Saturday, January 27, 2007

وکیل وصی



یه مدتیه که معمولاً وقتی لباس عوض می کنم ، بعدش که می بینیم ، مشخصات لباسم رو می گی که مثلاً چه رنگیه و اینا... چند روز پیش از حموم اومده بودم و یه بلوز آبی با یه شلوار بنفش پوشیده بودم، که من رو دیدی... یه نگاه معنی دار به سر تا پام انداختی و گفتی

Maman! c'est jolie toi "ABI BADAM"

یعنی مامان خوشگل شدی با این آبی و بنفش

برای بابایی تعریف می کنم ، سر تکون میده و می خنده و میگه : گرفتاری شدیما :دی



تو و بابایی داشتین پرتقال می خوردین، بابایی من رو صدا کرده و بهم چند پر پرتقال داده و من هم همونجور ایستاده و در حال خوردن مشغول حرف زدن بودم و تشکرم رو هم کرده بودم. ولی ظاهراً جنابعالی - که در حال حاضر وکیل وصی کل انسانهایی ، که نکنه حق تشکر شنیدنشون ضایع شه- نشنیده بودی. انگشت اشاره تهدید رو گرفتی رو به من و میگی : ماما ! مغسی توا بابا ! یعنی از بابا تشکر کن ، مجدداً تشکر کردم ... ولی خودت هم مثل همیشه محکم کاری کردی و گفتی : مغسی بابا مامان ! ( اصولاً اون کلمه ای که بعد از مخاطب مغسی میاد، دلیل تشکر رو می رسونه :دی البته نه در زبان فرانسه ، در زبان علیرضا ) و خلاصه این پروسه بارها و بارها تکرار می شده و میشه و خواهد شد به گمونم


این عکس رو با این یکی مقایسه کنین ! میدونین یعنی چی؟ یعنی ما دکوراسیون خونمون رو عوض کردیم؟ بههه بابا بچه شدین ها... یعنی دو تا از گلدون هامون که تو اولی بودن و اینجا نیستن ، به دیار باقی شتافتن؟ مم، خوب آره ولی نه... یعنی گلدون هامون رو ببینین چقدر زیاد شدن؟ مممم نه ! .... این دو تا عکس یعنی پسر ما بزرگ شده، یعنی دیگه نمی خواد هی بره اونجا فوضولی کنه و به همه چی دست بزنه ، یعنی دیگه نمی خواد دست کنه تو خاک گلدون ها و بریزدشون بیرون، یعنی دیگه فقط موقع آب دادن به گلدون ها که میشه به باباییش میگه : موا اُسی ( من هم ) و می خواد با این آب پاش پیس پیسی ها ، آب بپاشه ، یعنی دیگه حتی وقتی یه موقع وسوسه میشه بره اون طرفا ، خودش زود با صدای بلند میگه " نُ... سه توش پا " یعنی نه ، به این نباید دست زد و ما همینجور تند و تند قند تو دلمون آب میشه


تو را فرشتگان به من نمودند

به خاطرت قصیده ای سرودند

Thursday, January 18, 2007

دستهای پر مهر تو



خواستم بگویم لحظه های با تو بودن را دوست دارم ولی برای بعضیش دلم پر می کشد . قلبم مثل قلب گنجشککی، تند و تند می زند . کلام آرامم نمی کند... نمی دانی چه می کنی

وقتی در حال بازی و کشتی و قلقلک و قهقهه و ... به یکباره و خیلی غیر منتظره دست از خنده بر میداری ، جدی میشوی ، صورتت از عشق پر می شود ، دستهایت را از هم باز می کنی وبا صدایی که آن را ریز و ناز کرده ای، می گویی : "مامان ؛ یین یین یین" یعنی بیا، بیا ، بیا... در آغوشم می کشی و سخت به خودت می فشاریم... خدا را شکر که زورت اینهمه زیاد است وگرنه نمی دانستم چگونه باید این قلب پر از فوران عشقم ، قدری آرامتر بطپد

