Thursday, July 16, 2015

June-July 2015


پسرک توی خونه جز انجام تکالیف واجب عمرررن حاضر نیست هیچ کار درسی و اینا بکنه مگر اینکه مجبورش کنیم. بعد دیروز دیدم می‌گه مامان یه تاپیک بده. گفتم برای چی؟ گفت شما یه تاپیک بگو. خلاصه کاشف به عمل اومد که توی مدرسه هفته پیش باید شعر (معر) می نوشتن و خیلی خوشش اومده و نشسته همین جوری برای خودش داره شعر می نویسه! می‌گه باید ۶ تا می‌نوشتیم ولی من برای خودم چلنج گذاشتم ۱۳ تا بنویسم.
خلاصه برای خودش توی گوگل درایو فایل پاورپوینت درست کرده و اسمش رو گذاشته Alireza's digital poetry book
من که کاملا روح ادبی خودم رو درش دیدم، تا نظر سایرین چی باشه :))





تا همین پریروز دوچرخه‌سواری بلد نبود. از دو سالگی سه‌چرخه سوار می‌شد و از 4 سالگی دوچرخه با چرخ کمکی ولی از 6 سالگی دیگه حاضر نشد دوچرخه سوار شه و می‌گفت من همین اسکیت برام خوب ئه و هر کی هر جا با دوچرخه می‌ره، من می‌تونم با اسکیت‌هام برم!... برای همین نیازی ندارم دوچرخه‌سواری یاد بگیرم!... ‏
ولی خب بزرگ شدن داستان‌ها داره و بالاخره وقتی دید که همه‌ی دوستانش دوچرخه‌سواری بلد اند و وقتی دید می‌خوایم دوچرخه‌اش رو بفروشیم چون سه سال ئه براش خریده‌ایم و سوار نشده و وقتی دوستش بهش گفته بود دوچرخه‌ات خیلی خوب ئه و خواستی بفروشی من می‌خرم ازت!، اومد گفت: اکچولی تو تمام بچه‌هایی که می‌شناسم که اون قدر بزرگ اند که حرف زدن بلد باشن و بیبی نیستن، من تنها کسی هستم که دوچرخه‌سواری بلد نیستم و می‌خوام یاد بگیرم.‏
حمید بردش بهش یاد بده، اول چرخ کمکی داشت ولی به جای کمک ضرر می‌رسوند و باعث می‌شد به جای نگه داشتن تعادل دوچرخه هی بندازه روی یکی از چرخ‌ها وزن دوچرخه رو... طبعا می‌ترسید هم که بیفته. حمید بهش گفت: ترس نداره که، همه بالاخره چند بار افتاده‌اند تا یاد گرفته‌اند، اصن تا نیفتی یاد نمی‌گیری.‏
خلاصه چرخ‌های کمکی بعد از یه ربع تلاش باز شد و در عرض نیم ساعت پسرک دوچرخه‌سواری یاد گرفت. بعد که برگشتیم خونه می‌گه: می‌شه فردا هم بریم که زودتر یاد بگیرم؟... حمید می‌گه: یاد گرفتی دیگه. الان فقط باید تمرین کنی که مسلط‌تر بشی... پسرک می‌گه: واقن؟ یاد گرفتم؟ ولی هنوز نیفتادم که. شما گفتی تا نیفتی یاد نمی‌گیری! / اسکل من :))‏



بعد از اينكه سه ربع قبل از خواب با پسرك درباره شير مرغ تا جون آدميزاد و وزن بزرگترين لابستر دنيا و جواب احتمالى سوال مشكل‌دار رياضى و غيره حرف زديم، پسرك مى‌گه: مى‌دونى چه‌طور بعضى از بچه‌ها وقتى بزرگ مى‌شن ديگه پدر مادرشون رو انگار خيلى دوس ندارن، يا نه دوس دارن ولى دوس ندارن باهاشون هنگ آوت كنن؟ من فك نكنم هيچ وقت اين جورى شم. من خيلى اينجوى مى‌كنم حرف زدن با تو رو... / عزيز من هستى تو آخه بچه



از بیرون اومده می‌گه: ماماااان، توی راه که داشتم میومدم یه بیبی چک دیدم... در حالی که چشمام چهار تا شده بود و در عرض یک ثانیه فکر اینکه 1- این از کجا می‌دونه بیبی‌چک چی هست و 2- اصن اینجا که بهش بیبی‌چک نمی‌گن و می‌گن پرگننسی تست، از ذهنم گذشت بهش می‌گم: بیبی‌چک؟ وا؟ کجا؟... می‌گه: آررره. اون قده صدای کیوت یواشی داشت... / یه باره دوزاری می‌افته که منظورش چیک ئه! با اون لهجه‌ی شبه امریکایی‌ گمراه‌کننده‌اش!

