Monday, December 25, 2006

یک بازی



از اونجایی که زنجیره ها و درخت ها رو دوست دارم، شرکت کردن تو این بازی رو هم دوست دارم

ادامه بازی، تحویل گرفته شده از می گل و گل چه و کلاس اولی ( صاحبان مهربون این وبلاگ ها ممنون) و اما ناگفته هایی از من و پسرک

1- قبل از اینکه به وجود بیای، دوست داشتم دختر میشدی. خیلی دلم بیشتر دختر می خواست تا پسر. بدتر این بود که مطمئن بودم پسری... اسمش رو هر چی می خوای بذار، می دونستم وقتی یه چیزی رو این جوری می خوام، بنای خدا بر این نیست و نبوده که بهم بدتش !! ( فارسی را پاس بداریم ) حتی تا یک سال پیش هم ، بازم بد جوری دلم یه دختر می خواست... ولی نمی دونم تو باهام چی کار کردی که دیگه دلم اصلاً اونجوری که با حرص و ولع یه دختر میخواست ، نمی خواد دیگه... نمی دونم خدا ، به وسیله تو ، با من چی کار کرد... الان دیگه اصلاً اونجوری نمی خوامش که خدا بهم ندتش !! ( اگه نمی فهمین چی میگم به گیرنده هاتون دست نزنین، اگه هم که می فهمین ایول)

2- از مدت ها قبل از تولدت، به خاطر مشکل ضعف عضله ساق پای چپم که باعث میشه وقتی بار سنگین بلند می کنم، یا پام خیلی خسته میشه، یه دفعه زانوم خم شه و احتمال افتادن پیش بیاد، نگران بغل کردنت بودم. اونقدر که قبل از تولدت به بابایی گفتم که یه دونه از این آغوشی ها بگیره که نکنه من موقع بغل کردنت زمین بخورم و بیفتی... مقدار زیادیش ترس بود ولی به هر حال احتمالش کاملاً وجود داشت... آغوشی هیچ وقت از جعبه اش در نیومد و استفاده نشد و بعد از مدت کوتاهی به تویزراس پس داده شد. نمیدونم با این همه که من بغلت کردم و اتفاقی نیفتاد باید چه جوری خدا رو شکر کنم

3- این رو همین جوری چون دومی رو نوشتم به ذهنم اومد. به خاطر این مشکل پا مجبور شدم بعد از تموم شدن دانشگاه، بدمینتون رو کنار بذارم چون دیگه پای چپم توانایی شادو های بدمینتون رو نداشت. هنوزم که هنوزه ، گاهی که میریم اتلتیکام ( یک مغازه لوازم ورزشی) همیشه یه سر میرم سراغ راکت های بدمینتونش، و نگاه می کنم به اینکه راکت "پرینس" عزیزم رو که قبل از اولین مسابقه بین دانشگاهی خریده بودم و کلی بین انتخاب اون و "یونکس" مشابهش مردد بودم، نداره؟ ! یکی دوتاشون رو دست میگیرم و دعا می کنم که پام خوب شه و یه روزی بتونم باز بدمینتون بازی کنم

4- مثل یه چهارپای وفادار به هر کسی که بخواد جام رو تو دل عزیزام تنگ کنه، حسادت می کنم. این قصه هم سر دراز داره، خاله کوچیکه ام که پسرش دومین نوه خانواده مادریه - یعنی من اولیم - تعریف می کنه که وقتی پسرخاله ام به دنیا اومده بوده، به خاطر یه مشکلی باید یه شب بیمارستان می خوابوندنش. خاله ، پسرکش رو میذاره و با پتو و بار و بندیلش بالای پله ها ظاهر میشه، مامان مریم چهار ساله که خاله اش رو می بینه، می پرسه که حسین کو؟ خاله میگه که گذاشتمش و اومدم. مامان مریم می پرسه که پس اونا چیه دستت... خاله همه محتویات دستش رو ، رو می کنه و وقتی خیال مامان مریم راحت میشه که هوویی در کار نیست، با خوشحالی و لبخند دستش رو دراز می کنه که : "خب ! حالا پس بیا بریم" ... من که کاملاً به مامان مریم حق میدم. پسرک جوجه اومده بوده می خواسته خاله ای رو که چههااارر سال فقط مال مامان مریم بوده رو تصاحب کنه... این قضیه خلاصه هر چی طرف عزیز تر باشه، وخیم تره

5- مثل همون چهارپای وفادار فوق الذکر ، از اینکه بعد از اینهمه سال دوری از درس و مشق و با وجود پسرک و... نتیجه امتحاناتم چی میشه، می ترسم... از دعا مضایقه نکنید لطفاً



و اما... من این بازی رو به این دوستان که ندیدم وارد بازی شده باشن، پاس میدم : مامان خوشبخت ، مریم (آبی کوچک زندگی ) ، هر روز ، حنان و فرنوش

Tuesday, December 19, 2006

حرف های جدید



گلکم، با بابایی رفته بودین بیرون، توی ماشین بابایی صدای ضبط رو بلند کرده بوده و داشته باهاش بلند می خونده که تو بهش گفتی: ششش

il y a un bébé qui dort =))=))

یعنی : سسس یه بچه اینجا خوابه... حالا منظورت چی بوده و از کجا این رو یاد گرفتی خدا میدونه، چون ما تا اون موقع هیچ وقت همچین حرفی نزده بودیم . حدس مامان اینه که توی مهد وقتی موقع خواب شلوغ می کنین بهتون این رو میگن لابد

-----------------------------------

رفتی بالای صندلی غذات واستادی، چراغ رو خاموش کردی و گفتی

la lumiére a couché

به لومیِغ میگی موییه... یعنی روشنایی خوابید !!! چند روز پیش همین رو وقتی هوا تاریک شد ، درباره خورشید هم گفتی

le soleil a couché

توی فایلی که آپلود کردم صدات هست

------------------------------------

یه ساعت داری که شماره هاش پازل ان و عقربه هاش هم تکون می خورن، تازه پازل رو بهت داده بودم. اولین باری که عقربه هاش رو چرخوندی، با یه لحن خیلی بامزه ای گفتی

ohhhh... c'est rigolo ça

یعنی این بامزه( خنده دار یا فانی انگلیسی، ترجمه چه کار سختیه) است

-----------------------------------

توی اپارتمان ما، بیشتر خونه ها یه چیزی رو یا کنار درشون چسبوندن. تو طبقه خودمون رو از اون چیزی که واحد جلوی آسانسور به درش چسبونده میشناسی. یه دفعه که کار داشتم و طبقه دوم پیاده شدیم، تا در آسانسور باز شد . با یه قیافه در هم کشیده گفتی

No, c'est pas là

هفته پیش واحد طبقه خودمون، گل جلوی درشون رو به مناسبت سال جدید عوض کرد. تا اومدیم پیاده شیم ، دوباره گفتی : نو ! سه پا یا !! گفتم چرا همین جاست مامان و توضیح دادم که اینا عوض کردن گلشون رو. تا امروز همین بساط رو داشتیم و هی میگفتی که اینجا نیست. مخصوصاً که هر دو سه روز یک بار یک چیزی هم به این گل اضافه می کردن... خلاصه امروز دوباره تا اومدی بگی، نو ! ... یه دفعه یه نگاهی به در اونها کردی و یه نگاهی به من و با یک لحن خیلی متفکرانه پرسیدی

c'est là ?!!! =))=)) یعنی اینجاست ؟

---------------------------------------

این یه فایل صوتیه که روز یکشنبه 17 دسامبر 2006 ضبطش کردم. فقط درست جمله هایی رو که گفتی می نویسم چون تقریباً محاله که وقتی گوش کنیش بفهمی که چی داشتی می گفتی :دی


c'est la lumiére ici... le soleil, il a couché... oh... il y a des billes... attendez... il s'est trompé... d'accord? c'est Nemo... c'est ici qui !!! est Nemo...No, ça viendra Nemo. Apres il y a Nemo qui viendra...

چراغ اتاق خاموش بود و از پنجره یه نور کمی تو اتاق افتاده بود و تو ذوق کرده بودی که اوه، اینجا روشنایی هست... بعد توضیح دادی که خورشید هم خوابیده... یه دفعه وسط راه یه تیله دیدی و گفتی که اوه، تیله هست اینجا... یه اتفاقاتی افتاد و به من گفتی که صبر کن، اشتباه شد... بعد یکی از کارتهایی رو دیدی که روش عکس ماهی های کارتون نیمو رو داره. اول فکر کردی خود نیمو ه. بعد که برش گردوندی ، گفتی نه ، بعداً نیمو میاد !!!! ناز حرف زدنت پسرکم که نمی دونی چقدر لذت بخشه حرف زدنت

پ.ن. ما باهات فارسی حرف می زنیم پسری. فقط گاهی تو که فرانسه حرف می زنی، ما ناخودآگاه تکرار می کنیم !!! اینم محض اطلاع


پ.ن. من حجم فایل رو کم کردم. دیگه نمی دونم این شیرمیشن بذاره دانلود شه یا نه

Monday, December 04, 2006

هیچ وقت بهت گفته بودم؟



مادری ! هیچ وقت بهت گفته بودم که گاهی دیوونه ام می کنی؟ وقتی ساعت 12 و ربع نصفه شبه و تو کماکان در حال تقاضاهای گوناگونی. یک بار مسواکت رو زدم، دوباره شیر و بن بن می خوای، با هزار تا تفصیل و توضیح راضی میشی که بن بن الان وقتش نیست ، شیر رو می خوری ، دوباره با ادا و اطوار مسواک می زنم برات، این دفعه مانژه ( خوردنی ) می خوای. می دونم که سیری و اینا مسخره بازیه ، میگم فردا... میگی شرک، میذارم. دو دقیقه بعد صدا می کنی ، مامان ابش ( اسب) عوض می کنم. میگی ، مامان ! اَن اُتغ ابش ( یه اسب دیگه ) میگم مادری ، میدونی که ما کارتون اسب دیگه ای نداریم و من کم کم دارم از دستت ناراحت میشم...با یه " پَغدُن مامان"( معذرت می خوام) سر و تهش رو هم میاری... شیش بار تقاضای به قول خودت دسانده (پایین اومدن ) از تخت می کنی، هر یه ربع یه بار یاد یه اسباب بازی میفتی و من نه میخوام صدای هوارت رو بلند کنم که بابا بیدار شه و نه می خوام این وضعیت ادامه پیدا کنه... بهت میگم ماشینات رو روی شوفاژ نکش، گوش نمیدی، دوباره میگم، این دفعه در کمال آرامش اضافه میکنم که دارم از دستت عصبانی میشم ها... همین کافیه که سرت رو بندازی پایین و اونقدر وایسی تا بالاخره اشکات به زور هم که شده بیان... زود قضیه رو حل وفصل می کنیم... و همه اینها در حالیه که من تمرین های حل نشده ام رو نصفه ول کرده بودم، تصمیم گرفته بودم بعد از دو قرن یه فیلم برای خودم بذارم و بشینم در حین کرفس پاک کردن نگاه کنم... خلاصه قرار شد که امشب رو بیای اونجا پیش من و من کرفس پاک کنم و تو بخوابی... حالا یک راند جدید شروع میشه... برگ های کرفس رو که می برم : " اوه مامان ، گل کنده" !!! ساقه هاش رو که خرد می کنم: " اوه مامان، سه کسه " (یعنی شکسته شد) و همینجوری میگی و میگی و میگی... تا اینکه.. میدونی؟؟!! بالاخره رستم هم که باشه ساعت دوازده و ربع از پا میفته... و من به این فکر میکنم که فردا صبح با کدامین مصیبت !! باید ساعت 7 و ربع از خواب بیدارت کنم؟ ... و میدونی که همه اینها هیچ ربطی نداره به این واقعیت که من عجیب دوستت دارم... زیاد و توصیف نشدنی


پسرک خونه عمو شَیِیل و آیی یایا - عمو سهیل و خاله سارا

Saturday, December 02, 2006

حرف زدن

یادم میاد از وقتی که به دنیا اومده بودی، هر کاری که می کردی و من ذوقش رو می کردم و حالش رو می بردم، همیشه بعدش به خودم یا بابایی می گفتم، وااای ببین وقتی حرف بزنه چی میشه... و حالا همون شده ... و من بیش از اونکه فکرش رو بکنی و فکرش رو کرده باشم از تک تک کلماتی که میگی لذت می برم و با هر کدومش یه سفر کوتاه چند ثانیه ای به آسمون می کنم . گاهی با بعضی از حرفات یا بعضی از کارات، دستم رو روی قلبم میذارم و صدای آآآآخخخخ ام بلند میشه، واقعاً حس می کنم الانه که مهار احساساتم رو از دست بدم و میدونم که تو نمی فهمی اینها یعنی چی ... نمی دونی که وقتی از مهد برمیگردی و موقع در آوردن لباسهات ، بهت میگم مامانی دلم برات تنگ شده بود و تو شروع می کنی به نشانه تایید سرتکون دادن که یعنی من هم و بعد یه دفعه دستت رو میندازی دور گردنم و محکم به خودت فشارم میدی، چققدددررر دلم پر میکشه و چقدر اون بوسه ها که به دست و صورتت میزنم ، پر از محبته

پریشب برات کارتون اسپریت یا به قول خودت ابش (اسب، گاهی هم بهش پیتکو میگی) رو گذاشته بودم و هم زمان، مسواکت رو آورده بودم که مسواک بزنی. طبق معمول همیشه ، اولش مخالفت کردی، بهت گفتم که مادری ، ببین، من حرف شما رو گوش کردم و با اینکه الان وقت خوابه، گذاشتم که یه خورده کارتونت رو ببینی ولی شما می خوای حرف من رو گوش نکنی و من اینجوری ناراحت میشم... اولش جواب ندادی، یه بار دیگه که حرفم رو تکرار کردم، گفتی :" مامان! دوشیت من" در حالی که داشتم از ذوق منفجر می شدم که می خوای با این دوستت دارم گفتن، گولم بزنی، بهت گفتم که خوب من هم دوستت دارم پسرم و چون دوستت دارم حرفت رو هم گوش کردم... گاهی از منطقت در شگفت می مونم، این رو که گفتم، اومدی ایییییی کردی ( این صداییه که در میاری وقتی می خوای دندونات رو نشون بدی برای مسواک زدن) و من فقط بوسیدمت و بهت آفرین گفتم و بازم تو هیچ وقت نمی فهمی ... هیچ وقت

از حموم برت گردونده بودم، بیشتر اوقات خیلی میونه خوبی با سشوار نداری، باید حتماً کله ات رو بندازی پایین با یه چیزی بازی کنی تا بذاری ما موهات رو خشک کنیم. اون روز ، نشسته بودی زیر سشوار و هی چند بار گفتی: "اَغت" که یعنی بس کن و ول کن... من هم خوب نمی تونستم اغت کنم !!! بعد از چند بار یه دفعه خیلی جدی گفتی

Mama ! Arrête ! Je t'ai déjà dit !!!!

