ماست رو بدون غر و راحت می‌خوره ولی دیس واز سامتینگ الس! امشب بعد از جلسه آخر این دوره‌ی شنا پیتزا پارتی داشتن و وقتی اومد خونه بهش گفتم: تو شام می‌خوری؟ گفت: نه، فقط سالاد و ماست و کرفس می‌خورم. با چشم‌های گرد بهش گفتم: who are you and what have you done with my son؟... با زبونی که قدرتی خدا هیچ وقت از جواب باز نمی‌مونه گفت: I'm the one who gave him a better soul :))

پسرک در حال حل تمرین ریاضی: مامان اینایی که نیوزپیپر می‌فروشن شنبه و یکشنبه هم می‌فروشن؟ من: بستگی داره، گاهی آره گاهی نه، چطور؟... می‌خوام ببینم نکنه این‌که گفته جف هفته‌ای این‌قد روزنامه می‌فروشه، روزی چقد می‌فروشه، می‌خواسته ما رو تریک کنه!‏

اون روزی پسرک برای بابا و مامانم پست و کامنت گذاشته تو فیس‌بوک و بعد خودش هم لایک زده، بهش می‌گم چرا خودت لایک زدی؟ می‌گه: Why not? If I don’t like what I write myself, why anybody else should like it? هلاک منطقش شدم اصن

امروز اومده که: ما امروز تست تعیین لول ریدینگ داشتیم. همه 1 یا 2 لول بالا می‌رن تو هر تست. من چهاااار لول بالا رفتم. خانممون اومد بیرون یه جوری که انگار وحشت کرده دستاش رو گذاشت رو سرش و به میس نیومن گفت: He has gone fouuuuur levels up. I can't believe it. I'm so impressed by him. بعد مستر دوونی هم اون‌جا بود و همه بهم گفتن ایتس جاست آنبلیوبل. ایتس اونلی یورسکند ییر هیر. ویر آل وری ایمپرسد بای یو / خلاصه اینکه من رو بگیرین غش نکنم. دست و پای بلوری شدیــــد.

پسرک هم بدتر از خودم کلا تیریپ شاعرانه و عاشقانه داره. داره ویولن می‌زنه یه آهنگ خیلی باحالی ئه به اسم هپی بلوز. می‌گه: این آهنگه یه کاری می‌کنه با من. تصویر همه‌ی کسایی که دوست دارم رو جلوی چشمم میاره وقتی می‌زنم‌اش!‏

هدیه روز مادر من که تو مدرسه درست شده بود: ١: نقاشی من به سعى پسرك ٢: شعر پسرك با مصرع‌هايى كه با حروف اسم خودش شروع شن. شعر که چه عرض کنم، معرش هم این ئه:
Alireza/ Loves running/ In the fields/ Running randomly/ East, west, south, north/ Zany/ And stops when tired.


روز مادر علاوه بر اون چیزی که تو مدرسه درست کرده بودن شیش تا کوپن که خودش درست کرده بود هم بهم هدیه داده که هر کدوم 10 بار مصرف ئه! بعد روهاشون نوشته که به چه کارهایی میاد. یکی‌اش هم خالی بود که خودم هر چی خواستم بنویسم. خیلی حال کردم ازشون. عنوان‌ها:

I'll clean the entire house (including my room, because I know I usually don't clean it as you like me to)
I’ll eat extra salad (که البته این یه کمی سوء استفاده بود چون دیگه خیلی سالاد دوست داره)
I’ll read one extra page of Quran.
I won’t watch cartoon.
I’ll read 20 extra minutes.

پسرک بدجوری عاشق د لاین د ویچ اند د واردروب شد و گفت از دوستت تشکر کن برای معرفی‌اش. می‌خوام بهش 6 استار بدم از 5 استار :)) و گفت ازش بپرسم بقیه سری نارنیا هم به اندازه‌ی این خوب ئه؟ حالا هم رفته گرفته‌شون از کتابخونه و در حال خوندن ئه.

دیروز پسرک برگشت خونه، دما چند بود؟ 17 درجه. تازه دمای بیرون، دمای خونه یحتمل 10 بود. به حال غش و ضعف افتاد اینجا که خوااااهش می‌کنم من رو امروز مجبور نکن تو خونه لباس بپوشم. از صب اینا تنم بوده دارم می‌میرم. حالا چی تن‌اش بوده؟ یک لا تی‌شرت و یه شلوار نازک! در نتیجه من با بلوز و شلوار و سویی‌شرت بودم، ایشون بالاتنه لخت و با شلوارک. کارمون در اومد.