پسرک: امروز داشتیم هندبال بازی می‌کردیم. دروازه‌من اون تیم یکی بود فولان... / طبعا منظورش دروازه‌بان بود!.. منتها اینجا از بس همه چی یه چی من ئه، پست‌من، دلیوری‌من، اینم شده دروازه‌من :))‏


امروز داشت کتاب فارسی می‌خوند، رسید به کلمه خودشیرین. بهش می‌گیم می‌دونی خودشیرین یعنی چی؟.. می‌گه: فک کنم. یعنی گودی تو شوز؟.. می‌گیم: اینی که تو می‌گی یعنی چه؟.. بعد اون خب فارسیش رو طبعا بلد نیست... خلاصه تبادل فرهنگی دچار مشکل می‌شه گاهی!

در حال آماده کردن پرزنتیشن ایران برای کلاسشون: می‌خوام یه عکس ته‌دیگ بذارم دهنشون رو باز بندازم. / بچه‌ام باز بمونه و آب بندازم رو قاطی کرده :))
تازه باید یه خوراکی ایرانی برای همه‌ی کلاس روز پرزنتیشن ببره. می‌گه: فهمیدم چی باید ببرم. می‌گم: چی؟ می‌گه: ته‌دییییگ.. می‌گم: مادرم من چه جوری برای ۲۳ نفر ته‌دیگ درست کنم؟!

اسم خودش رو گذاشته لاو برکر. تا می‌بینه من و حمید کنار هم دراز کشیدیم سریع می‌دوه خودش رو جا می‌کنه اون وسط که: هیر کامز د لاو برکر :)) بماند که این از بچگی عادتش بوده ولی نیک‌نیمی که برای خودش در این باب گذاشته اخیر و جدید ئه :))

اومده که: مامان، اون انکلم که از دوچرخه افتاده بودم درد گرفته بود رو می‌دونی؟ الان خیلی بیشتر درد می‌کنه چون دیشب تو بسکتبال چپوندم‌اش.
من: چپوندی؟ کجا چپوندی؟
پسرک: آره دیگه. توییست‌اش کردم.
همون طور که مشاهده می‌کنید منظور از چپوندن، پیچوندن ئه :))


شاهکار امروز حضرت آقا چی بود؟ عرض می‌کنم خدمتتون الساعه
کنسرت آخر سال مدرسه بود و قرار بود بچه‌ها ۶:۱۰ اون‌جا باشن و آماده سازهاشون رو بردارن که ۶:۳۰ کنسرت شروع شه. ما ۶ رسیدیم اون‌جا و آقا پسر فرمودن من برم یه سر حیاط پیش بچه‌ها. گفتیم نرو بابا. الان وقت بازی نیست که. گفت: نه می‌رم زودی میام.
همه اومدن سازهاشون رو برداشتن و سرجاهاشون نشستن و دیدیم همه صندلی‌ها پر شد و خبری از پسرک نیست. رفتم به معلم موسیقی‌شون گفتم: علیرضا رو ندیدین؟ گفت: نه! کجاست مگه؟ گفتیم والا ما ۶ رسیدیم اینجا... بعد دیدم مدیرشون داره دنبالش می‌گرده! پرسید می‌دونی کجاست؟.. خلاصه حمید رفت دنبالش و آوردش از بیرون در حالی که نیم ساعت بازی کرده بود و عرق داشت از سر و روش می‌چکید!!
ساری ساری گویان اومد و نشست سر جاش و کنسرت تموم شد و یکی از بچه‌ها بهش گفت: یو ور پلیینگ بسکتبال! ورنت یو؟ ... فرمودن: یا. یا.. آی واز!
از روش‌های مختلف دق دادن. جلد ۱۱