اینجوری ترجمه کنین که یعنی مامان، ول کن، قبلاً هم بهت گفتم =))

------------------------------------------------------
یه مدتیه همینجوری راه میری و هی هر چی میبینی میگی
c'est quoi ça?
که یعنی این چیه؟ بعضی وقتا لحن گفتنت واقعاً بامزه و خنده دار میشه. چند روز پیشا یه 5 سانتیمی پیدا کردی و اومدی نشونش دادی و با لحن کسی که یه چیز خیلی مهم پیدا کرده اومدی گفتی : سه کوا سا مامان؟ گفتم که این پوله مادری. واکنشت کشنده بود. یه ذره اخمات رو تو هم کردی، لبات رو به حالت" پوووف این که پوله " کج کردی و گفتی

Ah Oui ?!!! c'est "pool"

که یعنی جدی؟ این هم پوله؟ به بابایی گفتم انگار یه عمره پول شناسه و فقط مونده بود این پنج سانتیمی

------------------------------------------------------

جعبه لگوهات رو خالی کرده بودی و می خواستی مثل ماشین راهش ببری.دستات رو گرفته بودی بهش و سنگینیت رو انداخته بودی روش . بهت گفتم که مادری، جعبه خالیه و ممکنه چپه شه و بیفتی... بی خیال شدی یه بغاوو به خودت گفتی و رفتی. دو دقیقه دیگه برگشتی . همون کار رو تکرار کردی و قبل از اینکه من حرفی بزنم، با زیباترین لبخند یه پسربچه شیطون در حال شیطنت بر لب گفتی


Mama ! c'est "man" qui va tomber !!!! :D=))

چی ترجمه اش کنم خدا رو خوش بیاد؟... مامان، منم که قراره بیفتم

مادر به فدای شیطنتت نازدونه

Friday, November 17, 2006

دوستیت من

عشق

دفتر اول

وقتی دو سال و سه ماه و پانزده روز ، ( به علاوه حدود 9 ماه ) دوست می داری و دوست می داری و دوست می داری... روزی بی شمار بار ، آنچه را از قلب و دلت بر زبانت جاری می شود، به گوشش می رسانی و او تنها گاهی در جواب سوال هایی از قبیل "تو دل منی؟ " سری به نشان تایید تکان می دهد و یا گاهی "وی" ای می گوید ... گاهی هم انکار می کند ! ...پس از تمام این مدت طولانی ، یک شب، یک شب فراموش نشدنی، وقتی تو پایین تختش دراز کشیده ای تا خوابش ببرد، از تو می خواهد که به کنارت بیاید. اجازه می دهی. می آید، کنارت دراز می کشد. یک دستش را دور گردنت می اندازد و دیگری را روی گونه ات می گذارد. پیشانی اش را به پیشانی ات و نوک بینی اش را به نوک بینی ات می چسباند و تمام این کارها را خودش می کند، بی آنکه تو حرکتی کنی... مدهوش و مسحور می شوی و در گوشش با صدای آرامی که آرامشتان را به هم نزند، زمزمه می کنی : " دوستت دارم من "... و ناگهان می شنوی که صدایی به لطافت گلبرگهای شقایق، همانند خودت آرام در گوشت نجوا می کند : " دوستیت من " و تو در تاریکی با چشم هایی پر از اشکهایی که هنوز رخصت خروجشان نداده ای، نگاهش می کنی... دستش را بر گونه ات، نگاهش را در نگاهت، محبتش را در دلت حس می کنی ... دوست داری یک بار دیگر بشنوی آن دو کلمه را... می گویی و می شنوی ... 10 بار... در عجب می مانی از این معبود... از او که چه زیبا انسان ها را درس محبت می آموزد... از کوچکی... از آنقدر کوچکی که حتی به سختی بتوان نام انسان را ، انسان گذاشت !!!! و من محظوظ می شوم و یک پرنده کوچک دیگر در قلبم به پرواز در می آید... هیچ وقت حس کرده ای پرواز یک پرنده کوچک را در قلبت؟

Tuesday, November 07, 2006

یک شب پر از حرف


عمر مادری

حرف زدنت روز به روز بهتر و بهتر میشه، کم کم جملات 3-4 کلمه به بالا میگی. اگر چه که ممکنه این جمله ها فعل و فاعل درست و حسابی نداشته باشن و عمدتاً فارسی و فرانسه قاطی باشن ولی به هر حال یه مفهوم کاملاً قابل تشخیص رو می رسونن. یکی از چیزایی که خیلی ازش لذت می برم اینه که، وقتی می خوای برای کلمات فارسی، صفت مالکیت فرانسه به کار ببری، دقیقاً انتخاب می کنی که الان کدوم از این دو صفت ملکی رو ،که یکیش برای اسامی مذکره و یکیش برای اسامی مونث، استفاده کنی. مثال هایی از جملات نهادینه شده اینان


c'est mon velo
c'est ma chaussette
c'est ma "PATOO"
c'est ma "DAR"
c'est ma "MASHIN"
c'est mon "VAKH" وخ به معنی خمیر
c'est mon "ISH" ایش کماکان به معنی شیر

و از این قبیل

دیروز می خواستی به قول خودت بن بن ( هر گونه شکلات غیر کاکائویی رو بهش می گی بن بن و نوع کاکائویی رو بهش می گی کاکائو) بخوری. پلاستیک بن بن های هالووین رو که بچه های ساختمون بین همه تقسیم کرده بودن، گذاشته بودی جلوت و داشتی یکی از بینشون انتخاب می کردی، حقیقتاً خیلی هوس برانگیز بودن و من هم اومدم که یه ناخنکی بزنم که یه دفعه پلاستیک رو کشیدی و گفتی

No, c'est mon bonbon ! c'est pas à toi !!!

این جمله سه پا اَ توا رو که یعنی مال تو نیست رو برای اولین بار بود که می گفتی. من هم ذوقم گرفته بود و هم تو ذوقم خورده بود. قیافه ام رو که دیدی ، زودی پلاستیک رو آوردی جلو و گفتی: مامان ناش ! و دوباره با خوشحالی هر چه تمام تر اضافه کردی، ماااامااا ! سههه بننن بننن... و من اضافه کردم که بله پسرم مال شماست و خیلی ممنون که ازش به من هم میدی و با هم بن بن خوردیم و همه چی به خیر و خوشی تموم شد

دیروز عصر ، داشتیم از مهد بر می گشتیم خونه. جلوی در آپارتمان که رسیدیم، تا خواستم در رو باز کنم، نذاشتی و گفتی : سه مَ در. در سنگین بود و زورت نمی رسید. کمکت کردم یه ذره تا تونستی در رو باز کنی. رفتیم تو ، مثل همیشه از اینکه در رو برات باز کرده بودم تشکر کردی و مغسی بکو گفتی که گفتم خواهش می کنم ولی بر عکس همیشه ، به جای لبخند دوباره گفتی : مغسی بکو مامان... من هم این دفعه محکم کاری کردم و به فارسی و فرانسه گفتم که خواهش می کنم پسرم. دُ غیَن... ولی کوتاه نیومدی و این دفعه یه ذره جدی تر تاکید کردی که مغسی بکو مااامااان... و من باز هم این دفعه یه مدل خواهش می کنم دیگه هم اضافه کردم. که یک دفعه انگشت اشاره ات رو گرفتی ، به طرفم و با اندکی خشونت گفتی : ماااماان ! مغسی بکو ... که یه دفعه ، دینگ ای کیو سان که در اینجا همون مامان مریم باشه، زده شد و با قیافه ای که داشت از خنده منفجر میشد، ازت پرسیدم که :" اوپس ببخشید مامانی، شما در رو برای من باز کردی و من یادم رفته ازت تشکر کنم؟" با خوشحالی "وی" ای گفتی و منتظر تشکرم شدی... و من فکر کردم که تو کی اینقدر بزرگ شدی؟ کی اینقدر فهم پیدا کردی؟ از کی تا حالا توقع تشکر داری؟واقعاً کی؟

در خونه رو که باز کردیم، چراغ ها خاموش بود و همه جا تاریک. معمولاً زیاد این اتفاق نمیفته، چون من اگه خونه باشم ، مهتابی رو خاموش نمی کنم وقتی میام دنبالت. ولی دوشنبه ها تا دیر وقت کلاس دارم و از دانشگاه میام دنبالت. برای همینم تا دیدی همه جا تاریکه، زودی گفتی

Maman ! Amin, n'est pas la =))

و صد البته که منظور از امین همون بابا حمید خودمونه ولی برام جمله کامل و قشنگی که گفتی خیلی جالب بود. اونقدر که همون دم در حسابی بچلونمت

روند کامل شدن تشکر کردنت برام خیلی لذت بخش بوده و هست. اوایل فقط مغسی بود. بعد کم کم شد مغسی بکو. بعدش اسم کسی که می خواستی ازش تشکر کنی هم اضافه شد. مثلاً وقتی که از ماشین پیاده میشدی، رسماً نگاه می کردی ببینی راننده کی بوده و بعد مغسی بکو امین ، یا مغسی بکو مامان یا مغسی بکو عمو !! رو به کار می بردی. و حالا این روزا، دلیل تشکر کردنت هم به اینها اضافه شده. مثلاً امروز بعد از خمیر بازی بهم میگی که مغسی بکو مامان وخ !! =)) یا وقتی تقاضای بالا رفتن می کنی ( برای اینکه بری رو صندلی و از کابینت خوراکی ها یه چیزی انتخاب کنی ) بعدش میگی: مغسی بکو مامان بایا !! یا وقتی برات شابلون های اردک و دایره ات رو که گم کرده بودی ، پیدا کردم گفتی : مغسی بکو مامان دودو، پُم ( پم یعنی سیب ولی تو به هر چیز گردی میگی پم) و دودو هم که منظور همون جوجوه



سه شنبه ها یه برنامه آشپزی ای توی مهد دارین که بهش میگن آتلیه آشپزی. هر هفته یه چیزی می پزین و یا می خورین همون جا و یا هم که میارینش خونه. امروز نون کشمشی پخته بودین !! باورش برام سخت بود وقتی شانتال برام توضیح میداد که چه طوری خودت خمیر رو ورز دادی و گذاشتی تو قالب و شکل دادی و بعدش هر جوری که دوست داشتی روش کشمش گذاشتی و بعد رفتین گذاشتینش توی فر... ولی وقتی نونت رو دیدم، خوب ... بودش واقعاً و قاعدتاً شانتال نمی بافت از خودش این حرف ها رو ... مخصوصاً که وقتی صدات کرد که بری نونت رو بگیری و ببری خونه، شاد و خندون دویدی و گرفتیش و "مغسی بکو شانتان نون" رو گفتی و رفتی کَغُل رو صدا کردی و به اون هم نشون دادی نونت رو و اومدیم خونه... از خودت و نونت عکس گرفتیم و سه تایی با هم نون بی اندازه خوشمزه ات رو خوردیم... تو با نهایت دست و دلبازی نونت رو می گرفتی جلوی دهنمون و می گفتی " مامان مانژ" یا " امین مانژ" و جای همه اونایی که دوستت دارن خالی بود

و یک چیز دیگه... از حروف الفبا ، آ و ب و ث و ام رو می شناسی. منظورم حروف لاتین ه. شنبه با هم رفته بودیم پست . از این نوبت ده ها داشت که بالاش اعلام می کنه چه شماره ای باید به چه باجه ای بره. یکی از اونایی که نوشته بود، حرف ای لاتین بود. یه دفعه تو با یه ذوق و جیغی من رو صدا کردی و گفتی

Mamaaaa ! Il y a "EM"

من یه نگاهی کردم و ام ای ندیدم . گفتم نه مادری این ام نیست ، این اُ ه. گفتی نُ... سه ام... و من گفتم نه مادری این ام نیست این اُ ه. ( اینا به ای یه مدلی اُ میگن و به آی میگن ای) ... و من هنوز داشتم اونجا رو نگاه می کردم که ببینم چی باعث شده که تو اونجا ام ببینی که یه دفعه گفتی

