پسرک توی خونه جز انجام تکالیف واجب عمرررن حاضر نیست هیچ کار درسی و اینا بکنه مگر اینکه مجبورش کنیم. بعد دیروز دیدم میگه مامان یه تاپیک بده. گفتم برای چی؟ گفت شما یه تاپیک بگو. خلاصه کاشف به عمل اومد که توی مدرسه هفته پیش باید شعر (معر) می نوشتن و خیلی خوشش اومده و نشسته همین جوری برای خودش داره شعر می نویسه! میگه باید ۶ تا مینوشتیم ولی من برای خودم چلنج گذاشتم ۱۳ تا بنویسم.
خلاصه برای خودش توی گوگل درایو فایل پاورپوینت درست کرده و اسمش رو گذاشته Alireza's digital poetry book
من که کاملا روح ادبی خودم رو درش دیدم، تا نظر سایرین چی باشه :))
ولی خب بزرگ شدن داستانها داره و بالاخره وقتی دید که همهی دوستانش دوچرخهسواری بلد اند و وقتی دید میخوایم دوچرخهاش رو بفروشیم چون سه سال ئه براش خریدهایم و سوار نشده و وقتی دوستش بهش گفته بود دوچرخهات خیلی خوب ئه و خواستی بفروشی من میخرم ازت!، اومد گفت: اکچولی تو تمام بچههایی که میشناسم که اون قدر بزرگ اند که حرف زدن بلد باشن و بیبی نیستن، من تنها کسی هستم که دوچرخهسواری بلد نیستم و میخوام یاد بگیرم.
حمید بردش بهش یاد بده، اول چرخ کمکی داشت ولی به جای کمک ضرر میرسوند و باعث میشد به جای نگه داشتن تعادل دوچرخه هی بندازه روی یکی از چرخها وزن دوچرخه رو... طبعا میترسید هم که بیفته. حمید بهش گفت: ترس نداره که، همه بالاخره چند بار افتادهاند تا یاد گرفتهاند، اصن تا نیفتی یاد نمیگیری.
خلاصه چرخهای کمکی بعد از یه ربع تلاش باز شد و در عرض نیم ساعت پسرک دوچرخهسواری یاد گرفت. بعد که برگشتیم خونه میگه: میشه فردا هم بریم که زودتر یاد بگیرم؟... حمید میگه: یاد گرفتی دیگه. الان فقط باید تمرین کنی که مسلطتر بشی... پسرک میگه: واقن؟ یاد گرفتم؟ ولی هنوز نیفتادم که. شما گفتی تا نیفتی یاد نمیگیری! / اسکل من :))
بعد از اينكه سه ربع قبل از خواب با پسرك درباره شير مرغ تا جون آدميزاد و وزن بزرگترين لابستر دنيا و جواب احتمالى سوال مشكلدار رياضى و غيره حرف زديم، پسرك مىگه: مىدونى چهطور بعضى از بچهها وقتى بزرگ مىشن ديگه پدر مادرشون رو انگار خيلى دوس ندارن، يا نه دوس دارن ولى دوس ندارن باهاشون هنگ آوت كنن؟ من فك نكنم هيچ وقت اين جورى شم. من خيلى اينجوى مىكنم حرف زدن با تو رو... / عزيز من هستى تو آخه بچه
از بیرون اومده میگه: ماماااان، توی راه که داشتم میومدم یه بیبی چک دیدم... در حالی که چشمام چهار تا شده بود و در عرض یک ثانیه فکر اینکه 1- این از کجا میدونه بیبیچک چی هست و 2- اصن اینجا که بهش بیبیچک نمیگن و میگن پرگننسی تست، از ذهنم گذشت بهش میگم: بیبیچک؟ وا؟ کجا؟... میگه: آررره. اون قده صدای کیوت یواشی داشت... / یه باره دوزاری میافته که منظورش چیک ئه! با اون لهجهی شبه امریکایی گمراهکنندهاش!