پسرک بعد از مکالمه با حمید که بهش گفته یه چیزی رو فعلا نمی‌تونم بهت بگم و بعدا می‌فهمی: مامان، تو می‌دونی راز بابا چی ئه؟
من: اهوم.
پسرک: آخرین پیغمبر حضرت محمد نبوده و بابا پیغمبر بعدی ئه؟
:)))) یعنی اولین تصورش از راز باباش تو حلقم :)))

آخرین روز بسکتبال کلاس پنجم




Friday, April 17, 2015

White Lie


حدود دو سال پیش بود که یک بار اومد و حرفی زد که دروغ بود. زیاد درباره‌اش حرف زدیم. بهش گفتم که من همیشه سعی کرده‌ام بهش راست بگم حتی وقت‌هایی که دروغ گفتن خیلی ساده‌تر بوده. براش تعریف کردم که وقتی کوچیک بود و بیرون می‌رفتیم، وقتی پستونک می‌خواست، اگر بهش می‌گفتم که نداریم و خونه مونده، وا می‌داد و گریه نمی‌کرد ولی اگر بهش می‌گفتم نه نمی‌دم بهت و الان وقت پستونک نیست، گریه می‌کرد و اصرار می‌کرد، ولی من هیچ وقت به خاطر اینکه راحت‌تر باشم و مجبور به سر و کله زدن باهاش نباش بهش دروغ نگفتم که پستونک نداریم. از همون وقت‌ها بگیر تا هر چی بزرگ‌تر هم شد...

سه چهار روز پیش بود. از استخر برگشته بود و از اون تیریپ‌های جدی که می‌خواد حرف مهمی بزنه که انگار کمی هم از مطرح کردنش خجالت می‌کشه گرفته بود و گفت: مامان، می‌دونی که چطور بعضی از پدر مادرها در مورد یه چیزی که برای فیوچر بچه خوب باشه بهش دروغ می‌گن و بهش می‌گن وایت لای… گفتم: خب؟.. گفت: می‌خوام ببینم تو که می‌گی همیشه به من راست می‌گی تا حالا از این وایت لای‌ها به من گفته‌ای؟… در طول دو سه ثانیه تا جواب دادنم، مخیر بودم بین یک وایت لای دیگه! و راست. بهش گفتم: یک بار… گفت: کی؟ چی؟… گفتم: نمی‌تونم بهت بگم، به همون دلیل که همون موقع هم نمی‌تونستم بهت بگم… به این دلیل که آسیبی که ازش می‌دیدی خیلی زیاد بود و مطمئن هستم که روزی که به اندازه کافی بزرگ شی و بهت بگم درک می‌کنی… گفت: چرا آخه؟ من که بزرگ شده‌ام. بابا هم یه چیزی هست که بهم در موردش نمی‌گه و می‌گه که باید بزرگ شم… گفتم: اتفاقا این وایت لای در مورد همون چیزی ئه که بابا هم نمی‌تونه فعلا در موردش باهات حرف بزنه… ولی ایشالا چند سال دیگه…

و این دو روزه همه‌اش اشک‌ریزان به این فکر می‌کنم که: حالا چی ژوزه؟…

مادری، می‌دونم که ازت خواسته‌ام دعا کنی و گفته‌ای که سر همه نمازهات دعا می‌کنی… می‌دونم که نازنین و مهربون و عزیز ای… می‌دونم که بهترین و خوب‌ترین هدیه‌ای هستی که خدا می‌تونسته بر من مادر ارزانی بداره… کاش خدا دعامون رو برآورده کنه… کاش هیچ وقت مجبور نباشم دوباره بهت وایت‌لای بگم… 


خوش‌قلب‌ترینم که دلت مثل آسمون صاف 
و مثل آب جاری ئه، مستجاب‌الدعوه باشی...