No Mama , c'est "EM" encore "DOY"

و من با دهن باز ، سرم خم شد و دیدم ... نه ندیدم، بلعیدم این ام رو ... اُ ای رو که تو با چشمای قشنگت یه دور چرخوندیش و ام خوندیش... دوستت دارم مادری... نمی تونم بگم چقدر

وقتی با جدیت کارتون می بیند و شیر و بیسکویت می خورد! و حتی نگاهی به داخل ظرف نمی اندازد. ( عمراً اگه کارتونه رو کمتر از 200 بار دیده باشه ) ه

نان پخته شده مذکور! جای همتون خالی

در حال خوردن نونش

پسرک دست و دل بازم در حال تعارف کردن نونش

Friday, November 03, 2006

بعضی چیزا می تونن بی نهایت بار تکرار شن



دلکم
الآن تازه از دانشگاه برگشتم. دسته کلیدم رو خونه جا گذاشته بودم و کلید قفل دوچرخه ام رو نداشتم، برای همین پیاده راه افتادم طرف خونه ... داشتم به تو فکر می کردم که الان کجایی و چه می کنی و راهم رو کج کردم که از پشت خونه بیام طرف مهد و یواشکی ببینمت که یه دفعه دیدم صدای کلی بچه میاد. دیدم که شماها راه افتادین که برین پیاده روی!!! تو این سرما!!! ...همتون رو حسابی پوشونده بودن . شروع کردم از اول صف نگاه کردن و با دیدن کاپشن نارنجی ککسینل دار که کلاهش رو گذاشته بودی سرت با شلوار آبی، که از زیر چشم هارمونیک پسند مامان در رفته بود، لبام به خنده باز شد. چقدر کوچولو بودی... تازه خیلی کوچولوتر از اینی که هستی، آخه دور بودین کمی از من... پسرکم، نمی دونم تو چی از این نوشته ها می فهمی... فکر می کنم که من اینجا نه برای این می نویسم که کارهای کودکی تو ثبت شه، برای این می نویسم که دلت رو به دلم نزدیک کنم... شاید برای همینه که نمی تونم مرتب بنویسم... و شاید برای همینه که گاهی که دلم می لرزه و اشکهام می ریزه، میام اینجا و یک مشت حرف تکراری می زنم... از اون حرفهایی که به قول عزیزی می تونن بی نهایت بار تکرار شن... از اون دوستت دارم ها... از اون همیشه خوب بمون ها... از اون... دوستت دارم قشنگم، همیشه خوب بمون

Tuesday, October 24, 2006

دانشگاه



نازنین پسر! پریشب برایت داستان پسرکی را گفتم، که مادرش پس از سالها می خواست به دانشگاه بر گردد و درس بخواند. داستان پسرک ماهی ، که صبح زود بیدار می شد و دست در دست مامان و بابا، به سوی کروکنیل * می رفت. داستان پسرکی که مادرش برایش گفته بود، چه بی اندازه دوست دارد دوباره درس بخواند و خدا را بی نهایت شاکر است که موقعیتی برایش پیش آورده ، تا بتواند خوشحال تر باشد ، نه فقط به یک دلیل... بوسیدمت... بارها و بارها... و از تو خواستم تا کمکم کنی... با محبتت... با مهربان و فهیم بودنت... با درکی که بارها و بارها به خاطرش خدایم رو شکر کرده ام - و نا گفته نماند که گاهی پیش خود گفته ام پس کو آن درک !!!!-. عزیز مادر، می دانم که این اتفاق ، برای من و تو و بابا، اتفاق بزرگی است. می دانم که خیلی تغییرات ممکن است در زندگی مان رخ دهد و خوشحالم ... امیدوارم هر سه مان ، برنامه منظم تری برای زندگی پیدا کنیم و خوشبخت تر باشیم... تا همیشه... نه تا آخر دنیا... تا همیشه

--------------------------------------------------------------------

گلکم، بابایی یه عادتی برای خواب توی تو به وجود آورده که همانا در گوشت الله الله کردن می باشد. اینجوری که تو دستهات رو از دوطرف میندازی گردن ما، سرمون رو می چسبونی به سینه ات و ما با صدای زیر و یواش پشت سر هم می گیم الله الله الله الله... و تو هم با ما تکرار می کنی : ایاه ایاه ایاه... گاهی که دستات ول میشه و یکیمون می خواد جیم فنگ شه، سریع صدا می کنی : یین مامان ، یا یین امینننننن ( خوب این واژه ایه که بابا رو عمده اوقات باهاش صدا می کنی ! امین ... با ن شدیداً موکد !!! ) و خلاصه که لا یمکن الفرار من حکومتک !!! تا اینکه کم کم چشمای قشنگت پر خواب شه و پلکات سنگین شه و مملکت آزاد. دیشب که داشتیم الله می کردیم برات یه دفعه وسطش گفتی که : مامان ! سه پتی ایاه !! :)) که یعنی مامان الله اش کوچولو ه... منظورت این بود که داریم یواش و با صدای آروم میگیم

-------------------------------------------------------------------

دوستای خوب و مهربون من که به اینجا سر می زنین و با میل و کامنت میگین که چرا عکس نمیذارم. واقعیتش اینه که نوشتن یک پست همراه با عکس عملاً دو برابر یک پست بی عکس طول می کشه. من از محبت همتون ممنونم . فقط بدونین که اگه گاهی پست ها عکس ندارن دلیلش چیه. و اما

وقتی حباب بازی می کند و حالش را می برد !!
وقتی دور از چشم مامان و بابا ، دو طبقه به تنهایی از پله های یوروماست بالا می رود
وقتی نوئه را می چرخاند. شکار شده از بالکن توسط مامان مریم
وقتی نوشابه مامان را کش می رود
وقتی می ایستد تا از او عکس بگیریم
وقتی نه تنها می ایستد ، بلکه ژست هم می گیرد
وقتی یک فرشته می شود که گلها را می بوسد و با خنده هایش دل می برد

Thursday, October 19, 2006

از همه چیز

دلکم! پریشب برای اولین بار ابراز علاقه کردی که بری دستشویی. بابایی رو در آستانه در دستشویی متوقف کردی و گفتی : پی پی من ! برات از این نشمین گاه های کوچولوی روی توالت فرنگی گذاشتیم. با ذوق و شوق شلوارت رو در آوردی، نشستی روش . چند لحظه که گذشت و خبری نشد، در برابر دهن های باز ما و بدون اینکه ما تا به حال همچین جمله ای یا مشابهش درباره پی پی !!! به کار برده باشیم، گفتی : پی پی ییَن ( پی پی البته منظور همون جیش خودمونه !!! و یین هم که یعنی وین که خلاصه یعنی بیا ) من و بابایی دیگه ولو شده بودیم از خنده که این رو دیگه از کجا آوردی؟!!! تموم که شد. بینی!! ( همون فینی به معنی تموم شد) رو گفتی و اومدی بیرون

مادری ! بر عکس خیلی از جملات و محاورات معمولیت از قبیل "ییَن" و "سه پا یا" و "مغسی بُکو" و "ایسی" و "دُن موا" و " سه کَشیت!!" و "اَسیت"* و موارد مشابه، که روزی شونصد بار میگی شون، رنگها رو به فارسی میگی. همه رنگها رو ... امروز الین یکی از چهار تا مربی مهدتون بهم میگه که :" علیرضا (یا به قول اونا علیغضا!!!) همه رنگها رو به فارسی می گه؛ نه؟ " جواب مثبت بود... و بعد برام تعریف کرد که بهت گفته اون متوجه نمیشه وقتی تو رنگها رو به فارسی میگی و باید با اون فرانسه حرف بزنی... تلفظ رنگهات اینجوریه مامانیم... آبی ، بس ( سبز ) مون گون ( قرمز ) یَید ( زرد ) بَدَم ( بنفش ) نانینجی ( نارنجی ! که من کشته اینم که هر روز صبح کفشات رو پات کنم و تو برام توضیح بدی که : مامان ! شسوغ نانینجی ! و من ببوسمت و بگم آفرین مامانی ) فیسید ( سفید ) و چند تای دیگه ای که فقط تقلید می کنی و هنوز کامل به کار نمی بری اسمهاشون رو

هیچ وقت ازت نخواسته بودم که اسمم رو بگی... چند روز پیش ازت پرسیدم که مامانی اسمت چیه؟ اشتباه فهمیدی سوالم رو... از جوابت معلوم بود که اشتباه فهمیدی و چقدر این اشتباهت، شیرین بود. گفتی: مَیَم !!! من یه لحظه نفهمیدم، پرسیدم چی؟ گفتی: مَیَم. مامان مَیَم... و من زیر بوسه هام له ات کردم و تو ذوق کردی و گفتی : مَیَم مامان !! و من دوباره بوسه بارونت کردم و تو از ته دلت قهقهه زدی و دوباره گفتی : مَیَم... و شاید بیست بار این ماجرا تکرار شد. پسرکم، مامان مریم خیلی دوستت داره... وقتی تو نیستی، گاهی با خودم ادای حرف زدنت رو درمیارم و می خندم

یکی از لطف های خیلی خیلی بزرگی که خدا بهم کرد، این بود که مهدت اینقدر به خونه نزدیکه... اینقدر که من میتونم بیام تو بالکن و تو رو ببینم که داری با نوئه بازی می کنی و نوبتی همدیگه رو سوار ماشین می کنین... نوئه تو رو راه می بره و تو اون رو می چرخونی !!! و هر وقت نمی بینمت ، یعنی داری سرسره بازی می کنی.. یک دقیقه که واستم... میای یه دور، دور حیاط میدویی و دوباره میری سراغ سرسره. نمی دونی چقدر لذت بخشه وقتی در حال ظرف شستن، یه دفعه صدای هوار باربارا رو بشنوم که داره داد می زنه: علیییغضاااا ! تو دوا تُ مِتغ تِ شُسوغ** ... و من لبخند زنان ، همونجوری با دستکش های کفی بدوم تو بالکن و ببینم که تو کفش هات رو دستت گرفتی ، داری دور حیاط میدویی و باربارا داره میاد دنبالت... کفش هات رو پات می کنه، موهای نازت رو به هم میریزه و میدویی و میری... روز به روز بیشتر دوستت دارم پسریم... خدا همیشه به همراهت


*
Viens : ویَن. بیا
C'est pas la : سه پا لا. اونجا نیست
Merci beaucoup : خیلی ممنون
Ici : ایسی . اینجا
Donne moi : دُن موا . بده به من
C'est caché : سه کشه . قایم شده
Assis : اَسی . نشسته

**
تو باید کفشات رو بپوشی!!!!

Monday, October 09, 2006

کمر درد مامان

نازنین پسرم

دیروز مامان یه اتفاقی براش افتاد و کمرش به شدت درد گرفته. دلم خواست برات بنویسم که چه بی اندازه از محبتت و از درکی که نسبت به شرایط داری لذت می برم. هر روز و هر شب و خلاصه همیشه، سر لباس پوشیدن و در آوردن، ما با هم کشتی و دنبال بازی و اینا داریم. نسبت به تعویض لباس اینرسی وحشتناکی داری. نه حاضری بپوشی و نه حاضری در بیاری. تنها حربه ما این مدته این بوده که حاضر میشیم، لباسای تو رو میذاریم دم در و میگیم که ما رفتیم خداحافظ. وقتی در رو برای بیرون رفتن ( وقتی کاملاً آماده ایم البته ) باز می کنیم، داد میزنی : اَتان، اَتان ( یعنی صبر کن) و تندی لباسا رو می پوشی ... دیروز من هیچ کاریت رو نکردم. امروز که می خواستم عوضت کنم و ببرمت مهد، تا اومدم شلوارت رو در بیارم، زودی دو تا دستت رو گرفتی به شلوارت و گفتی : سَ وَ ( که یعنی خوبه !) گفتم که ببین مادری؛ من امروز کمرم درد می کنه و اصلاً نمی تونم باهات کشتی بگیرم. تا این رو گفتم، زودی بلند شدی، ناش و بو گویان ناز و بوسم کردی و رفتی دراز کشیدی ،پاهات و دستات!! رو باز کردی، بدون کوچکترین حرکتی آروم موندی تا عوضت کردم. در حین آماده شدن، هر بار که در اثر یه حرکت کمرم درد می گرفت و دستم رو به کمرم می گرفتم یا آخ می گفتم، دو باره و ده باره ناز و بوسم می کردی. هر یه تیکه ای از لباست رو که آروم می پوشیدی می گفتی : وایا* یا می گفتم خوب الان بلوزت رو بپوشونیم؟ با یه لبخند مهربون و سر تکون دادن می گفتی : دَکُغ** و من سرمست از این محبتت


* Voilà والا - به مفهوم خب یا تشویق یا شونصد تا معنی دیگه که اینا هر کدوم روزی 100 بار میگن این کلمه رو فکر کنم و تو هم تازگیا همین جوری شدی! راه میری و وایا و دَکُغ میگی

