یه لاک پشت داره که باید محکم پشتش( لاکش) رو فشار بدی تا شروع کنه حرکت کردن ( یه جورایی با لرزش راه میره) قبلاً ها چون زورش نمی رسید که مثل ما با فشار دست روشنش کنه، بهش یاد یه دفعه گفتم :" پاشو وایسا و با پا روی لاکش رو فشار بده" خوب خوب یاد گرفت درس رو. تا اینکه یه روز عمو امین بهش یاد داد که میتونه به جای اینکه به خودش رنج و زحمت بلند شدن و واستادن رو بده ، با مشت بکوبه پشت لاک پشته. و البته ایده خوبی بود و کار می کرد. خیلی بیشتر از اونی که باید.
چون ظاهراً اونقدر حال میداد که حتی موقعی که لاک پشت بیچاره داشت راه می رفت، دست از مشت کوبیدن روش بر نمیداشت. علاوه بر این لاک پشت بی آزار که حالا اونقدری هم بهش علاقه نداره، یه آدم آهنی داره که متأسفانه به شدت بهش علاقه داره، دلیل این تأسف هم اینه که چون این ادم آهنی رو مامانیش از مکه براش آورده، راه میره و با صدای به شدت ناهنجاری یه چیزایی به عربی بلغور می کنه. در هر حالی که باشه این آدم آهنی باید روشن باشه ( یعنی یا باید در محدوده دید نباشه، یا باید روشن باشه... آقا چشم ندارن ببینن آدم آهنی داره استراحت می کنه، ناگفته نماند که منم تا دستم برسه خاموشش می کنم چون همون چند لحظه ای که داریم چونه می زنیم که روشنش کنیم یا خاموش، غنیمته ) حتی اگه در حال خواب باشه و پستونک تو دهن و هاپو به دست، آدم آهنی رو با خودش میبره زیر پتو ... روشن هاااا ( از اون گریه های کیانوش ) آها... حالا اینکه از بین این همه اسباب بازی چرا من گیر دادم به این دو تا اینه که همیشه می داد من آدم آهنی رو براش روشن کنم، چند روز پیش بهش گفتم اصلاً خودت روشنش کن ببینم بلدی، آفرین و مرحبا و از این حرفا... آدم آهنی رو برگردوند و به پشت خوابوند زمین و شروع کرد با مشت پشتش کوبوندن
نوزده فوریه، عصری می خواستیم بریم بیرون غذا بخوریم. بهش گفتم که مادری بدو بیا لباس بپوش بریم دَدَر. با کلی ذوق و خوشحالی و پا کوبیدن اومد و گفت : "کرُ" ( به سکون ک و ضم ر ) گفتم چی ؟ باز تکرار کرد... 10-15 بار گفت و نفهمیدم که چی میگه... از باباییش پرسیدم گفت منم نمیدونم والا... خلاصه رفتیم و اومدیم و شب شد و بهش گفتم مامانی بیا لباساتو عوض کنم که فردا می خوای بری مهد پیش دوستات... تندی دوید اومد و گفت : "کرُ" و من تازه دوزاریم افتاد و اونقدر فشارش دارم که ... اسم مهدشون کرُکُنیُل ه و کسی بهش نمیگه مهد کودک... همه مربی ها به اختصار بهش میگم "کرُک" مثلاً صبح ها که میره ، میگن اومدی "کرُک" و خلاصه اینجوری
خدای مهربون من، فقط تو می فهمی که چه لذتی از حرف زدن این بچه تو همه وجود من جاری میشه... با کلمه کلمه حرفاش، شکرت می کنم و ازت می خوام که هیچ وقت لذت دیدن پیشرفتش رو ازم نگیری
پسری من، ایشالا که یه روزی بچه ات با لگو برای خودش صندلی بسازه، ایشالا که یه روزی وقتی پیچ گوشتی دستش گرفت و خواست باطری اسباب بازیشو عوض کنه، کیف عالم رو کنی، ایشالا که هیچ وقت روزی نیاد که تو و هیچ عزیز دیگه ای به خاطر شیطنتش، بیفته زمین و چیزیش بشه... ایشالا که یه روزی پسرک یا دخترکت، پاشو بکنه تو کفشت و تو به جای من، اون صحنه ای رو که دو تا پا تو یه کفش بود رو، ضبط کنی... روز به روز دلمو بیشتر می بری ... روز به روز، دارم مادر تر میشم