Monday, January 19, 2015

ژانویه 2015


امشب پسرک یک چهارم تحقیق این هفته‌اش رو که امروز تازه شروع شده بود و تا جمعه وقت داشت رو قبل استخر انجام داد. بعد از استخر در مقابل چشمان متعجبم دیدم رفت دوباره نشست سر تحقیق. منم رفتم توی آشپزخونه. 50 دیقه بعدش وقتی صداش کردم برای شام دیدم با قیافه‌ی مرموز و دفتر تحقیقش اومد و نشون داد که آدم و کشورش هر دو رو انجام داده! واااقن ذوق کردم. بس که همیشه طلب کمک داشت و لفت می‌داد و این‌ها... بهش در جا یه دونه یه دلاری جایزه دادم و گفتم اگر بالای 3.8 بگیری یه دونه دیگه هم می‌گیری (که خب براش جایزه زیادی بود چون این جور جایزه‌های کژوالش معمولا کوارتر ئه) گفت می‌دونستم خیلی خوشحال می‌شی ولی نه دیگه این قدر :)) بعدشم دیگه کلی منبر اینکه چه‌قدر خوب ئه آدم کارهاش رو زود انجام بده رفتم و ابراز ذوق و شعف کردم... کلا دیده بودم که توی کارهاش داره خودکارتر و سریع‌تر می‌شه انگار ولی امروز دیگه شاهکار بود. بسا که من مدت بیشتری زنده بمونم چون از میزان کاهش عمرم سر لفت و لعاب دادن‌هاش کاسته بشه!‏

اين هفته تحقيقشون از حرف اُ ئه. ديروز بهش مى‌گم: خب نمى‌خواى انتخاب كنى آدمت رو كه فردا راحت شروع كنى؟ مى‌گه: انتخاب كردم اولردى. هاروى آزوالد. مى‌گم: چطور؟ مى‌گه: ديگه چند وقت بود داشتم هى آدم خوب مى‌كردم، ايت واز گتينگ بورينگ /  :))

بعد توى تحقيقش يه جاش نوشته: "آور" ترتى فيفث پرزيدنت... يه طورى شدم. اين طورى كه انگار فكر نمى‌كردم به اين زودى اتفاق بيفته اين حسش که بخواد بگه "آور" پرزیدنت.

امروز شاید برای اولین بار از یه ترانه‌ی ایرانی به جا استفاده کرد و خیلی حال کردم که همین نصفه نیمه هم بلد بودش و اصن انتظار نداشتم... مامان که داشت صد باره رفتن و نرفتن رو سبک سنگین می‌کرد اومد تو اتاق و دید که حرف از این موضوع ئه یه باره ریتمیک خوند: یه قلبم می‌گه برم برم، یه قلبم می‌گه نرم نرم، طاقت نداره دلم دلم، بدون تو چی کار کنم؟ / :))‏

ديروز تو بوستون يه دفعه در حالى كه حمید اصن نبود می‌گه: يو نو وات؟ آى تينك تو و بابا آر د پرفكت مچ فور ايچ آدر... من: واقن؟ چطور؟... پسرك: بيكاز يو آر سو ديفرنت بات آى تينك يور منت تو بى توگدر!

امشب ميز بغلى يه آقايى به يه خانومى پروپوز كرد و پسرك تمام راه برگشت رو در مناقب اينكه حتماً مى‌خواد ازدواج كنه و مهم‌تر از اون بچه‌دار شه و اينكه به نظرش بچه‌دار شدن بزرگ‌ترین لذت دنیا است و  فكر مى‌كنه مى‌تونه بچه‌ى خوبى تربيت كنه سخن‌رانى كرد!

بعد از کلی حرف از گذشته و آینده که زده می‌گه: تو دوست داری من بزرگ شم یا دوست نداری. می‌گم: هر دوش. می‌گه: چطور؟ می‌گم: خب هر کدوم یه خوبی‌هایی داره. بعد یه خرده حرف یه باره یادم افتاد سوالی که دوستم از پسرش پرسیده بود و قرار شده بود منم در فرصت مقتضی از پسرک بپرسم  رو ازش بپرسم. بهش گفتم: تو بزرگ بشی بچه‌ات رو میاری پیش ما بذاری بمونه؟ می‌گه: آر یو کیدینگ می؟ یور د فرست پرسن آید تینک اباوت اگر بخوام بچه‌ام رو پیش کسی بذارم. اگر کاری پیش بیاد یا امرجنسی‌ای باشه! یا بیبی‌سیترمون براش مشکلی پیش بیاد.. البته باید یکی در میون باشه. یه بار پیش شما یه بار پیش اون یکی مادربزرگش. چون یو نو دیگه. اونا هم مادربزرگ پدربزرگش هستن و دوستش دارن. ایت هز تو بی فِر! ببخشید واقن / یعنی قشنگ دهنم وا مونده بود. چنان اینا رو بدون مکث و پشت سر هم ردیف کرد که انگار صد سال ئه داره به این موضوع فکر می‌کنه!!‏

می‌گه که: من فکر کنم بزرگ که بشم آقا ورژن تو بشم. هم خیلی عاقل باشم هم خیلی مهربون و با اینکه سعی می‌کنم بچه‌هام رو خیلی خوب تربیت کنم، سعی می‌کنم همیشه خوشحال باشن و خوشحالی‌های خودم رو هم باهاشون شر کنم. من یادم ئه که من خیلی که کوچیک بودم تو هر وقت خوشحال بودی، با اینکه من اصن نمی‌فهمیدم تو الان چرا خوشحالی ولی دوست داشتی من باهات خوشحال باشم برای همین برای من یه چیزی می‌خریدی. 