** D'accord دَکُغ - به معنی باشه و اوکی

نازنینم! بی اندازه از این قلب مهربونت لذت می برم و امیدوارم همیشه دلت پاک و صاف و مهربون بمونه. هیچ وقت از این مهربونیت سوء استفاده نکردم. هیچ وقت بهت دروغ نگفتم. میشد حتی وقتی حالم خوبه برات ادای مریضی در بیارم که زودتر خلاص شم، ولی هیچ وقت این کار رو نکردم و امیدوارم خدا کمکم کنه و هیچ وقت این کار رو نکنم. خوشحالم از اینکه حرفم رو باور می کنی. از اینکه وقتی بیرونیم و پستونکت رو می خوای اگه بگم نمی خواد بخوری، ممکنه اصرار کنی و بگی بده ولی وقتی بگم نیست و نیاوردمش، حداقل برای زمان کوتاهی که دوباره دلت بخوادش ، بی خیال میشی. و من هیچ وقت وقتی پستونکت همراهم بوده، بهت نگفتم ندارم که بی خیال شی... نمی دونم چی شد که الان اینها رو نوشتم برات.. هر چی... دوستت دارم پسرکم... خیلی دوستت دارم

Friday, October 06, 2006

سفر -2 ، خمیر بازی


و اما

دلکم، اون موقع که سفر بودیم، شروع کرده بودی به تشخیص رنگها و به شدت دوست داشتی ( و داری هنوز ) که همه چیز رو با رنگش بگی. فقط مشکل این بود که اسم رنگها رو بلد نبودی و همه چی فقط یا آبی بود یا بس ( سبز ) می دونستی که خیلی چیزا نه آبی ان و نه بس ، اون وقت بود که یه لحن پرسشی خیلی با مزه که یعنی خودم میدونم که جوابش منفیه می پرسیدی؛ مامان آبی؟!! و وقتی می گفتم نه و رنگش رو می گفتم می گفتی بغاوو مامان !! هلند، کشور دوچرخه سوار ها بود. همه جا به شدت برای دوچرخه راه مخصوص لحاظ شده بود که رنگش معمولاً تو مایه های آجری بود. اولین بار توی یک پارکی توی آمستردام، که داشتی خودت راه میرفتی و می دویدی بهت رنگ راه ها رو نشون دادم و گفتم که اینجا که قرمزه، راه دوچرخه هاست و ما نباید بریم اونجا... فهمیدی و تا آخر راه هی راه رو نشون میدادی و می گفتی که اتانتیون اَ ویلو ! گذشت تا 3 روز بعدش رفتیم بروکسل. هتلمون جای خیلی خیلی خلوتی بود. عصری داشتیم توی پیاده رو راه می رفتیم که یه دفعه تو شروع کردی به نا آرومی کردن. هی غر میزدی و می گفتی ایسی نه ! می گفتم می خوای بیای پایین؟ می گفتی نه !! می گفتم خوراکی می خوای؟ می گفتی نه ! و من واقعاً مستأصل شده بودم که یه دفعه کلمه نجات بخش گفته شد ! اونور راه سیمانی رو نشون دادی و گفتی : ایسی آبی !!! و من یک دفعه دوزاریم افتاد . من و تو داشتیم با کالسکه از راه آجری دوچرخه ها می رفتیم و چون اونجا هیچ کس نبود، من متوجه نشده بودم... یه دفعه گفتم: آها! ما داریم از راه دوچرخه ها میریم؟ تکیه دادی به پشتی کالسکه ات، یه لبخند کاملاً رضایت آمیز زدی و گفتی : ها !!!! و من غرق بوسه ات کردم

حالا دیگه در اثر کثرت خمیر بازی با مامان کلی رنگ دیگه یاد گرفتی. قانونمون اینه که هر وقت یک رنگ رو بلد شدی، یه رنگ دیگه هم وارد دایره بازیمون می کنیم. اسم بیشتر شابلون های اشکال هندسی و حیوون ها رو هم می دونی. تنها نکته اش در اینجاست که فقط مامان و گاهی بابایی می فهمن که شما چی میگی و منظورت چیه. خب مردم حق دارن! کی می تونه از عبارت " بیل گون گون" ، " دل قرمز " برداشت کنه. یا مثلاً :"وَش فیسید" که یعنی گاو سفید. یا از اون بدتر : "شَشَ گنگه ای" که منظور مثلث قهوه ایه. آدم یه ربع باید بین همه کلمات فارسی و فرانسه بگرده تا ببینه این الآن چی می تونه باشه. چند روز پیش یکی از شابلونات از دستت افتاد. هی نگاه کردی و پیدا نشد ! یه دفعه دیدی افتاده زیر پات. چشات رو کوچولو کردی، خندیدی و گفتی : " سه کَشه" و من برای اولین بار انقدر جمله ات درست و کامل بود که درجا گرفتم چی گفتی : قایم شده !!

یه روز مثلث ات گم شده بود. بهت گفتم که: مثلت ات کو مامانی ؟ یه فکر کردی و گفتی : شَشَ شُسوغ کوغ دَدَ !!!! و من چشمام گرد از اینکه تو چطور فکر کردی که مثلث میتونه کفشاش رو بپوشه و بدوه دَدَر !!!

به طور دیوانه کننده ای داری جات رو تو دل ما بزرگ می کنی مامانی ... وقتی دستات رو از دو طرف دراز می کنی و با نهایت محبت خالص دنیا، سر من و بابایی رو تو بغلت می گیری و در همون حال با سر انگشتای کوچولوت ، به نشانه نوازش ضربه های آروم می زنی، یک موج عشق می ریزه تو دل آدم... همیشه مهربون بمون، زیبا! همیشه

Thursday, September 21, 2006

سفر -1



جای همگی خالی ، ما یه 9 روزی رفته بودیم یه جور سفری که برامون جدید بود و تا حالا سفر این مدلی نرفته بودیم. 9 شب ، تو 8 تا شهر مختلف موندیم و خیلی سفر با مزه ای بود. احساس می کنم که به پسرک خیلی خوش گذشت. فردا صبحش که از خواب بیدار شد و می خواستم ببرمش مهد، تا گفتم که پاشو لباسات رو بپوش بریم بریم بیرون، زودی گفت : دَدَ، بیتیو ( مترو یعنی ) عاشق مترو ها و تراموا های شهرها شده بود و این نوای خوخو، شی شی ( همون هو هو ، چی چی ) از دهنش نمی افتاد. ولش می کردی 2 ساعت تموم وامیستاد و با حسرت منتظر ترام ها و مترو ها و قطار ها میشد و تا از دور پیداشون میشد ، ما رو صدا می کرد، با انگشت نشونشون میداد و با یه ذوق غیر قابل توصیف داد می زد : ایل یا بیتیو ( که یعنی مترو ه) خو خو شی شی و وقتی هم که می رفتن: بیتیو یفت


دلک مادر، فقط خدا میدونه که تو این سفر چقدر برای داشتنت شکرش کردم، نه به خاطر اینکه یه بچه ناز و ماه دارم، به خاطر اینکه تو رو دارم با همه فهم و شعوری که خدا درت به ودیعه گذاشته و نمیدونم که من خیلی ندید پدید ام یا تو واقعاً ماهی.هر چی که هست امیدوارم قدرش رو بدونی و ازش به خوبی استفاده کنی تا خدا روز به روز بیشترش کنه. وقتی خسته میشدی و می خواستی بغلت کنیم، تا بهت می گفتیم که کمر مامان و بابا درد می گیره اگه تو رو بغل کنن، یه بغاوو به خودت می گفتی ؛ یه دست برای خودت می زدی و راهت رو میومدی. یه بار من و تو داشتیم از پله ها با هم پایین میومدیم. پله هاش خیلی باریک و خطرناک بود و من دستت رو گرفته بودم. ازم خواستی که مثل بابایی بپرونمت. بهت گفتم که من نمی تونم مادری، من زورم کمه و اینجا خطرناکه... زودی تا این رو گفتم گفتی بغاوو و ادامه دادی : مامان ناش و نازم کردی و بوسم ... نمی دونم چی حس کردی تو اون لحظه ولی من فقط خدا رو شکر کردم به خاطر داشتنت... به خاطر ترسو نبودن ولی محتاط بودنت... به خاطر اینکه نه از جک و جوونور نه از تاریکی .. نمی دونم ندیدم که بترسی ولی به محض دیدن یک ماشین یا دوچرخه یا مترو یا موتور، به سرعت برق و باد کنار می کشی و با اون صدای شیرینی که یه قدری هم بم و ترسناکش می کنی ، اگه ماشین باشه میگی: اتانتیون اَ بببب ( این رو نمی تونم بنویسم، همون صدایی که بچه ها یه عنوان صدای ماشین در میارن و لبها رو می لرزونن) اگه دوچرخه باشه میگی : اتانتیون اَ ویلو ( که یعنی مواظب دوچرخه باش) اگه هم که مترو باشه که اتانتیون اَ بیتیو ... البته این اتانسیون ها سر درازی داره و شما هر چیزی از دیدت یه مقادیری خطرناک باشه یا نیاز به مراقبت داشته باشه، زودی این عبارت رو براش به کار می بری . از این قسم اند : اتانتیون اَ آبَ ( که روی پل و جاهایی که خطر افتادن در آب وجود دارد مستحب است !!!) اتانتیون اَ نی نی ( که وقتی یک نی نی خیلی کوچولویی که باید ازش محافظت شود ، مشاهده می شود، واجب است !!) و القصه

دو سه روز قبل از سفر ، گاهی یه کلمه ای به کار میبردی که من نمی فهمیدمش، تا اینکه شب اول توی هتل فرانکفورت حسابی شیر فهم شد... من برای بابایی آب پرتقال ریختم و تو هم خواستی... برات ریختم و اصرار کردی که لیوان نیمه پر یک بار مصرف رو بدم دستت... می خواستم ندم چون ترسیدم بریزی ولی کوتاه نیومدی و هی می خواستی از دستم بگیریش و ندای من من ت راه اقتاده بود و من دیدم که الانه که لیوان بشکنه و دادم بهت و ریختی... بابایی گفت که چرا لیوان رو دادی بهش که بریزه، گفتم من که نمی خواستم بدم، ولی نذاشت داشت میشکوند لیوان رو... در حین همین توضیحات بودم که یه دفعه خیلی جدی، انگشتت رو گرفتی به طرفمون و گفتی اَغِت مامان بابا... ( اَغت به مفهموم بس کن، تمومش کن ) و من با اینکه همیشه زندگیم می دونستم که باید اَغت کرد ولی این اَغتی که گفتی ، یه جورایی انگار شیرفهم شده باشم که تا چه حد باید اَغت کرد و تو تا چه حد دوست نداری که ببینی ما با هم هیچ بحثی کنیم... امیدوارم هیچ وقت آرامش حکم فرما بر وجودت رو مختل نکنیم نازنینم

تو یکی از شهرهای شمال هلند، هتلمون جای خیلی خیلی ماهی بود. ساحل دریای شمال و کاملاً ایده آل برای یک آدم بچه دار. پشتش زمین بازی بود و جلوش یه دریاچه کوچولو با یه عالمه اردک. تو و بابایی رقتین که به اردک ها نون بدین. هم تو و هم اردک ها حسابی حال کرده بودین. بابایی بهت یاد داده بود که اگه نون رو بالای سر اردک ها بگیری، میپرن بالا که بگیرنش و تو از این کار و پریدن اون ها ذووووق می کردی و از خوشحالی رو پات بند نبودی و بر خلاف تصور من، وقتی به جای نون دستت رو گاز می گرفتن، نه تنها غر نمی زدی، بلکه کلی حال می کردی. یک بار که نون تو دستت رو انداختی و اومدی بری یه ور دیگه، اردک ها ولت نمی کردن، هی می دویدی و اونا هم دنبالت میومدن یه دفعه شاکی شدی، برگشتی به طرفشون ، کف دستت رو به علامت ایست گرفتی به طرفشون و خیلی محکم و با صدای بلند که از میون کواک کواک اونها به گوششون برسه، فریاد زدی : اَغت جوجو ... و من و بابایی دیگه شده بودیم همون اسمایلی یاهو که رو زمین غلت می خوره و قهقهه میزنه

ادامه دارد اگر خدا خواهد...

Tuesday, September 05, 2006

Merci !



عمر مادری، یه چند روزیه که تشکر کردن رو یاد گرفتی. قبلاً هر وقت بهت می گفتم بگو مرسی یا میگفتم تشکر نکردی از مامان ، همیشه فقط آهنگش رو در میاوردی و می گفتی م م با کشیدگی خاصی که بهش میدادی، ولی روز جمعه وقتی از مهد برگشتی و سیب و بیسکوییتت رو بهت دادم و بهت گفتم که مرسی گفتی به مامان؟ قشنگترین تشکر عمرم رو شنیدم. لبخند زدی، چشاتو ریز کردی و با ملیحترین لحن ممکن برای یک پسر بچه ، گفتی: مشی ! و من یه پرنده کوچولو تو قلبم به پرواز در اومد


و از اون روز تا حالا خیلی با ربط و یا یه کم با ربط از این کلمه که با لحن ماه تو خیلی قشنگتر از خود واقعیش شده، استفاده می کنی. تازه گاهی یه ن هم معلوم نیست از کجا به تهش اضافه می کنی و میشه : مشین !!