وقتی از مهد کودک بر می گردی، هنگام در آوردن کفشهایت - که دو ماهیست مسئولیتش را مجدداً به من واگذار کرده ای - همانطور که ایستاده ای، می گویم : " خوبی مادری؟ خوش گذشت قشنگم امروز ؟" "وی" ای می گویی و سرت را به نشانه تایید تکان می دهی. ادامه می دهم : " دلم برات تنگ شده بود ها، مادری" این بار سرت را همانطور که تکان می دهی ، جلو می آوری، روی شانه ام می گذاری و دستهایت را دور گردنم می آویزی. کفشهایت را که در می آورم، پاهایت را دور کمرم می اندازم و در آغوشت می کشم... و در گوشت زمزمه می کنم : " عمر منی تو دلکم ، قشنگ منی تو پسرکم، نازنین منی تو گلکم..." و تو هی سر تکان می دهی و "وی" می گویی و نمی دانی این "وی" ها با من چه می کند... و نمی دانی که من هر روز دلبسته تر می شوم

وقتی ، صبح های کمی که با من به مهد می روی، به پشت پنجره می آیی ، چشمهای دوست داشتنی ات را ریز می کنی ، کف دستت را از پشت شیشه، به کف دستم که روی شیشه گذاشته ام می چسبانی و برایم بوس فوت می کنی... و من بارها و بارها ، راه مهد تا دانشگاه را گریسته ام

می دانم که بابا را هم کمتر از من عاشق نکرده ای... خانه دل و جسممان، هیچگاه به لطف مهر بیکرانش، از وجود پر مهرت خالی مباد



فدای نگاه مهربانت، نمی دانی چقدر دوستت دارم

قدمهایت را استوار بردار پسرکم... نمی دانم پشت آن پیچ ، چه چیز انتظارت را می کشد

Sunday, January 14, 2007

آرین


با نام و یاد پروردگار او

که بودنش را رحمتی قرار داد برای همه آنهایی که در کنارش بودند و رفتنش را بانگی برای همه. چه آنها که در کنارش بودند و چه آنان که اشک در چشم، بی آنکه کاری از دستشان بر آید، برای ماندنش دعا کردند بی آنکه بدانند ، پروردگارش برای وجود کوچکش ، چیزی جز این می خواهد. می دانم که قرار نیست بفهمم چرا "او" برای دل داغدار مادرش و قلب شکسته پدرش اینچنین خواست، ولی می دانم که حال از من می خواهد که بیش از این در همه جای زندگیم ببینمش و برای هر تک نگاهی که از من دریغش نکرده است، شکرگزارش باشم... از او که به رحمتش ایمان دارم برای پدر و مادر داغ دیده اش ، صبر و فراموشی می طلبم

زندگی رسم خوشایندیست
بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد به اندازه عشق
...

زندگی گاهی رسم ناخوشایندیست

Thursday, January 04, 2007

عذرخواهی



مادری ، پروسه پوزش خواستنت ، سیستمیه برای خودش... گاهی با بابایی فکر می کنیم که نکنه فکر می کنی که باید برای انجام مراسم بوس و بغل و ماچ حتماً قبلش ما رو بزنی !!! وقتی که به هر دلیلی، از عصبانیت تا ذوق مرگی من یا بابایی رو می زنی و ما مثلاً ناراحت میشیم و سرمون رو می ندازیم پایین ، سریع میری با یک قیافه نادم به اون یکی گزارش میدی که " تپه مامان" یا "تپه بابا" که یعنی زدمش !!! و اون طرف که من یا بابایی باشیم صدای آه و وایش بلند میشه که ااااا چه کار بدی و زود برو ازش معذرت بخواه و بوسش کن. به محض اینکه این جمله گفته میشه میدویی ( انگار بار اولیه که این پیشنهاد حیات بخش بهت داده شده) و به طرف مربوطه " پغدن مامان ( یا بابا )" میگی و بوسش می کنی و بسته به فجاعت !!! عمل ، سعی می کنی با جملات مربوطه حواس طرف رو کلاً پرت کنی از ماجرا... یکی از جملاتی که خیلی کاربرد داره اینه که وسط بوس و بغل یه چیز خیلی بی ربط نشون میدی ( مثل میز !!!) و میگی : " اوه مامان ! سه کوا سا " که یعنی اِاِ این چیه... حالا روزی 50 بار اسم اون چیز رو ممکنه بگی هااا... خلاصه جوونوری هستی ناگفتنی