امشب  ازم پرسید تو یادت ئه اولین جابی که دلت می‌خواست تو بچگی داشته باشی چی بود؟ .. گفتم: اوهوم. خلبانی... کلی خندید و گفت: سیریسلی؟.. گفتم: اوهوم. خیلی خوشم میومد... گفت: من خیلی خنگول بودم وقتی کوچیک بودم. اولین شغلی که دلم می‌خواست داشته باشم این بود که اولین نفری باشم که به ماه می‌ره :))‏

پسرک و حمید و مامانم داشتن نرف گان بازی می‌کردن، دست حمید رفته لای در و تفنگ رو انداخته و دستش رو گرفته و نشسته. پسرک بهش می‌گه: اون چی بود تو ایران می‌گفتن؟ هر وقت بازی کنی کله‌ات می‌شکنه؟ / :)))‏ طبعا منظورش بازی اشکنک داره، سر شکستنک داره است!

صفور به پسرك: خوش گذشت نيويورك؟ ... پسرك: آره خيلى خوب بود فقط روى كشتى حالت تحول گرفتم. من در حال قهقهه: تحول نه مادر، تهوع :))).. پسرك: حداقل به حد كافى شبيه اند!

بابا: یو نو مای دیر؟ نون چارکی سه عباسی، آدم مفلس رو چو من، وا می‌داره به رقاصی... پسرک: چی می‌گی ددی؟ من رقاصی بلد نیستم. بابا: مفلس می‌دونی یعنی چی؟ تو قرار نیست مفلس شی که. تو قرار ئه ایشالا خیلی زیاد پولدار شی. پسرک: من ولی دوست ندارم خیلی زیاد پولدار شم. دوست دارم به حد کافی پولدار شم. آدم زیادی پولدار باشه نمی‌تونه به بقیه آدما فکر کنه!‏

حمید سر میز شام در ادامه‌ی یه موضوعی: آره؛ هر جمعه شب می‌رن بیگ رد بارن که اسنک و اینا می‌ذارن که دانشجوها برن سوشلایز کنن... پسرک: دت ساندز سو کول، آی وانا گو در... ما: ایشالا دانشجوی گرجوئیت کرنل که شدی می‌تونی بری... پسرک: نور مایند. من که کرنل نمی‌خوام برم. من هاروارد می‌خوام برم!‏.. ما: عه؟ باریکلا. چی قرار ئه بخونی حالا تو هاروارد ایشالا؟.. پسرک: انیمال ریسرچ. بعدش هم می‌خوام یه زو باز کنم!

پسرک چند وقت پیش اومده که این بچه‌هه تو رخت‌کن استخر وسایلش رو پیدا نمی‌کرد و اومده بود گیر داده بود به من که تو گذاشتی؟ می‌گم: خب چرا به تو گیر داده بود؟.. می‌گه: آخه یه بار اینا چند تایی داشتن من رو اذیت می‌کردن و هی بهم کف می‌انداختن و نمی‌ذاشتم خودم رو بشورم و بیام و بهم -علامت فاک رو در اینجا نشون داد- می‌دادن و اینا؛ منم رفتم وسایلشون رو از توی لاکرهاشون جا به جا کردم و هر کدوم رو گذاشتم تو یه لاکر. بهش گفتم: خب وقتی یه بار این کار رو کردی طبیعی ئه که وقتی دوباره پیدا نمی‌کنن فکر کنن تو کردی. گفت: ولی من فقطططط همون یه بار رو کردم و دیگه هم نکردم و اون هم چون اذیتم کردن.. گفتم: خب من هم نگفتم چرا کردی و اتفاقا به نظرم ایده‌ات خوب بوده که بدون بی‌ادبی کردن مثل خودشون جواب آزارشون رو دادی ولی خب باید بدونی که این نتیجه‌ی مستقیمش همین ئه که وقتی یه بار دیگه چنین اتفاقی افتاد اول به تو مشکوک شن...گفت: بات دتس نات فر.. خیلی فیلسوفانه بهش گفتم: دیس ایز د لیست آنفر تینگ این لایف مادر جون /  ولی خیلی دست و پای بلوری وارانه با کارش حال کردم که در عین اینکه خشن و بی‌ادب نیست ولی تو سری‌خور و پپه هم نیست.