کلاهت رو دراز کردی طرف من و گفتی : بیی ! یعنی بگیر و وقتی ازت گرفتمش گقتی : مشی


لیوانت رو برداشتی و اومدی دم یخچال، درش رو باز کردی و گفتی : آبَ ایینا ( یعنی از اینا، منظورت آب پرتقال بود) برات ریختم، همونطور که داشتی می رفتی تو اتاق، سرت رو یه کوچولو برگردوندی و گفتی : مشی


یه کمی سرما خوردی و فین فینت به راهه. آب بینیت اومده بود و اذیتت می کرد، بهت گفتم بیا تا تمیز کنم برات، داشتم دنبال جعبه دستمال میگشتم که گفتی ایشی نه یا ! ( ایسی نه لا، یعنی اینجا نیست اونجاست ) رفتی یه دونه دستمال آوردی، دادی بهم، تمیزت کردم . نگاهم کردی و گفتی : مشی


رفته بودیم بیرون، یکی از خاله های اینجا برات نوشابه ریخت، لیوانت رو گرفتی و گقتی : مشی


امروز صبح من کیک خوردم و آشغالش دستم بود، اومدی بهم گفتی : یین مامان ( وین مامان یعنی بیا ) پا شدم و بهت گفتم که بذار من این آشغال رو بنذازم توی سطل، و وقتی انداختمش، خیلی بزرگ منشانه نگاهم کردی و گفتی : براوو مامان، مشی ! و من دهنم باز از اینکه چقدر خوب و بی نقص هر چی بهت گفتم رو تحویلم میدی


تشکر یاد می گیری و این یعنی داری بزرگ میشی. یعنی من باید لذت این لحظه ها رو با تمام وجودم ببرم و آرزو کنم که سیر نزولی این لذتها هیچ وقت به سمت صفر میل نکنه. یک گام نزدیک تر شدنت، به دنیای روابط اجتماعی انسانها، به دنیای محبت کردن و محبت دیدن، به دنیای من خوبم - تو خوبی، مبارک، نازنین پسرم


----------------------------------------------------------------------

علیرضا، چونه ات کو؟ زبونت کو؟ دندونات چی؟ لپاتو بکش ! لبات رو غنچه کن !!=))این لب غنچه کردنش من رو کشته

پدر کمر مامان بزرگش در اومد تا آقا حالش رو ببره

شافهاوزن- رودخانه راین - قربون اون قیافه کج و کوله ات برم

An angel on the earth !

Tuesday, August 15, 2006

Bravo

دوست داشتنی من

دیروز که من و تو با هم کنار دریاچه بودیم، مبهوت کارهات و حرف زدنت با خودت شده بودم. شب قبلش به دنبال یک عکسی، بر خورده بودم به عکس های دو ماهگیت. و اون پسرک دو ماهه که جز گریه کردن و خوردن و خرابکاری کاری بلد نبود، حالا تبدیل شده بود به یک فرشته کوچولو ، که اشکهای من رو روی گونه هام جاری کنه

به فاصله 30-40 قدم از من واستاده بودی و داشتی سنگ پرتاب می کردی تو دریاچه. خم می شدی، دنبال سنگی که ازش خوشت بیاد می گشتی، برش می داشتی و می گفتی : شنگ... با یک فیلم و اطوار مخصوص خودت پرتش می کردی و می گفتی : اُه ، اُپتاد ... بعد برای خودت دست می زدی و می گفتی :
Bravo , Encore un

که یعنی آفرین، یکی دیگه... یکی دو تا که به این ترتیب پرت می کردی. یاد من می افتادی و از اون دور داد می زدی : ماما ! شنگ و ادای پرت کردن در می آوردی که یعنی من حالا سنگ پرت کنم. وقتی می انداختم دست می زدی و می گفتی : شنگ یفت ! ( سنگ رفت ) گاهی یکی کافی نبود و می گفتی :
Mama ! Encore un

و این پروسه 20-30 بار تکرار شد و من نمی تونم بگم که چقدر از حرف زدنت لذت می برم

---------------------------------------------------------------------

پسرکم در حال تلویزیون دیدن بودی که همه رو صدا کردم تا مدل جدید رو ببینن ولی تا متوجه شدی که ما مشغول عکس برداری ایم، زودی تغییر حالت دادی

دلکم، مدتها بود که کلمه "دُن" فرانسوی رو به معنی بده، به جای بگیر هم استقاده می کردی و چه می خواستی بگی بده، چه می خواستی بگی بگیر، می گفتی "دُن" تا اینکه نوبت به غذا دادن به این ببعی ها رسید. چند تا دونه علف کندی، گرفتی جلوی دهن یکیشون و خیلی جدی گفتی : "تیَن" و من به این فکر می کردم که از دید تو ما خیلی می فهمیم که سعی نمی کنی درستش رو به ما بگی یا این گوسفند ست که خیلی می فهمه و باید درستش رو بهش گفت !!!!

چقدر دوست داشتی راه رفتن با پای برهنه تو سر بالایی این تونل رو نازنین

طپش قلبم ، آوای گامهایت را همراهی می کند، پسرک خوش قامت من... گامهایت همیشه استوار




Wednesday, August 09, 2006

ICI , ناز

زیبای من

بی آنکه بخواهم فکر کنم این یک غریزه است، از اینکه حضورم آرامت می کند، لذت می برم. از اینکه وقتی می خواهی بخوابی و روی مبل دراز می کشی، و بعد خیلی ارباب مآبانه ، انگشت اشاره ات را به سمت مبل دیگر می گیری و می گویی " ماما ! آ ، آ" و این یعنی من باید در آنجا نزول اجلال ! کنم، قند توی دلم آب می شود. بیشتر اوقات، کتابم را می آورم و همزمان با کارتون دیدن تو، مشغول خواندن می شوم. گاهی که می بینی حواسم زیادی از تو پرت است، صدایم می کنی ، گاهی همان یک نگاه امنیت کافی است ، گاهی حتماً باید با هم بخندیم تا ادامه دهی کارت را، گاهی باید همراهت شوم و آن صحنه ای را که با زبان خودت برایم تعریف می کنی - و من عمدتاً چیزی از آن نمی فهمم - بشنوم و بگویم " وَوووو ، چقدر جالب بوده مامانی " و آنگاه بخندی و چندین بار این پروسه تکرار شود تا تو خوابت ببرد. اعتراف می کنم که گاهی خسته کننده است. مخصوصاً اگر من کار داشته باشم و تو هم خیلی خوش اخلاق نباشی ولی آنچه مرا وا داشت که امروز اینها را بنویسم ، اتفاقی بود که امروز بعد از ظهر افتاد

حسابی خسته و قاطی !! بودی و خواب آلوده. درازت کردم، بوسیدمت و رفتم کتابم را آوردم و رو به تو گفتم که " خوب مامانی، من رو این یکی مبل بخوابم؟" بر عکس همیشه گفتی : نه ! اشاره کردی به کنارت و گفتی " ماما ! ایسی ، ناش " - مامان ؛ اینجا ؛ ناز - و من کنارت دراز کشیدم، پیشانی ام را به پیشانی ات چسباندم، دستم را روی صورتت گذاشتم و آرام ترین سرانگشتان نوازشم را بر گونه های زیبایت کشیدم و وقتی خوابت برد، دستان کوچکت را در دست گرفتم، بوسیدمشان و از خدا بهترین ها را برای دستانت خواستم. و در کنار همه بهترین ها ، آرزو کردم که روزی دستان کوچکت، دستان مهربانی شوند که دل آن را که دوستش خواهی داشت - و اگر خدا بخواهد دوستت خواهد داشت - ، آرامش بخشند. برایت آنجایی را آرزو دارم که یار می پسندد، پسرک مهربانم

Friday, July 28, 2006

پسرک دو ساله

این رو دیروز نوشتم، امروز پست میکنم ولی تولد پسرک پس فرداست



چشمانم را می بندم. بیمارستان شوو. مامای هندی. درد. اتاق زایمان. اپیدورال و تولد... نه... باز می کنم... عقب تر... مطب دکتر معینی، متخصص زنان و زایمان، سونوگرافی،" مبارک باشه، الان دو سانتی متره"... ولی نه... باز هم عقب تر... بلوار کشاورز، بیمارستان پارس. خانوم آزمایشگاهی، نگاهی به برگه آزمایشم می اندازد و سوزن را فرو می کند و سوال می کند که چند روزه؟ جواب می دهم که آنقدری هست که آزمایش خون معلوم کند ... فردایش جواب آزمایش را می گیرم... می دانم که سر کلاس است ولی زنگ می زنم... مبارک باشه آقای پدر... نفر بعدی مامان است... دیروز صبحش معتقد بود که حال بدم به علت خوب صبحانه نخوردن و تغذیه نامناسب است... در دل یه کوچولو می خندم. بر عکس خیلی از اطرافیانی که می شناسم و خبر نی نی داشتنشان را، نمی دانم به چه دلیلی ، تا می توانند مخفی می کنند، خودم به دلیل خوشحالی مفرط ، در عرض یک ساعت همه عالم را خبر می کنم، به تنهایی... به همه هم متذکر می شوم که به کسی نگویند چون خودم می خواهم حال خبر دادنش را ببرم

چشمانم را می بندم، پسرکی ده ساله را می بینم که با وجود اینکه تمام تلاشش را کرده است، بازنده از زمین مسابقه بیرون می آید. از میان تماشاگران،حلقه اشک را در چشمانش می بینم. به سراغش نمی روم تا خودش بیاید. دستانم را لای موهای پرپشت زیبایش می کنم ، سرش را کوتاه لحظه ای که باعث شرمزدگی اش نشود می بوسم. دستم را زیر چانه اش می گذارم ، لحظه ای به چشمان دلربایش خیره می شوم و زبان باز می کنم که : " نمی گم اگه می بردی الان خوشحال تر نبودم. ولی الان ناراحت نیستم. چیزی که باید بدونی اینه که پیش خدا، پیش من، پیش بابا و پیش همه آدمهای عاقل دنیا، چیزی که مهمه اینه که تو در حدی که این مسابقه ارزش داشت، براش وقت گذاشته بودی و تلاشت رو کرده بودی. من به هیچ وجه برد تو رو به قیمت اینکه همه زندگیت رو صرف این ورزش کنی، ترجیح نمیدم پسر مامان" اینها همه رویاهای من است و من در رویایم جواب حرفهایم را با یکی از زیبا ترین لبخند های دنیا می گیرم


چشمانم را می بندم. زنی 50 ساله را می بینم که با عینکی بر چشم ، پشت میز نشسته است و با سرعتی، نه به خوبی جوانی هایش، تایپ می کند : " علیرضای مامان، سلام. خوبی پسرم؟ امیدوارم که این امتحان ضایع آخر رو خوب داده باشی . ما خوبیم. فقط دلمون برات خیلی تنگ شده. حالا که امتحانا تموم شده چند تا از عکسات رو بفرست که دلم خیلی برای چشمای قشنگت تنگ شده" ... چشمانم را باز می کنم ... آیا من خواهم توانست در 24 سالگیش اینگونه عاشقانه با او سخن بگویم

چشمانم را می بندم. جوانی را روبرویم ایستاده می بینم که پس از مدتها دوری می توانم در آغوشش بکشم. دستانم را دور صورتش می گیرم. چشمهایش برقی دارد که زبان را به حمد خالقش می گشاید. سرش را به سینه ام می چسبانم. موهایش را می بوسم. سرم را روی موهایش می گذارم... آه که اگر بدانی دوست دارم پشت سرش چه ببینم... یک نگاه مهربان، که با تحسین مرا بنگرد و پس از آنکه او رفت تا لباسهاش را عوض کند، در آغوشم بکشد و در گوشم نجوا کند: "تو دوست داشتنی ترین مادر دنیایی"

و شاید همه اینها فقط رویا باشد. شاید بزرگ شوی و هیچگاه من نتوانم حتی آنگونه که می خواهم ببوسمت. شاید آرزوی دستان مردانه ای که دستان چروکیده ام را در دست بگیرند و شاید بوسه ای بر آن بزنند، برای همیشه در دلم بماند. شاید تو بزرگ شوی و هیچگاه مرا آنگونه که روحم شاد شود، دوست نداشته باشی، شاید از آن دسته فرزندانی شوی که همواره بار سنگین توقعشان، دل دلداده پدر و مادرشان را له می کند. شاید تو بزرگ شوی و من با چشمان گریان خود ببینم که در آن راهی که خدا راضی است و انسانیت حکم می کند، گام بر نمی داری... و من چه خواهم کرد... همچنان عاشقانه دوستت خواهم داشت... و تا آخرین لحظه زندگیم از خدای خوبم خواهم خواست که تو را در گروه دوست دارانش قرار دهد... نه تنها چون پسر منی... چون تو علیرضای منی

تولدت به برکت و شادمانی و میمنت، پسرک دوساله من




مشغول ساختن پیچیده ترین به قول خودش توغ!!! زندگیش - توغ یا همون تاور خودمون به معنی همون برج خودترمون یعنی !!