تا حالا بیشترین عصبانیتم از کارات مال این بوده که سر شیشه شیرت رو فشار میدی به مبل و کلی از شیر رو روی مبل خالی می کنی... اصولاً خیلی بچه آب زیر کاهی نیستی که هی غیبت بزنه و معلوم نباشه داری چی کار می کنی ولی 90 درصد مواقعی که غیبت میزنه داری خرابکاری می کنی و 80 درصد این خرابکاری ها ( این درصد ها رو حالا خیلی جدی نگیرین تقریبیه ) همین خالی کردن شیشه است. تا حالا 5 بار اتفاق افتاده و 2 بارش واقعاً فجیع بوده ، بین 60 تا 90 سی سی شیر رو خالی کردی رو مبل و حالا بیا و آب جوش بریز و تمیز کن مبل رو. دیشب وقتی دیدم صدات نمیاد ( با اینکه داشتی کارتون میدیدی ولی آخه کارتون دیدنت هم صدا داره چون یا داری تعریف می کنی که چه اتفاقی افتاد یا داری می خندی ) اومدم و دیدم که بله... فقط گفتم : مادری مگه من به شما نگفته بودم این خیلییی کار بدیه و ادامه دادم :بابایی لطفاً این رو بذار روی شز دُ کَلم !!! ** بعد از مقادیر معتنابهی گریه و زاری و در ادامه اش پروسه ذکر شده در پاراگراف اول، در حالی که من هنوز در حال تمیز کردن مبل هستم اومدی و میگی که :" مامان اوه سه موییه ایسی" که یعنی خیسه اینجا... میگم که بله، خیسه یه نفر اینجا شیر ریخته بوده، میدنی کی؟ یه خورده هوا و زمین رو نگاه کردی و گفتی: حمید !!! گفتم نه ! گفتی : امید !! ( دوستت ) گفتم : نخیر، و توضیح دادم که مامان دوست داره که پسرکش همیشه هر کاری که می کنه بیاد بگه و هیج وقت کار خودش رو گردن کس دیگه ای نندازه و اینجوری مامان که به هر حال اون کار رو می بینه و ناراحت میشه ولی خیلی اون وقت پسرکش رو بیشتر دوست داره و مشغول ادامه کارم شدم... تو همونجوری کنارم واستاده بودی و داشتی نگاهم می کردی... یه خورده که گذشت به خیسی اشاره کردی و گفتی : " مامان ! سه موا کی موییه سا" ( من بودم که اینجا رو خیس کردم) بوست کردم خیلی و بهت آفرین گفتم... دوباره چند دقیقه بعد اومدی همون رو تکرار کردی... و من فکر می کردم که نکنه داری باز فکر می کنی ، باید حتماً برای بیشتر دوست داشته شدن ، یک خرابکاری ای کرد و اومد گزارشش رو داد =)) عزیز منی تو مادری


** این اصطلاح دزدیده شده از مهد کودکشونه. یه صندلی دارن به اسم شز د کلم یعنی صندلی آرامش که هر کی کار بدی کنه باید بره روی اون برای یه زمان معینی بشینه. ما هم در خونه از همین روش استفاده می کنیم

خوشحال و شاد روی قطاری که با کمک مامانش ساخته

بیسکوییت هایی که توی آتلیه آشپزی مهدکودک درست کرده. خودش قالب زده و گذاشته تو فر بپزه ( در کمال سخاوت به ما هم داد و خوردیم و بی اندازه چسبید). تازه از وقتی اینکاره شده تا من یه چیزی میذارم تو فر، زود میاد میگه : " مامان ، فوغ ، شُ ، کوییغ ، مانژه " یعنی بذاریم تو فر گرم شه، بپزه بخوریم

وقتی کشف کرد که میشه هم زمان دو تا پستونک تو دهن گذاشت

هفته آخر سال ، مامان بابا ها صبحونه مهمون مهد بودن. اینجا پسرک داره اندیشه می کنه که آیا چیزی از نون کغواسان خوشمزه اش به باباییش بده یا نه - و ناگفته نمونه که داد

یه موقع هایی ، قبلاً ها عکس های کوچولوگی هاش رو که نگاه می کردیم ، می گفتیم وای چقدر زشت بود :دی ولی دیشب که به دنبال یه چیزی رسیدم به این عکسا، دلم ضعف رفت براش ، برای کوچولوگی هاش ، برای اینهمه خوشگلی و نازیش ( قربون دست و پای بلوریش هم میرم که حرفی توش نباشه :پی ) و چقدر زود گذشت. واقعاً اینجا که رفته بود توی میز، جلوی چشامه... چقدر خوبه بودنش و چقدر دوست داشتنیه وجود نازنینش... خدایا به خاطر وجودش نمی دونم چه جوری باید شکرت رو به جا بیارم