يه وقتايى كه عجله داره و ديرش ئه، در خونه و ماشين رو كه داره تند و با عجله  مى‌بنده، تند و با عجله صداش مى‌كنم كه عليرضا عليرضا عليرضا... وا مى‌كنه در رو كه هوم؟ تندى مى‌گم دوستت دارم. لبخند پهن مياد رو صورتش، بوس مى‌فرسته و مى‌گه منم و مى‌ره... و من گاهی روزى رو تو خيالم ميارم كه با زن زندگيش اين كارو مى‌كنه و اون كيف مى‌كنه...

کیفور و خوشحال رویروی مغازه دیزنی تایمز اسکوئر!

Tuesday, January 13, 2015

ژانویه 2015


پسرک داره سس تند می‌خوره. یه باره می‌گه: سان آو عه بیچ. در حال هی وای و ای وای بهش می‌گیم این چی ئه دیگه. می‌گه: من واقن نمی‌دونستم حرف بدی ئه. فکر می‌کردم موقع تعجب و اینا می‌گن!

من: عمو راد گفته بهت بگم تنها بودن و خواهر برادر نداشتن بد هم نیست. می‌تونی همه‌ چیز رو خودت داشته باشی و لازم نیست شر کنی با کسی… می‌گه: یا.. آی گس.. اوری دور دت کلوزز، اوپنز انادر دور… بعد یه خرده بعد می‌گه: البته واقنی این ئه که من شر کردن رو دوست دارم و دوست داشتم که یه خواهر برادری داشتم که بخوام شر کنم باهاش چیزام رو.

ماشین رو پارک کردم، پسرک خیره شده به پنجره ماشین و پیاده نشده… می‌گم: کجایی مادر؟ چرا پیاده نمی‌شی؟.. می‌گه: اوه. ببخشید. یه ویزیت کوچیکی به کوکولند داشتم. / :))

صب کله سحر رفته بودیم مدرسه‌ی پسرک جلسه با معلم‌هاش... ظاهراً پسره خوب ئه کلا، فقط بستن دهنش برا اینکه حرف نزنه یه مقداری برای همه سخت ئه، نه فقط ما.‏

آخ آخ... یه بساطی داشتیم ویکند. جاتون اصن خالی نبود. یکی از همسایه‌ها داداشش رفته بود شکار و برامون گوشت گوزن شکار شده آورده بود. پسرک شااااکی که شماها گوشت گوزن بیچاره رو می‌خورید و حمید که خب این با گاو و گوسفند که تو می‌خوری چه فرقی داره و خلاصه بحث شدیدی در گرفت و بهش گفتیم کلا آدم باید به تمایلات آدم‌های مختلف احترام بگذاره. ما تو رو مجبورنمی‌کنیم گوشت گوزن بخوری ولی تو هم باید به اینکه یه سری شکار رو دوست دارن احترام بگذاری... بعد تازه گوزن‌ها رو فقط یه موقعی از سال اجازه‌ی شکارشون رو می‌دن که سیستم رو داغون و اینوید نکنن و خلاصه بحث تموم شد و گذشت... یه خرده بعد حمید دوباره شروع کرد که کاش به این بگم این دفعه من رو هم با خودش ببره و خیلی شکار حال می‌ده و ال و بل... دوباره بحث شروع شد و پسرک که شغل آینده‌ی کنونی‌اش رو مدافع حقوق حیوانات اعلام می‌کنه، یه باره شاکی شد و یواش گفت: اصن آی اف ورد آل آو یو... دیگه کلا بحث از شکار و حیوانات به سمت دیگه‌ای کشیده شد. خلاصه بچه‌ام در سن ده سال و چهارماه و شانزده روزگی اولین فحش ناجور زندگی‌اش رو بر زبان جاری کرد. حالا کمی نصفه نیمه!‏ .. و درس اخلاقی این مطلب این ئه از ما که اف ورد نشنیده.. از کی شنیده؟ بعله!... چند روز بعدش یه صحبت مفصل درباره اینکه اصن فحش کیا و برای چی می‌دن داشتیم.. می‌گفت: توی استخر و مدرسه بچه‌ها اون‌قدر زیاد این رو می‌گن که من درست ئه که می‌دونستم حرف بدی ئه ولی دیگه نمی‌دونستم این‌قدر بد ئه!