از خواب که بیدار میشه اولین کارش بیرون آوردن اینها از اتاقش و چیدنشون ه

Bellerive-Plage
داشتم می بردمش اینجا، بهش میگم میای ببرمت استخر؟ میگه نه... میگم اِاِاِ استخر که دوست داشتی خیلی... میگه نه... یه ذره فکر میکنم و میگم میخوای ببرمت پیسین؟ ( همون استخر اونا !!) یه دفعه جفت پا میپره هوا و میگه ویییییییییی

Thursday, July 20, 2006

Ice Age

دلکم

به کارتون های مورد علاقه ات چند تا دیگه هم اضافه شدن. 4 تاش رو می تونی با تلویزیون ببینی و بقیه رو قانونش اینه که باید بری با کامپیوتر که در اون فاصله مامان و بابایی هم توی صفحه تلویزیون یه تصاویری جز نیمو و شرک و آیس ایج و آهو ببینن. خیلی حال می کنم از اینکه یه دفعه میگی کانن - کارتون - و بعدشم سریع اعلام می کنی که کدوم رو می خوای. آوو و نیمو - که دیگه مثل کوچولوگیات ممو نمیگی و قشنگ نیمو میگی - که تکلیفشون معلومه. شرک هم گاهی کیش گاهی ایش ه گاهی اَیینا - یعنی از اینا !!! که واقعاً نمی دونم چرا این رو میگی - ولی اون چیزی که من کشته شم، وقتیه که آیس ایج می خوای. آیس ایج و نیمو با هم توی یه دی وی دی هستن. و تو چون تازه داری یاد می گیری که با فلاکت بگی آیس ایج، هر وقت اینو می خوای، میگی نیمو و بعدش اضافه می کنی که نیمو نه ... و من واقعاً از ته دلم می خندم وقتی می بینم سعی می کنی هر جوری که شده منظورت رو برسونی نازنینم

چند روز پیش ماشین هات رو از کوچیک و بزرگ ردیف چیده بودی و خیلی با احتیاط از کنارشون رد میشدی و می گفتی اتانتیون- اتانسیون- . اومدم پیشت و گفتم وااای مامانی چقدر ماشین داری. می شمریشون؟ گفتی


un , deux , quatre ( 1-2-4 ) =))

Tu ne peux jamais découvrir combien je t'aime… Jamais


Thursday, July 13, 2006

بی تابی ات را برای حرف زدنش به خاطر بسپار

دلبرکم

ازم خواستی برات آهو بذارم ( به قول خودت آوو ، منظور سی دی آهویی دارم خوشگله است) وقتی گذاشتم ازت پرسیدم که

c'est bon ? ça tu plaît?


امیدوارم روزی که این رو می خونی در این حد فرانسه بلد باشی ولی به هر حال یعنی خوبه؟ خوشت میاد؟

گفتی

ça va!!!


دو سه روز پیش می خواستم لباسات رو در بیارم چون هوا گرم بود. بهت گفتم که می خوای لباست رو در بیارم؟ بر خلاف همیشه که در مقابل هر گونه تغییر لباس اینرسی داشتی، قبول کردی. همینطور که داشتم لباست رو در میاوردم زیر لب گفتم :

c' est chaud.


یه لبخندی زدی حاکی از اینکه اِاِاِ .. انگار تو هم یه چیزایی بلدی ها مامانی و بعد تکرار کردی سه شو ( یعنی گرمه ) !!! فرداش وقتی دوباره ازت پرسیدم می خوای لباست رو در بیارم یا نه؟ جواب دادی که

Oui... c'est chaud


از تک تک کلماتی که میگی لذت می برم و سعی می کنم ازشون حظ وافر ببرم. از فرانسوی هاش بیشتر لذت می برم.. نمی دونم چرا ... شاید به این خاطر که این من نیستم که بهت یاد میدمشون... شایدم به این خاطر که همیشه زندگیم از اینکه بچه های دو زبانه قر و قاطی حرف میزدن عشق می کردم... مادری، دوستت دارم. اینو همیشه یادت بمونه... لطفاً



پ.ن. یادم نبود که پست بی عکس قبول نیست

اینم چند تا عکس که مامانی از بالکن خونه از حیاط مهد گرفته که پسرک با دوستاش مشغول آب بازی ان. اگه گفتین پسرک کدومشونه :p


اینم عمر مادرش


Thursday, June 29, 2006

عشق مادر

پسرک قشنگم

امروز که برده بودمت مهد، با اینکه وقتی رسیدیم بچه ها توی حیاط ( یا به قول شما ژَغدَن) بودن و شما عشق ژرغدنی، از بغلم پایین نمی رفتی و با بد خلقی و ناراحتی هی بیرون رو نگاه می کردی که بچه ها هر کدوم سوار یک اسکوتر بودن و دو سه تا هم خالی بود. هی بهت می گفتم که مامانی ! نمی خوای بری اسکوتر سوار شی؟ خیلی شاکی و ناراحت با اندکی چاشنی گریه می گفتی نهههه ! و من همین جور اندر عجب بودم و به رزمری گفتم که عجیبه و من نمی فهمم چشه ! رزمری یه چشمکی به من زد و گفت ولی من میدونم ! بعد به تو گفت که میخوای از مکس بخوام از اسکوتری که تو دوست داری پیاده شه و تو سوار شی؟ و تو در جا خندیدی، دودو ها رو دادی به رزمری و دویدی طرف اسکوتر... تو رفتی و رزمری با لبخند دوست داشتنی اش به قیافه متعجب من نگاه کرد و سر تکون داد


پسرکم، قشنگکم ، نازنینم، مهربونم، بی اندازه دوستت دارم. روزهایی که فکر آینده ات ذهن مشوش ام رو پر می کنه، بیش از هر چیزی این رو می فهمم که چقدر عاشقانه دوستت دارم... امیدوارم هیچ روزی نیاد که... امیدوارم هیچ روز بدی نیاد... همین

اینم عکس قشنگت تو چادر تونل داری که برات گرفتیم

Monday, June 12, 2006

Milan _ Venice



با بابایی رفته بودیم الاغ هایی رو که آورده بودن و برای چرا ول کرده بودنشون تو چمن نزدیک خونمون رو ببینیم، پسره تا دید الاغ ها دارن علف می خورن ، نام نام گویان ( نام نام واژه ایست برای بیان چیزهای خوشمزه)شروع کرد به علف کندن. من و بابایی کف کردیم که الان می خواد بخوره و عجب آدمیه و ... که دیدیم علف رو برد داد الاغه بخوره !!! خدا رحم کرد ، داشتیم نا امید می شدیم

اسم دوستای مهدکودکش رو میگه... تائو ( به شدت دوستش داره. رزماری - خانوم مربی - می گفت که کلی با هم اسکوتر سواری می کنن و به کسی هم نمیده اسکوترش رو، و کلی باید براش دست بزنیم و تشویقش کنیم و بگیم که آفرین که به بقیه هم میدی و اینا تا راضی شه یه مقداری اسکوتر رو قرض بده. به شدت رو اسکوتره حس مالکیت داره) آیدان، ساشا، صوفی ، بن، لودی میلا ( بعضی وقتا میگه فقط و وقتی میگه اونقدر هلو میشه که می خوای قورتش بدی) نون و ... گزارش هم میده دربارشون ولی تنها گزارشی که من می فهمم اینه که : تائو یفت ( رفت) فدای حرف زدنت شه مادر

هفته پیش رفته بودیم میلان و ونیز. جای همه دوستان خالی. از قبلش کلی دعا کرده بودم که تو ونیز با اون وصفی که از پله هاش می کنن، تو مود بدی نباشه و هی بغل نخواد و ... یه کالسکه سبک هم برداشتیم که اگه یه وقت خدای نکرده مجبور شدیم هی بکشیمش ، حداقل کالسکه سبک باشه. ولی خدا رو شکر خیلی ماه و آقا بود. سر یکی دو تا پل اول تا می رسیدیم دم پل بهش می گفتم که رسیدیم به پل، وقت پله بالا رفتنه، پیاده شو پسر گلیم و پیاده می شد پستونک و دودو ها رو می انداخت تو کالسکه و می دوید و می رفت. از اون به بعد تا می رسیدیم دم پل ها ، خودش سریع دیتکت می کرد و می پرید بیرون . قربون احساس مسئولیتش برم که حتی وقتی خیلی خوابش میومد پیاده می شد و می رفت. حسابی از دیدن آب ها ذوق کرد. از خوردن بستنی ها هم همینطور. از ناز کردن شین ها ( به زبون خودش و البته زبان اینها، یعنی سگ) هم همینطور

جلوی بیشتر کلیسا ها، هم دوامو میلان هم سنت مارکو ونیز و بقیه که اسماشون رو بلد نیستم، یه عالمه کبوتر بودن. آخ که وقتی می رسید به اینا مگه دیگه می تونستی جمعش کنی و ببریش؟ بی نهایت حال می کرد باهاشون. اونقدر می دوید دنبال یکیشون که دیگه بپره و بره، بعد می رفت سراغ یکی دیگه


موقع برگشتن بارون گرفته بود ، زیر بارون دویدیم تا سوار ماشین شیم، من پسرک رو نشوندم و کمربندش رو بستم و خودم نشستم جلو و برگشتم از بالای سرش از اون جای جلوی شیشه عقب یه چیزی بردارم، وقتی نشستم یه نفس عمیق کشیدم و یه اوووووه بیرون دادم همراه با نفسم که یه دفعه پسره با دیدن حال و روز من گفت :
O - La - La
دلم می خواست همون جا می چلوندمش. ( این اُ لا لا یه آوای فرانسویه که یکی از موارد استفاده اش دقیقاً همونجاییه که استفاده اش کرد)

دیروز اومده جلوی فر روشن واستاده ، دستشو برده جلوش و میگه اتانسیون !!! ( یعنی مواظب باش )یه بارم وقتی رفته بود رو اسکوترش واستاده بود اینو گفت. فداش شه مادرش

توی حموم بود که گفت پاماده بده ! حالا پاماده چی بید؟ من که انواع و اقسام خوراکی هایی که به ذهنم می رسید رو گفتم و جواب نه بود تا اینکه با یک نگاه عمیق به کل دستشویی یه دفعه دینگ زد تو مغزم و گفتم دمپایی می خوای؟ گفت : هوم ! اونقدر از ذوق من هیجان زده شد که ده بار هی گفت پاماده... تا این لحظه هم رسماً به دمپایی می گه پاماده

و اما عکسامون

در حال الد مک دونالد خوندن و رقصیدن

در حال رقص پا روی پله های یکی از پل های ونیز

در حال قدم زدن

Have you seen the Rain Man? These are my rain men, the only men who make me rain !



Isn't he the most beautiful, gorgeous, handsome, lovely, sweet, young boy in the whole world?




ye madare o ye pesar o ye dasto paye boloori dige, jeddi negirin kheyli

Wednesday, May 31, 2006

این دفعه فکر کنم بعد از سه قرن !!!

ما هستیم. همین دور و برا. برگشتیم لوزان. اونایی که احوالمون رو پرسیدین! ازتون ممنونیم خیلی. پسرکمون هم خوبه. شیطنت می کنه و دلبری و صد البته اذیت. بعضی وقتا واقعاً دلت می خواد یکی میومد می بردش !!! ( آره پسری ! راست می گم خوب. با اینکه خیلی دلبری ولی وقتی می خوای حرف گوش نکنی و لجبازی کنی، خیلی پدر در آر میشی) بعضی وقتا میزنه به سرت که گور بابای تربیت !!! بذار ساکت شه، زندگیمون رو بکنیم ولی خدا بکشه این وجدان بیدار من رو که نمیذاره. دیشب گیر داده که من می خوام ماکارونی ( کاکاکا ) رو رو مبل بخورم ! حالا بیا و حالیش کن که غذا رو ، روی صندلی غذا می خورن و هر چیزی قاعده ای داره و هر مملکتی قانونی و این چیزا... خوب طبیعتاً یه چند دقیقه ای دعوا و هوار و جیغ و اینا داشتیم تا بالاخره یا فهمید یا مجبور شد وانمود کنه که فهمیده غذا رو باید رو صندلی غذا خورد

خدا رو شکر تا یه حد معقولی منطقیه !! حد معقولش هم اینه که وقتی میره جلوی فریزر وامیسته و ندای اَبدَن ( بستنی یعنی ) سر میده، وقتی نصف فریزر رو براش خالی می کنی و نشونش میدی که همه ابدن ها رو قبلاً نوش جان کرده، کوتاه میاد و میره

تقریباً همه چی رو تکرار می کنه به زبون خودش. دلم براش پر پر میشه وقتی میاد حرف میزنه و نمی فهمم، یا یه چیزی می خواد و میگه و نمیدونم اینی که میگه چیه. عصرا که میرم دنبالش مهد کودک، تا می بیندم، میدوه میاد و شروع می کنه توضیح دادن که : مامان ! - جان مادر - بلا بلا کوکی یمو بلا بیلی آیدان !!! - آها مامانی این اتفاق برای آیدان افتاد ؟!!! آخه مامان از وسط اون همه نطق قشنگش فقط آیدان رو فهمیده. و خلاصه اینجوری

تعطیلات آخر هفته پیش رفته بودیم کنار یه دریاچه ای که فکر کنم تو اون مدتی که ما اونجا بودیم، سطح آبش یک میلی متری بالا اومده باشه ! از بس که این پسره توش سنگ انداخت. ول نمی کرد که ... رکوردش رو هم هی در طول مدتی که اونجا بودیم افزایش میداد، هم رکورد وزن سنگهایی که بر می داشت رو ( این آخریا دیگه واقعاً من کف می کردم که این چه جوری برداشته سنگه رو ) و هم طولی رو که می تونست سنگ رو پرت کنه ( البته با سنگهای کوچیک تر . چون اون یکی ها رو فقط می تونست تلپ بندازه و خیسمون کنه ) ولی علاقه اش به این کار واقعاً دیدنی بود


اینا هم چند تا عکس از پسرک برای اون مهربونایی که دلشون براش تنگ شده که برای راحت تر لود شدن صفحه لینکش رو میذارم


فقط برین تو نخ تیپ !!!!