آخه من چه جوری میتونم عاشق تو نباشم وروجک مادری ؟
چون ظاهراً اونقدر حال میداد که حتی موقعی که لاک پشت بیچاره داشت راه می رفت، دست از مشت کوبیدن روش بر نمیداشت. علاوه بر این لاک پشت بی آزار که حالا اونقدری هم بهش علاقه نداره، یه آدم آهنی داره که متأسفانه به شدت بهش علاقه داره، دلیل این تأسف هم اینه که چون این ادم آهنی رو مامانیش از مکه براش آورده، راه میره و با صدای به شدت ناهنجاری یه چیزایی به عربی بلغور می کنه. در هر حالی که باشه این آدم آهنی باید روشن باشه ( یعنی یا باید در محدوده دید نباشه، یا باید روشن باشه... آقا چشم ندارن ببینن آدم آهنی داره استراحت می کنه، ناگفته نماند که منم تا دستم برسه خاموشش می کنم چون همون چند لحظه ای که داریم چونه می زنیم که روشنش کنیم یا خاموش، غنیمته ) حتی اگه در حال خواب باشه و پستونک تو دهن و هاپو به دست، آدم آهنی رو با خودش میبره زیر پتو ... روشن هاااا ( از اون گریه های کیانوش ) آها... حالا اینکه از بین این همه اسباب بازی چرا من گیر دادم به این دو تا اینه که همیشه می داد من آدم آهنی رو براش روشن کنم، چند روز پیش بهش گفتم اصلاً خودت روشنش کن ببینم بلدی، آفرین و مرحبا و از این حرفا... آدم آهنی رو برگردوند و به پشت خوابوند زمین و شروع کرد با مشت پشتش کوبوندن
نوزده فوریه، عصری می خواستیم بریم بیرون غذا بخوریم. بهش گفتم که مادری بدو بیا لباس بپوش بریم دَدَر. با کلی ذوق و خوشحالی و پا کوبیدن اومد و گفت : "کرُ" ( به سکون ک و ضم ر ) گفتم چی ؟ باز تکرار کرد... 10-15 بار گفت و نفهمیدم که چی میگه... از باباییش پرسیدم گفت منم نمیدونم والا... خلاصه رفتیم و اومدیم و شب شد و بهش گفتم مامانی بیا لباساتو عوض کنم که فردا می خوای بری مهد پیش دوستات... تندی دوید اومد و گفت : "کرُ" و من تازه دوزاریم افتاد و اونقدر فشارش دارم که ... اسم مهدشون کرُکُنیُل ه و کسی بهش نمیگه مهد کودک... همه مربی ها به اختصار بهش میگم "کرُک" مثلاً صبح ها که میره ، میگن اومدی "کرُک" و خلاصه اینجوری
خدای مهربون من، فقط تو می فهمی که چه لذتی از حرف زدن این بچه تو همه وجود من جاری میشه... با کلمه کلمه حرفاش، شکرت می کنم و ازت می خوام که هیچ وقت لذت دیدن پیشرفتش رو ازم نگیری
پسری من، ایشالا که یه روزی بچه ات با لگو برای خودش صندلی بسازه، ایشالا که یه روزی وقتی پیچ گوشتی دستش گرفت و خواست باطری اسباب بازیشو عوض کنه، کیف عالم رو کنی، ایشالا که هیچ وقت روزی نیاد که تو و هیچ عزیز دیگه ای به خاطر شیطنتش، بیفته زمین و چیزیش بشه... ایشالا که یه روزی پسرک یا دخترکت، پاشو بکنه تو کفشت و تو به جای من، اون صحنه ای رو که دو تا پا تو یه کفش بود رو، ضبط کنی... روز به روز دلمو بیشتر می بری ... روز به روز، دارم مادر تر میشم
آخه من چه جوری میتونم عاشق تو نباشم وروجک مادری ؟
12 comments:
الهی فدای این شیطون بلا که اینقدر دلبری می کنه :)) میشه لاک ÷شتشو بده منم بازی کنم :دی
همیشه شاد باشید و سرفراز
بالاترین شکرگزاری به درگاه خدای مهربون همین بیان عشقتون به علیرضا عزیز هست.