پسرک کلا افتاده تو خط مشورت برای انتخاب فرد معروفش توی تحقیق... می‌گه: خب به نظرت از جی کی رو بکنم؟ می‌گم: هوووم، مایکل جردن، مایکل جکسون؟.. می‌گه: مایکل جکسون کی ئه؟... می‌گم: نمی‌شناسی واقن؟.. براش ویدیوی اسموت کریمینال رو گذاشته‌ام که ببینه کی ئه... وسطش اومدم قطع کنم و حرف بزنیم که یه دفعه می‌گه: نـــه نــــه قطع نکن! هو ایز دیس گای؟ هی ایز آآآآآسااااام / :))‏

چند روز بعدش از حموم اومدم ديدم اسموث كريمينال گذاشته داره تكليف مى‌نويسه. رفته‌ام توى اتاقش مى‌گه: كارى ندارم كه آدم خوبى نبوده، آهنگ‌هاش خيلى كول ئه.

خلاصه بعد از نظرخواهی تو ویکند بین مایکل جردن و مایکل جکسون و استیو جابز و اندرو جکسون و اندرو جانسون، استیو جابز رو انتخاب کرد. بعد رفت مدرسه و برگشت و افاضه کرد که: " همه‌ی اینا رو یه کسای دیگه‌ای دارن می‌کنن، من خوشم نمیاد اینا رو بکنم. من دلم می‌خواد یکی رو بکنم که کسی نمی‌کنه." - ساری فور د لنگوئج :)) - بهش می‌گم خب تو زودتر انتخاب کرده بودی که. می‌گه: آی دونت کر. به هر حال اونا براشون مهم نیست ولی برام من مهم ئه!‏… خلاصه هی گشتیم و مشورت کردیم و بالاخره آیرین جولیت کوری رو انتخاب کرده و می‌گه: "دت ایز سووو کول. می‌خوام این طوری شروع کنم که: دو یو وانا میت عه فمیلی آو ساینتیستز هو آل وُن نوبل پرایزز؟" :))‏ …
بعدش هم که جهت تحقیق ایشون نشسته‌ایم دو سه ساعت ویدیوی فوزیون و فیسیون و بمباران هیروشیما و تست‌های بمب‌های هسته‌ای و در ادامه جدول مندلیف و غیره دیده‌ایم…جالب اینجا بود که اون فرمول ای مساوی ام سی2 انیشتن رو توی تحقیق درباره انیشتن دیده بود و بعد که توی فیسیون و فوزیون داشت نشون می‌داد که چه طوری طبق این فرمول انرژی خفن تولید می‌شه خیلی احساس وااای من این رو می‌دونستم داشت :)) کلا  این کار تحقیق هفتگی‌شون واقعاً جالب و البته بسیار وقت و انرژی‌بر ئه.

سر تحقیق انیشتن 3.5 از 4 شده بوده به خاطر تمیز ننوشتن.عوضش معلمشون بهش گفته بود من تحقيق انيشتين ات رو دو بار خودم خوندم و يه بار براى دخترم و من فقط اونايى كه خيلى عالى هستند رو دو بار مى خونم و این زیاد اتفاق نمی‌افته. براش هم نوشته بود که معلوم ئه یوو گات د هارت آو ایت... .

امروز صبح اومد خزید زیر پتوم و تعریف کرد که چطور دیشب تو جلسه‌ی آخر که مسابقه بوده توی قورباغه و کرال سینه از این بچه‌ دبیرستانیه برده... می‌گفت وقتی اومدم بیرون بچه‌ها کلی تشویقم کردن و گفتن: اوه من، دت واز سو کلوس. با دو سانتی‌متر اختلاف بردی‌اش. بنده هم کلی چلوندم‌اش و قربون دست و پای بلوریش رفتم و افسوس خوردم که نتونستم برم ببینم‌اش.