پسرک دیروز در حالی که داره ماجرای یه چیزی رو تعریف می‌کنه که اون درست گفته و بقیه غلط گفتن: من گفتم می‌شه بی و بقیه گفتن سی. بعد وندی یه لوکی بهم داد که همیشه وقتی می‌خواد بگه من دارم یه چیزی رو غلط می‌گم این لوک رو بهم می‌ده. بعد ولی میس نیومن گفت که بی می‌شه! / داره مثلا شی گیو می عه لوک رو ترجمه می‌کنه!‏ :))‏

پسرک گیر داده که می‌خواد موهاش رو بلند کنه. بعد خب فک کنین سه روز در هفته تو استخر باید این موها رو بشوره درست و سختش ئه خب :)) بعد از چند باری که خوب موهاش رو نشسته بود، بهش گفته بودیم که اگر نتونی موهات رو تمیز نگه داری و سختت باشه، به خاطر سلامتیت مجبور ایم موهات رو بزنیم. یه وضعیتی بود که از نگرانی کوتاه کردن موهاش چهار بار شامپو می‌زد :)) حالا دوباره عادی شده یه خرده :))‏

بعـــــــد اینکه چون موهاش میاد تو چشم‌اش بهش گفتیم که اگر نمی‌خوای کوتاه کنی باید هدبند بزنی که هی نخوای با حرکت گردن موهات رو از تو چشمات بزنی کنار. خلاصه رفتیم و یه بسته هدبند که چند رنگه هم بود با ذوق و شوق خرید و فرداش که می‌خواست تصمیم بگیره کدوم رو بزنه، گفت که من می‌دونم، بچه‌ها مسخره‌ام می‌کنند و می‌گن فانی شدی. گفتم خب تو نمی‌تونی انتظار داشته باشی که یه کاری که معمولی نیست انجام بدی و هیشکی هم هیچی نگه و نظری نده. بعضیا خوششون میاد، بعضیا خوششون نمیاد، بعضیا هم که همه چی رو مسخره می‌کنن، مسخره می‌کنن... بعد هم عکس یه سری ورزشکارها رو بهش نشون دادم که ببین، این طوری نیست که فقط مخصوص دخترها باشه و می‌تونی بهشون بگی این رو... حالا میل خودت ئه دیگه... گفت نه می‌خوام بزنم ترای کنم...
خلاصه اومد و یه سری‌ها بهش گفته بودن دختر ای مگه تو؟ یه نفر هم به بقیه توپیده بوده که وات آر یو تاکین اباوت. هی لایکز ایت اند ایت هلپز هیم اند آی تینک ایتز کول... تا یه هفته هر روز میومد غر می‌زد که امروز هم یه کسای دیگه‌ای باز مسخره‌ام کردن ولی از اینش راضی ام که با اینکه مسخره‌اش می‌کردن، از رو نمی‌رفت و باز هم می‌زد و مچ می‌کرد و می‌رفت مدرسه :)) اون قدر زد تا الان دیگه بعد سه هفته عادی شده :)) امروز صب اتفاقا داشتم بهش می‌گفتم دیگه عادی شده؟ کسی چیزی نمی‌گه؟ گفت گاهی باز یکی پیدا می‌شه ولی نه دیگه اون طوری... خلاصه این طور :))




----------------------------------
مادری، این هم اینجا باشه که خودت بعداً بخونی و ببینی که ما چطور واله و شیفته و ذوب در تو! بودیم:
بابا بعد از دیدن عکس یه بچه‌ای: این به نظرت قشنگ ئه؟
من: آره بابا. ناز ئه.
بابا: خیلی هم نه ها.
من: خب آخه با کی مقایسه می‌کنی؟ با پسرک؟ خب پسرک تو این سن خدا بود.
بابا: آره واقن پسره خوشگل بود بدمصب.
من: خدایی. خیلی...
بابا: اوهوم...
من با قهقهه: دقت داری مادر و پدر نشستیم یکی تو می‌گی یکی من؟
بابا: آره. دست و پای بلوری رو سرویس کردیم :)))‏