Monday, May 01, 2006

سلام بابایی


بابایی پسرک

جات خالیه که ببینی چی کار می کنه و چه دلی می بره. جبران همه تلویزیون ندیدن های لوزان رو داره اینجا می کنه و روزی 10 بار شرک می بینه و 8 بار نمو. هر وقت اراده می کنه که کارتون ببینه، میاد میگه کانن و تا بهش میگی که برو روی مبل بشین تا برات کارتون بذارم، تندی میره میپره و لم میده روی مبل ، در حالیکه روش به تلویزیون و پشتش به دسته مبله. کارتونش رو هم باید خودش انتخاب کنه و گرنه اگه خدای نکرده یه لحظه اونی رو بذاری که الان دلش نمیخواد ، فریاد اعتراضش به آسمونا میره. اوایل شرک اسم نداشت ولی الان اسمش شده یه چیزی تو مایه های کیش ! با تلفظ خاص پسرک. اسم نیمُ هم که مَمُ ه. همه کارتون رو هم حفظه. وقتی به جاهاییش میرسه که دوست داره، زودتر پا میشه و از حالت لمیده به حالت هیجانی در میاد و وقتی هم که اون قسمت ها تموم میشن ندای آنکُر آنکُر گوشهامون رو می نوازه.

چند شب پیش، قبل از خواب براش شرک گذاشته بودم. یه جاییش هست که شرک و دانکی میرن توی شهر و دانکی اون دسته اتاقک اطلاعات رو میکشه و عروسک ها شروع می کنن به آواز خوندن... دیوونه اون قسمته. همیشه شروع می کنه باهاش رقصیدن. اون شب دیدم که خمار شده و اگه الان دوباره رقصش بگیره بد بختیم. تندی یه ترک رو پروندم و رسید به اونجایی که رفتن برای تورنتمنت ! تا دید که اونجا رسیدن پاشد و ام ام و آنکر و اینا شروع شد. و بنده که میدونستم دردشون چیه، پرسیدم که چی شد؟ بزنم عقب؟ یه جایی رو ندیدی؟ که تا اینو شنید با یک هوم ! که یعنی بله، آروم گرفت و در جای مربوطه مستقر شد و به محض دیدن، اون صحنه، نیش مبارک تا بنا گوش باز شد و رفتیم تا یه نیم ساعت دیگه ....

چند روز پیش هم داشت نمو میدید، همون اولاش که مادر نمو میمیره و باباهه داره دنبالش می گرده و هی صداش میزنه و بعد گریه اش می گیره. تا رسید به اینجاش، یه لحظه برگشت منو نگاه کرد و یه دفعه زد تو سرش ! ( الهی بمیرم برات مادر که اینقدر مهربونی ) این تو سر زدن کاریه که وقتی خیلی ناراحت میشه یه دفعه انجام میده

یه چیز توپ از نمو یاد گرفته... فقط بگو چی؟!!! به بابا میگه دَدی !!!! اینهمه فکر کردم که برای بابا چه اسمی انتخاب کنم و آخر انتخاب کردم بابا جهان، حالا پسره خودش اسم انتخاب کرده. نمی دونم که واقعاً می فهمه که تو کارتون اون بابای نمو ه که نمو بهش میگه دَدی یا نه... ولی به هر حال جات واقعاً خالی بود ، وقتی دنبال بابا رفت پشت بوم و تا وارد پشت بوم شد ، داد زد : دَدی ی ی ... ما که هنوزم هر دفعه صداش می کنه کلی می خندیم

چند تا چیز کوچولوی دیگه :

عاشق یخ خوردنه و تا پارچ آب می بینه میگه : یخ. توشو نگاه می کنه ، اگه یخی نباشه که هیچ، اگه یخی باشه باید حتماً بهش بدی. اگه کوچولو بدی که میخوره. اگه گنده بدی که نتونه بخوره، یه قاشق پیدا می کنه و اونقدر می کوبه روش تا خرد شه و بعد با یه لبخند پیروزمندانه شروع می کنه به خوردن و صد هزار البته که همیشه بعدش : آنکُر

تا مامان و خاله ها اسفند دود می کنن، میگه : آتیش

بو در فرهنگ لغاتش سه تا معنی داره که خودت با استعداد خودت باید بفهمی که الان منظور کدومه : بو به معنی بوس که عمدتاً در مواقعی استفاده میشود که پا یه دست زخم شده اش را به سوی دهان طرف مقابل آورده و تقاضای بوس کردن می کند و یا هنگامی که کمبود محبت می گیرد و صورت نازنینش را به طرف صورت من می آورد. بو به معنی بو ! که یعنی من بو می دهم و مرا عوض کن لطفاً ! بو به معنی توپ !!! که من نمیفهمم این بَل فرانسوی است که بو شده یا توپ فارسی !

ایش هم دو تا معنی داره : ایش به معنی روشن که پسرک بدتر از باباییش به شدت به روشنایی حساس است و همواره باید همه چراغها مخصوصاً چراغهای پذیرایی روشن باشند. البته ایش برای روشن کردن همه چیز به کار می رود و ایش به معنی شیر که هنگامی که تقاضای شیشه شیر دارد به کار می رود ! و خداییش تشخیص این دو تا از هم خیلی کار سختیه. من که زود یکیش رو می گم اگه جواب هوم بود که اوکی اگه نه بود که خوب اون یکیه ! ولی میدونی کجا اجدادت میان جلوی چشمت ؟ وقتی که نصفه شب بلند شه و بگه ایش و وقتی که بهش میگی مادر جون شیشه بدم ، بگه نه !!!!!! هییییی

Monday, April 03, 2006

ایران

اينجا ايرانه. خونه ماماني و بابا جهان. آخ که الان که دارم اينا رو مي نويسم دلم داره برات ميره مادر گلي. بعد از دو شب خوابيدي و منم بعد از دو شب بيخوابي بيهوش شدم روي تخت ماماني اينا و ماماني مهربون تو رو برده و با همکاري دايي و بابا جهان و خاله، خوابوندنت و بنا بر گزارش هاي ماماني، تا صبح فقط يه بار ساعت 5 پستونک خواستي و هيچ نيازي هم به دودو ها ( دو تا هاپوي مورد علاقه که فرانسوي ها بهش ميگن دودو و تو هم که تا ميخوايشون، زودي آواي دودو سر ميدي) قشنگ مادر! نميدوني اين دو روزه ( که اومديم ايران) چقدر تو دلم شادي ريختي و چقدر زبونم رو به شکر خداي مهربون باز کردي. ميدوني چرا؟ نگو که نه... مگه نميدوني مامان عاشق چي بود؟ عاشق حرف زدن پسرکش ... و پسرکش تو اين دو روزه کلي کلمه جديد گفته و مامانو تو آسمونا به پرواز در آورده... مخصوصاً اون "عيي يسا" ي خوشگلي که ميگي و دل آدم رو مي بره. اگر چه که بايد 100 بار التماس کنيم تا يه بار بالاخره گوشمون رو به شنيدن تواي قشنگش، نوازش کني ولي کي ميتونه بفهمه که چه حالي به مامان مريم دست داد وقتي پسرکش روي دسکتاپ خونه ماماني ، عکس خودش رو ديد و در جواب سوال دايي که اين کيه؟ گفت : عيي يسا ! و دايي 6 بار اين سوال رو تکرار کرد و پسرک دل مامان هي گفت : عيي يسا... و مامان مريم وقتي از خلسه بيرون اومد، به ياد بابايي بود که نيست که بشنوه چه جوري پسرکش، اسم خودش رو دلبرانه تلفظ مي کنه و عشق رو تو تک تک رگ هاي آدم جاري

Friday, March 17, 2006

میگو

گل پسر نازنینیم

به ندرت میشه چیزی رو ببینی که میشه طعمش رو چشید و ازش بگذری. با اینکه خیلی وقتا این اقلام چیزای غیر خوشمزه و بعضاً غیر قابل خوردنن - مثل سیر ، سیب زمینی خام، پنیر گرویه، برنج نپخته و..- من برای صرفه جویی در وقت و اعصاب و به وجود نیاوردن نیم ساعت بحث سر اینکه بده و نمیشه و گیخه و بد مزه است و... همون اول میدم بهت که یه ذره مزمزه کنی و معمولاً این روش به خوبی جواب میده و تو بی خیال میشی و میری... و البته به ندرت هم میشه که جواب نده... حالا بگو مثل کِی و چی !

چند شب پیش، داشتم با کراهت فراوان ، میگو پاک می کردم... چون میگوش با اون پوست سفت روش بود. اومدی و تا میگو ها رو دیدی، از ذوقت جیغ کشیدی و یکیشونو برداشتی و یه ذره با پاهاش - اَه اَه- ور رفتی و شروع کردی هو هو گویان مثل هاپو رو زمین راهش بردن. یه ذره که گذشت، آوای هاممَ ... قاقا... شروع شد. گفتم باشه بخور ببین چقدر بد مزه است، این باید پخته شه تا به به خوشمزه بشه مادر. ولی بدون توجه به نطق من، یه گازی به میگوهه زدی و با کمال تأسف ملچ و مولوچ و سر تکون دادن به نشانه خوشمزگی شروع شد... و من به جای پیشگیری، مجبور به درمان شدم و صد البته که درمان صد ها مرتبه سخت تر از پیشگیری ست. خلاصه گریه داشتیم و اشک داشتیم و ناله و هوار و ... کاشکی میشد یه جوری بفهمم که میگو رو نباید خامش رو خورد ؟!!!!! داستانی داریم به خدا

Friday, March 03, 2006

لاک پشت - آدم آهنی

یه لاک پشت داره که باید محکم پشتش( لاکش) رو فشار بدی تا شروع کنه حرکت کردن ( یه جورایی با لرزش راه میره) قبلاً ها چون زورش نمی رسید که مثل ما با فشار دست روشنش کنه، بهش یاد یه دفعه گفتم :" پاشو وایسا و با پا روی لاکش رو فشار بده" خوب خوب یاد گرفت درس رو. تا اینکه یه روز عمو امین بهش یاد داد که میتونه به جای اینکه به خودش رنج و زحمت بلند شدن و واستادن رو بده ، با مشت بکوبه پشت لاک پشته. و البته ایده خوبی بود و کار می کرد. خیلی بیشتر از اونی که باید.
چون ظاهراً اونقدر حال میداد که حتی موقعی که لاک پشت بیچاره داشت راه می رفت، دست از مشت کوبیدن روش بر نمیداشت. علاوه بر این لاک پشت بی آزار که حالا اونقدری هم بهش علاقه نداره، یه آدم آهنی داره که متأسفانه به شدت بهش علاقه داره، دلیل این تأسف هم اینه که چون این ادم آهنی رو مامانیش از مکه براش آورده، راه میره و با صدای به شدت ناهنجاری یه چیزایی به عربی بلغور می کنه. در هر حالی که باشه این آدم آهنی باید روشن باشه ( یعنی یا باید در محدوده دید نباشه، یا باید روشن باشه... آقا چشم ندارن ببینن آدم آهنی داره استراحت می کنه، ناگفته نماند که منم تا دستم برسه خاموشش می کنم چون همون چند لحظه ای که داریم چونه می زنیم که روشنش کنیم یا خاموش، غنیمته ) حتی اگه در حال خواب باشه و پستونک تو دهن و هاپو به دست، آدم آهنی رو با خودش میبره زیر پتو ... روشن هاااا ( از اون گریه های کیانوش ) آها... حالا اینکه از بین این همه اسباب بازی چرا من گیر دادم به این دو تا اینه که همیشه می داد من آدم آهنی رو براش روشن کنم، چند روز پیش بهش گفتم اصلاً خودت روشنش کن ببینم بلدی، آفرین و مرحبا و از این حرفا... آدم آهنی رو برگردوند و به پشت خوابوند زمین و شروع کرد با مشت پشتش کوبوندن

نوزده فوریه، عصری می خواستیم بریم بیرون غذا بخوریم. بهش گفتم که مادری بدو بیا لباس بپوش بریم دَدَر. با کلی ذوق و خوشحالی و پا کوبیدن اومد و گفت : "کرُ" ( به سکون ک و ضم ر ) گفتم چی ؟ باز تکرار کرد... 10-15 بار گفت و نفهمیدم که چی میگه... از باباییش پرسیدم گفت منم نمیدونم والا... خلاصه رفتیم و اومدیم و شب شد و بهش گفتم مامانی بیا لباساتو عوض کنم که فردا می خوای بری مهد پیش دوستات... تندی دوید اومد و گفت : "کرُ" و من تازه دوزاریم افتاد و اونقدر فشارش دارم که ... اسم مهدشون کرُکُنیُل ه و کسی بهش نمیگه مهد کودک... همه مربی ها به اختصار بهش میگم "کرُک" مثلاً صبح ها که میره ، میگن اومدی "کرُک" و خلاصه اینجوری

خدای مهربون من، فقط تو می فهمی که چه لذتی از حرف زدن این بچه تو همه وجود من جاری میشه... با کلمه کلمه حرفاش، شکرت می کنم و ازت می خوام که هیچ وقت لذت دیدن پیشرفتش رو ازم نگیری

پسری من، ایشالا که یه روزی بچه ات با لگو برای خودش صندلی بسازه، ایشالا که یه روزی وقتی پیچ گوشتی دستش گرفت و خواست باطری اسباب بازیشو عوض کنه، کیف عالم رو کنی، ایشالا که هیچ وقت روزی نیاد که تو و هیچ عزیز دیگه ای به خاطر شیطنتش، بیفته زمین و چیزیش بشه... ایشالا که یه روزی پسرک یا دخترکت، پاشو بکنه تو کفشت و تو به جای من، اون صحنه ای رو که دو تا پا تو یه کفش بود رو، ضبط کنی... روز به روز دلمو بیشتر می بری ... روز به روز، دارم مادر تر میشم


آخه من چه جوری میتونم عاشق تو نباشم وروجک مادری ؟



Saturday, February 18, 2006

Encore !