کارنامه گرفته. همه رو از دم 3 شده، یکی رو 4... 3= میتز گرید لول اکسپکتیشنز 4= اکسیدز گرید لول اکسپکتیشنز... با یه حالی که خب الان باید خیلی خوشحال باشی اومده که نیگا، همه رو 3 شدم. تااااازه یکی رو هم 4 شدم (که لازم هم نبود. این رو نگفت ولی لحن و صدا حکایت از این داشت)‏ ...  البته پسر کو ندارد نشان از مادر... من راهنمایی که بودم، امتحان رو می نوشتم از سر تا ته، هر چی رو بلد نبودم جا می نداختم، بعد بارم رو می شمردم، اگه 18.5 می‌شد حتی زحمت فکر اضافی به خودم نمی دادم و پا می شدم برگه رو می دادم :دی. چرا که اگر زیر 18.5 می‌شدم مامان شاکی می‌شد و همه‌ی جایزه‌ها و اردوها هم مال معدل 18.5 به بالا بود.... 20 هم اگر می‌شدم احساس می‌کردم ای بابا، راضی به زحمت نبودیم.‏ البته تو دبیرستان خیلی بهتر شدم، حالا امیدوارم پسرک بعدتر بیشتر به باباش بره در این موضوعات یا لااقل دیگه به من در دوران دبیرستانم!

بست فرند پسرك ما امسال در مدرسه اسرائيلى ئه. ديشب مى‌گه: آى نو اباوت آور ايشوز ويت دم! ايز ديس گانا بى عه پرابلم؟ .../ عزيزم

این روزها برای پسرک که تمرین ریاضی می‌نویسم، توی جمع و تفریق کسری باید کلی ضرب کنه و کلا چرک‌نویس و اینا تو کارش نیست. همه‌ی ضرب‌ها رو ذهنی می‌کنه و من گاهی از اینکه فکر می‌کنم خنگول ئه شرمنده می‌شم. الان داشتم یکی رو تصحیح می‌کردم، 37 ضربدر 2 ضربدر 11 می‌شد مخرج مشترک. دیدم نوشته 814.. بهش می‌گم: کو محاسبه‌ی این؟.. می‌گه: چقدر بگم من دوست دارم توی فکرم ضرب کنم و خوشم نمیاد بنویسم؟ یعنی به نظرم تنبلی آثار مثبتی داره بر جای می‌ذاره! الان واقن ضرب دو رقم در دو رقم و هر چند بار در یک رقم رو راحت ذهنی انجام می‌ده و به ندرت اشتباه می‌کنه. خوشم میاد چون خودم عمرن چنین توانایی‌ای ندارم :))‏

بچه‌ام داره نشانه‌های مامان مریم‌وار از خودش نشون می‌ده. آخر تحقیقش به جای هی داید آن 31 اکتبر، نوشته: اند آن اکتبر 31، 1926، هی ونت اینتو عه استیت دت نوبادی کن کام آوت ایت!‏

این دفعه برای اولین بار ازم پرسید به نظرت با اچ آدم معروف کی انتخاب کنم؟... گفتم: ویکتور هوگو؟...هیچی نگفت و رفت... فرداش بهش می‌گم: کی رو انتخاب کردی؟.. می‌گه: هری هودینی... می‌گم: این کی ئه دیگه؟... در حالی که چشاش برق می‌زنه و صداش رو هیولایی کرده می‌گه: مجیــــــشـــــن!‏

ديروز اومده مى‌گه: مى‌شه براى پارتى فرداى ما براونى درست كنى؟ .. گفتم اوكى ولى بعد ديدم مواد لازمه رو نداريم. بهش مى‌گم: نداريم چيزاى براونى رو، مى‌خواى مافين يا چيز ديگه درست كنم؟ مى‌گه: اى واااى، من براى براونى رجيستر كردم، چون همه‌ى كلاس عاشق براونى‌هاى تو هستن و مى‌دونستم اگه بهت بگم درست مى‌كنى!

داره همین‌طور پشت سر هم با دهنش صداهای جورواجور در میاره. بهش می‌گم: این چه صداهایی ئه مادر؟ آروم بگیر یه خرده خب... با لحن پدر روحانی می‌گه: ساندز آر پارت آو لایف اند هوینگ پیشنس ایز عه ماست ون یو هو عه چایلد!‏ / :)))