پسرک: امروز داشتیم هندبال بازی میکردیم. دروازهمن اون تیم یکی بود فولان... / طبعا منظورش دروازهبان بود!.. منتها اینجا از بس همه چی یه چی من ئه، پستمن، دلیوریمن، اینم شده دروازهمن :))
امروز داشت کتاب فارسی میخوند، رسید به کلمه خودشیرین. بهش میگیم میدونی خودشیرین یعنی چی؟.. میگه: فک کنم. یعنی گودی تو شوز؟.. میگیم: اینی که تو میگی یعنی چه؟.. بعد اون خب فارسیش رو طبعا بلد نیست... خلاصه تبادل فرهنگی دچار مشکل میشه گاهی!
در حال آماده کردن پرزنتیشن ایران برای کلاسشون: میخوام یه عکس تهدیگ بذارم دهنشون رو باز بندازم. / بچهام باز بمونه و آب بندازم رو قاطی کرده :))
تازه باید یه خوراکی ایرانی برای همهی کلاس روز پرزنتیشن ببره. میگه: فهمیدم چی باید ببرم. میگم: چی؟ میگه: تهدییییگ.. میگم: مادرم من چه جوری برای ۲۳ نفر تهدیگ درست کنم؟!
اسم خودش رو گذاشته لاو برکر. تا میبینه من و حمید کنار هم دراز کشیدیم سریع میدوه خودش رو جا میکنه اون وسط که: هیر کامز د لاو برکر :)) بماند که این از بچگی عادتش بوده ولی نیکنیمی که برای خودش در این باب گذاشته اخیر و جدید ئه :))
اومده که: مامان، اون انکلم که از دوچرخه افتاده بودم درد گرفته بود رو میدونی؟ الان خیلی بیشتر درد میکنه چون دیشب تو بسکتبال چپوندماش.
من: چپوندی؟ کجا چپوندی؟
پسرک: آره دیگه. توییستاش کردم.
همون طور که مشاهده میکنید منظور از چپوندن، پیچوندن ئه :))
شاهکار امروز حضرت آقا چی بود؟ عرض میکنم خدمتتون الساعه
کنسرت آخر سال مدرسه بود و قرار بود بچهها ۶:۱۰ اونجا باشن و آماده سازهاشون رو بردارن که ۶:۳۰ کنسرت شروع شه. ما ۶ رسیدیم اونجا و آقا پسر فرمودن من برم یه سر حیاط پیش بچهها. گفتیم نرو بابا. الان وقت بازی نیست که. گفت: نه میرم زودی میام.
همه اومدن سازهاشون رو برداشتن و سرجاهاشون نشستن و دیدیم همه صندلیها پر شد و خبری از پسرک نیست. رفتم به معلم موسیقیشون گفتم: علیرضا رو ندیدین؟ گفت: نه! کجاست مگه؟ گفتیم والا ما ۶ رسیدیم اینجا... بعد دیدم مدیرشون داره دنبالش میگرده! پرسید میدونی کجاست؟.. خلاصه حمید رفت دنبالش و آوردش از بیرون در حالی که نیم ساعت بازی کرده بود و عرق داشت از سر و روش میچکید!!
ساری ساری گویان اومد و نشست سر جاش و کنسرت تموم شد و یکی از بچهها بهش گفت: یو ور پلیینگ بسکتبال! ورنت یو؟ ... فرمودن: یا. یا.. آی واز!
از روشهای مختلف دق دادن. جلد ۱۱
پسرک بعد از مکالمه با حمید که بهش گفته یه چیزی رو فعلا نمیتونم بهت بگم و بعدا میفهمی: مامان، تو میدونی راز بابا چی ئه؟
من: اهوم.
پسرک: آخرین پیغمبر حضرت محمد نبوده و بابا پیغمبر بعدی ئه؟
:)))) یعنی اولین تصورش از راز باباش تو حلقم :)))
0 comments:
Post a Comment