شیرینی صحبت بچه ها آدم را به پرواز وا می داره
عکس های علیرضا خیلی خیلی قشنگ بودن به خصوص عکس غذا خوردن و کفش ها
راستی تا یادم نرفته از قول من به علیرضا عزیزم بگین که اگه آدم آهنی با مشت هم روشن نشد میتونه بره و روش وایسه یا حتی با پا بکوبه و حتما اثر میکنه همونطور که برای لاکی اثر کرد
Salam
eshghe babashe in gol pesar. ishalla ke har dotoon hamishe shaad o sare haal bashin.
ya hagh
salam mamanm maryam
bebin tajrobe ye man !!! mige ke dar mord e adam ahani do ta rah vojoo dare :
1_batri hasho dar ari (albate ghablesh bayad roshan kardanesh ro yad begire (oon ham na ba mosht =)) )
2_chon ghaedatan bache ha aghleshoon bishtar az in harf haa ast behtare barash do ta batri e khali bezari (ke vaghti ghir mi zane roshan nashodan adam ahani tojih pazir bashe =)) )
3_mi tooni ye head phone bezari too gooshet (in az hame be sarfe tare :D )
مریم جونم
من که فقط عکسهای علیرضا عسلی را میبینم این همه عاشقشم وای به حال تو
واقعا این پسریتون دل آدم را میبره
چقدر بامزه حرف میزنه میتونم احساست را درک کنم عزیزم
راستی دو تا عکسهای اولش که تو متن هستن واسه من ضربدر هست میگم این پسری باهوش و نازت رو که هر روز از روز پیش دلبر تر میشه را از طرف من ببوس حسابی
قربون این جیگری برم من
سلام . من امروز به دنیا اومدم . به منم سر بزنین و به من لینک بدین منم به شما لینک دادم. از طرف دانیال الان 12 ساعته به دنیا اومدم
http://daniel-e.blogspot.com
مي گم مامان مريم بهتره شما يك كلاس زبان تشريف ببريد كه اينقدر در فهم بيانات گل پسرمون مشكل نداشته باشين . مريم جون اميدوارم روزي برسه كه از دانشگاه رفتن و عروسي پسرت اينجا عكس بذاري . اما مشت كوبيدن روي آدم آهني هم فكر كنم خيلي بد نباشه . شايد باعث بشه صداي ناهنجارش قطع بشه .
پسرتون خیلی بامزهاس. نمیتونم باور کنم روزی هم من این چیزها را ببینم.
سلام.كلي خنديدم به شيرين كاريهاي اين پسر شيطون بلا. بخصوص اون عكسي كه پا كرده تو كفش باباش.
man keh hich axei nadidam khyli badeeeeeeeeeeeeeeee
سلام مریم جون
خانومی اون فردی که با اسم شما کامنت میگذاره هنوزم به کارش ادامه میده ولی خوب من دیگه نظراتش رو تائئید نمیکنم و زود پاکش میکنم با ایمیل maryam_javanmardi@gmail.comبرام کامنت میگذاره
سلام مریم جون
خانومی اون فردی که با اسم شما کامنت میگذاره هنوزم به کارش ادامه میده ولی خوب من دیگه نظراتش رو تائئید نمیکنم و زود پاکش میکنم با ایمیل maryam_javanmardi@gmail.comبرام کامنت میگذاره
Post a Comment