از یک ماه پیش، یه کلمه ای افتاده بود تو دهن علیرضا و روزی سی چهل بار می گفت : آنگا یا آنگُ اخرشو بین آ و ُ میگفت. اولش فکر کردم که آقا میخواد بگه ( شک قاقا وجود نداشت چون قاقا رو قشنگ میگه) ولی بعد فکر کردم که ما به همه آقا ها میگیم عمو !! یعنی دوست های حمید و این از کجا هی میگه آقا... نکته اش در اینجا بود که خیلی زیاد به کار میبردش و هیچ کدومش هم واقعاً ربطی به آقا !!! نداشت. خلاصه که دو هفته پیش معما حل شد. یه مهمون داشتیم که بچه شون فرانسوی زبان بود و خودشون هم خوب فرانسه بلد بودن . من به علیرضا سیب داده بودم و خورد و گفت آنگُ و مهمونمون گقت که مامانش! این آنکُغ سیب میخواد و ما رو میگی آآآآ !!!( برای اونهایی که در زمینه فرانسه مثل دو سال پیش منن، یعنی بازم !)یه قدری بعدش شروع کردیم اتل متل توتوله بازی کردن و تا تموم شد زودی گفت : آنکُغ ! و تازه ما کشف کردیم که ایشون چرا بعد از هر بار نی نای میگه آنکغ و بعد از هر بازی و هر خوراکی و هر چیزی خلاصه... و پسرکم برای اولین بار چیزی رو به مادر گفت که مادر یادش نداده بود !! و این شد ماجرای اولین کشف لغت ما

دیروز صبح داشت یه نوعی شیرینی خشک خیلی نازک و سبک می خورد که موقع خوردن یه تیکه از دستش افتاد و گیر کرد به جورابش. هی گشت دنبالش و بالاخره دید که چسبیده به جورابش.اونقدر این پدیده براش جالب و هیجان انگیز بود که نه تنها اون موقع همه بقیه شیرینی هاش رو اول چسبوند به جورابش و حسابی خندید و بعد خورد، بلکه امروز صبح هم که بهش بیسکوییت دادم، اول برداشت چسبوند به جورابش و دید که نمی چسبه ( چون پتی بور بود !!) و بعدش رضایت داد و خورد

یه کتاب داره که درباره وسایل نقلیه است. وسایل نقلیه این کتاب یه دسته دارن و از جاشون در میان و میتونن تو صفحه های مختلف، جاهای مختلف گذاشته شن. عاشق این کتابه. الان مدتیه که یاد گرفته که همه رو درست بذاره سر جاشون و صد البته که هنوزم هر بار که هر کدومشون رو درست میذاره، زودی برای خودش دست میزنه. عاشق این کارشم که تا یه کار خوب و درستی می کنه، برای خودش دست میزنه

هر چیز کثیفی رو میگه گیخ. از پمپرزش گرفته تا یه دونه برنجی که رو زمین افتاده و یاد گرفته که هر چیز گیخ ای رو باید انداخت توی سطل آشغال. اونروزی کفشش رو برداشته آورده تو اتاق، بهش میگم که اِاِاِاِ مامانی گیخه... ببر بذارش سر جاش ... چند ثانیه بعد، کفش تو سطل آشغال بود و پسری داشت برای خودش دست می زد


آخ که چه لذتی داره یه پسر کوچولوی 1 سال و نیمه داشتن



Friday, January 27, 2006

چند تا عکس



یکی از اون عزیزایی که تو پست قبل حرفشون بود، این عکسا رو که من براشون چند ماه قبل فرستاده بودم با یه تغییرات جزیی !!! پس فرستاده. پسر خاله خوب و مهربونم، ممنون. توضیح نداره... ببینین













مادر گل، اعضای بدنتو میشناسی. چشم ( نشونش نمیدی باانگشت، وقتی میگم چشمت کو؟ چشمک میزنی) دماغ ( با 5 تا انگشت نوکشو میگیری و میکشی) گوش، مو ، انگشت، دست ، پا ( این یکی رو بلدی بگی، میگی پااا و تا جایی که میتونی زانوتو خم می کنی و پاتو میاری بالا)
انگشت، چونه، زبون، دندون و گاهی شکم یا همون دل ل ل) و البته این اصلاً به این معنی نیست که هر وقت ما دلمون بخواد شما هنر نمایی کنی و همه رو نشون بدی ... گاهی که سر حال باشی اونم نه همشششش با هم... خسته میشی خدای نکرده... یه وقتایی هم که بهت گیر بدم که علیرضا گوشت کو و تو نخوای جواب بدی اول از سرت باز می کنیم و اگه بازم بگم یه نگاهی بهم می کنی و دماغت رو نشون میدی و من میمونم که گریه کنم یا از اینهمه جوونوریت بخندم... دوست دارم خیلی ، تا حالا که حرف درست و حسابی نمیزدی ولی الان خیلی خوشحالم که شروع کردی به تقلید و امیدوارم که زودتر حرف بزنی و دل ما رو بیشتر ببری


Friday, January 20, 2006

غدیر

چند روز پیش که مامان فر ایزدی جون بعد از برگشتن از ایران براش یه نامه نوشته بود، دلم خیلی برای مامانیم تنگ شد و تو دلم گفتم که اگه ایران رفتم حسابی از پیشش بودن استفاده کنم ( و نا گفته نماند که برای باباییم و اون دو تا عزیزم هم همینطور) تا اینکه دیروز نرسیدم اصلاً آنلاین شم و امروز وقتی مسنجرم رو لاگین کردم این آفلاین ها رو گرفتم


(1/19/2006 02:42:26 ب.ظ): salam
(1/19/2006 02:46:53 ب.ظ): che tolani miri
(1/19/2006 02:47:24 ب.ظ): aidetoon mobarak bashe
(1/19/2006 02:48:41 ب.ظ): alo hanooz nayomadi?
(1/19/2006 02:50:30 ب.ظ): 9 sale pishetoon ham bobarake( manzooram salgarde ezdevajetoone):x:*@}-;
(1/19/2006 03:45:18 ب.ظ): salam
(1/19/2006 04:32:45 ب.ظ): A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T ...V W X Y Z
(1/19/2006 04:33:45 ب.ظ): azize maman age gofti jaye U kojast ke bala nabod
(1/19/2006 04:34:07 ب.ظ): nemidoni?
(1/19/2006 04:34:14 ب.ظ): tooye ghalbe mane
(1/19/2006 04:34:25 ب.ظ): :x:*


مادرم، خوبم، مهربونم، نارنینم... چه جوری بگم که وقتی داشتم نوشتت رو می خوندم و فکر می کردم که می خوای با این حروف یا جک بگی یا معما ، وقتی تموم شد اشک تو چشام بود و داشت دونه دونه میریخت ... چه جوری بگم که چقدر دوستت دارم... میدونی که از وقتی این پسرک عزیز دل جفتمون اومده، چقدر بیشتر دوستت دارم و چقدر بیشتر دلم میخواد که پیشت باشم... امیدوارم خدای مهربونم همیشه سالم و شاد نگهت داره و بابای خوب مهربونم و اون دو تا تیکه قلبم رو هم همینطور...

برای دیدن تو ، ثانیه ها رو می شمرم... برای دیدن تو؛ تو که بهترین مادر بودی برای من

--------------------------------------------------------------------------------

پسر گلی، کاش تو هم همینقدر که من باباییم و مادریم رو دوست دارم و دلم میخواد همه زندگیم رو به پای زحمتایی که برام کشیدن و میکشن بریزم، تو هم من و بابایی رو دوست داشته باشی و یه روزی نیاد که به ما بی محبتی کنی که از تصور اون روز یخ می کنم و صورتم خیس میشه...

مادریم، باباییم، همسریم، داداشیم، خواهریم، پسریم همتون رو دوست دارم و از خدای مهربونم برای اینکه دلم رو مهربون قرار داد که محبت همتون توش جا بگیره ممنونم... محبت شما و همه دوستام و ... دوست داشتن چه نعمت بزرگیه

---------------------------------------------------------------------------------

هم سری، یادت میاد که یه روز نوشتی : و اگه نبود اینکه غدیر، فردای اون روزی بود که صحبت هامون تموم شد، محال بود که بذارن ما به این زودی با هم همسر شیم؟ 9 سال قمری گذشت با همه فراز و نشیب هاش و امروز خدا رو شکر می کنم که اینهمه دوستت دارم و دارم باهات زندگی می کنم... امیدوارم که همیشه غدیر رو دوست داشته باشی و از اتفاقی که غدیر سال 1376 ( قمریش رو بلد نیستم) تو زندگیت افتاد ، خوشحال باشی و هیچ روزی نگی که کاش غدیر سال 76 به خونه ای با پلاک 176 سر نزده بودم


خونه رو سیل برداشت...

Friday, January 13, 2006

مممم... چی بگم بعد از اینهمه وقت



سلام به همه دوستای خوب و مهربون مخصوصاً اونایی که این مدت ما رو یادشون نرفته بود

راستش ما این مدت خوشی ها و نا خوشی هامون دست به دست هم داده بودن تا نذارن من بیام سراغ این وبلاگ


از تولد بابایی شروع کنیم



فرداش علیرضا بیمارستان بستری شد و ما سه روز و دو شب بیمارستان بودیم



Hopital de l'Enfance, Lausanne

بعدش اومدیم و تا آخر هفته علیرضا مهد نرفت و تو خونه آتیش سوزوند و بعدش لپ تاپ هاردش پرید و بی کامپیوتر شدیم و بعدش خدا یه کامپیوتر رسوند با ویندوز فرانسه که مسلمان نشنود کافر نبیناد و دریغ از یه دونه فونت فارسی



و بعدش ما برای تعطیلات آخر سال رفتیم پاریس



Grande Arche , La defance , Paris



Gardin d'Acclimatation , Paris



Tour Eiffel , Paris



و بعدش از روزی که علیرضا رفت مهد، مامان مریم هم رفت سر کلاس تا بلکه وقتی دارن از سوییس بر می گردن یه خورده فرانسه بلد شده باشه

این بود خلاصه ماجرا... و اما اینکه این پسر گلی ما چه عشقی شده برای خودش و چه دلی می بره از مامان مریم و بابایی ایشالا بماند برای دفعه های بعدی ... خدایا یه قوتی به این مامان مریم بده که به همه کاراش خوب و به موقع برسه... الان می خوام برم دندون پزشکی و مثل همیشه می ترسم... همیشه هم وقتی میام بیرون به خودم میگم دیدی هیچی نبود... یادت باشه دفعه بعد دوباره عین خلا ترس برت نداره ولی باز همون آشه و همون کاسه... دعا کنید این دندونه به خیر بگذره

-----------------------------------------------------------------------------------

چیزای بالا رو جمعه نوشتم و نشد پست کنم... امشب روز سه شنبه است !!! یعنی ساعت 12:50 و من پسری و بابایی رو خواب کردم که بیام دو کلوم اینجا از پسرک بنویسم. واقعاً اونقدر روند بادگیریش و کارای جدیدش مثل همه بچه های هم سنش زیاد شده که آدم میمونه از کدومش بگه. از این که دیگه جرأت دست از پا خطا کردن نداریم، چون تکون بخوریم ایشون هم همون کارو کرده... اون شب بابایی نخ دندون دم دستش نبود، یه لحظه خواست از گوشه کاغذ به عنوان نخ دندون استفاده کنه که دقیقه بعدش پسری داشت با کاغذ دندوناش رو تمیز می کرد... از اینکه داره فهیم میشه لذت می برم... از اینکه میدونی چیزاش کجا ان خیلی لذت می برم... وقتی بهش میگم گلکم برو هاپو و پستونکت رو بیار و رو پتوت دراز بکش و میدوه میره پستونکش رو از اتاق خواب و هاپوش رو از انباری میاره و دمر رو پتو دراز میکشه و لپاشو میماله به پتو، قند تو دلم آب میشه... از اینکه خودم یادم نیست هاپوش رو کجا انداخته ولی خودش یادشه واقعاً کیف می کنم... دستش به خیلی از جاهایی که نباید برسه میرسه و همه مامانا و باباهایی که فرزند بالای 1.5 -2 سال دارن میدونن که این یعنی چه مصیبتی و اگه کسی نمیدونه من درجا مراتب حسادت خودمو بهش اعلام میکنم... بیشتر از دردسرش نگران اینم که یه چیز خطرناک مثل چاقو رو یه جای نه چندان امن مثل میزی که اقا مثل آب خوردن از صندلی بالا میره و میره روش جا بمونه و ما حواسمون نباشه... خدای مهربون ! خودت به خیر بگذرون... وقتی تو اتاق خواب میره رو صندلی میز کامپیوتر، اگه من تو اتاق نباشم حداکثر بعد از 5-10 ثانیه و اگه تو اتاق باشم بعد از 20-30 ثانیه با یه لحنی که قشنگترین لحن دنیاست برام و با یه ریتمی که دلم میخواد هی جوابشو ندم تا باز صدا کنه، هوار می زنه: ماااااماااان ن ن

بشنوید( ببخشید که من کول ادیت نداشتم و نتونستم خالیاشو حذف کنم ) ولی این اوریجینال نیست چون تا دیده که بابایی یه چیز ضبط کننده برده تو اتاق یه مقادیری لخن و صداش عوض شده این هاپچه هم که این تو میگی خیلی دوستش دارم... آخه خودت یه دفعه بعد از اینکه من عطسه کردم اومدی ادای منو در بیاری و گفتی هاپچه و تا اون موقع من واقعاً فکر نمی کردم که جداً عطسه صدای هاپچه بده آخ که من عاشقتم مادری .