جای همگی خالی ، ما یه 9 روزی رفته بودیم یه جور سفری که برامون جدید بود و تا حالا سفر این مدلی نرفته بودیم. 9 شب ، تو 8 تا شهر مختلف موندیم و خیلی سفر با مزه ای بود. احساس می کنم که به پسرک خیلی خوش گذشت. فردا صبحش که از خواب بیدار شد و می خواستم ببرمش مهد، تا گفتم که پاشو لباسات رو بپوش بریم بریم بیرون، زودی گفت : دَدَ، بیتیو ( مترو یعنی ) عاشق مترو ها و تراموا های شهرها شده بود و این نوای خوخو، شی شی ( همون هو هو ، چی چی ) از دهنش نمی افتاد. ولش می کردی 2 ساعت تموم وامیستاد و با حسرت منتظر ترام ها و مترو ها و قطار ها میشد و تا از دور پیداشون میشد ، ما رو صدا می کرد، با انگشت نشونشون میداد و با یه ذوق غیر قابل توصیف داد می زد : ایل یا بیتیو ( که یعنی مترو ه) خو خو شی شی و وقتی هم که می رفتن: بیتیو یفت
دلک مادر، فقط خدا میدونه که تو این سفر چقدر برای داشتنت شکرش کردم، نه به خاطر اینکه یه بچه ناز و ماه دارم، به خاطر اینکه تو رو دارم با همه فهم و شعوری که خدا درت به ودیعه گذاشته و نمیدونم که من خیلی ندید پدید ام یا تو واقعاً ماهی.هر چی که هست امیدوارم قدرش رو بدونی و ازش به خوبی استفاده کنی تا خدا روز به روز بیشترش کنه. وقتی خسته میشدی و می خواستی بغلت کنیم، تا بهت می گفتیم که کمر مامان و بابا درد می گیره اگه تو رو بغل کنن، یه بغاوو به خودت می گفتی ؛ یه دست برای خودت می زدی و راهت رو میومدی. یه بار من و تو داشتیم از پله ها با هم پایین میومدیم. پله هاش خیلی باریک و خطرناک بود و من دستت رو گرفته بودم. ازم خواستی که مثل بابایی بپرونمت. بهت گفتم که من نمی تونم مادری، من زورم کمه و اینجا خطرناکه... زودی تا این رو گفتم گفتی بغاوو و ادامه دادی : مامان ناش و نازم کردی و بوسم ... نمی دونم چی حس کردی تو اون لحظه ولی من فقط خدا رو شکر کردم به خاطر داشتنت... به خاطر ترسو نبودن ولی محتاط بودنت... به خاطر اینکه نه از جک و جوونور نه از تاریکی .. نمی دونم ندیدم که بترسی ولی به محض دیدن یک ماشین یا دوچرخه یا مترو یا موتور، به سرعت برق و باد کنار می کشی و با اون صدای شیرینی که یه قدری هم بم و ترسناکش می کنی ، اگه ماشین باشه میگی: اتانتیون اَ بببب ( این رو نمی تونم بنویسم، همون صدایی که بچه ها یه عنوان صدای ماشین در میارن و لبها رو می لرزونن) اگه دوچرخه باشه میگی : اتانتیون اَ ویلو ( که یعنی مواظب دوچرخه باش) اگه هم که مترو باشه که اتانتیون اَ بیتیو ... البته این اتانسیون ها سر درازی داره و شما هر چیزی از دیدت یه مقادیری خطرناک باشه یا نیاز به مراقبت داشته باشه، زودی این عبارت رو براش به کار می بری . از این قسم اند : اتانتیون اَ آبَ ( که روی پل و جاهایی که خطر افتادن در آب وجود دارد مستحب است !!!) اتانتیون اَ نی نی ( که وقتی یک نی نی خیلی کوچولویی که باید ازش محافظت شود ، مشاهده می شود، واجب است !!) و القصه
دو سه روز قبل از سفر ، گاهی یه کلمه ای به کار میبردی که من نمی فهمیدمش، تا اینکه شب اول توی هتل فرانکفورت حسابی شیر فهم شد... من برای بابایی آب پرتقال ریختم و تو هم خواستی... برات ریختم و اصرار کردی که لیوان نیمه پر یک بار مصرف رو بدم دستت... می خواستم ندم چون ترسیدم بریزی ولی کوتاه نیومدی و هی می خواستی از دستم بگیریش و ندای من من ت راه اقتاده بود و من دیدم که الانه که لیوان بشکنه و دادم بهت و ریختی... بابایی گفت که چرا لیوان رو دادی بهش که بریزه، گفتم من که نمی خواستم بدم، ولی نذاشت داشت میشکوند لیوان رو... در حین همین توضیحات بودم که یه دفعه خیلی جدی، انگشتت رو گرفتی به طرفمون و گفتی اَغِت مامان بابا... ( اَغت به مفهموم بس کن، تمومش کن ) و من با اینکه همیشه زندگیم می دونستم که باید اَغت کرد ولی این اَغتی که گفتی ، یه جورایی انگار شیرفهم شده باشم که تا چه حد باید اَغت کرد و تو تا چه حد دوست نداری که ببینی ما با هم هیچ بحثی کنیم... امیدوارم هیچ وقت آرامش حکم فرما بر وجودت رو مختل نکنیم نازنینم
تو یکی از شهرهای شمال هلند، هتلمون جای خیلی خیلی ماهی بود. ساحل دریای شمال و کاملاً ایده آل برای یک آدم بچه دار. پشتش زمین بازی بود و جلوش یه دریاچه کوچولو با یه عالمه اردک. تو و بابایی رقتین که به اردک ها نون بدین. هم تو و هم اردک ها حسابی حال کرده بودین. بابایی بهت یاد داده بود که اگه نون رو بالای سر اردک ها بگیری، میپرن بالا که بگیرنش و تو از این کار و پریدن اون ها ذووووق می کردی و از خوشحالی رو پات بند نبودی و بر خلاف تصور من، وقتی به جای نون دستت رو گاز می گرفتن، نه تنها غر نمی زدی، بلکه کلی حال می کردی. یک بار که نون تو دستت رو انداختی و اومدی بری یه ور دیگه، اردک ها ولت نمی کردن، هی می دویدی و اونا هم دنبالت میومدن یه دفعه شاکی شدی، برگشتی به طرفشون ، کف دستت رو به علامت ایست گرفتی به طرفشون و خیلی محکم و با صدای بلند که از میون کواک کواک اونها به گوششون برسه، فریاد زدی : اَغت جوجو ... و من و بابایی دیگه شده بودیم همون اسمایلی یاهو که رو زمین غلت می خوره و قهقهه میزنه
ادامه دارد اگر خدا خواهد...
17 comments:
Salam
ghashang bood. zemnan be andaeye khoobi ham ax dasht. dastet dard nakone.
ya hagh
khoda in alirezaye khordani ro zire sayeye pedar madaresh hefz kone:)
منم دلم مسافرت خواست:))
پسرتون خيلي خوش تيپ خانوم
عروس نمي خوايد:))
از قول من يه بوس محكم
نه نه نه
يه بغل محكم بكنيدش:دي
منتظر بقيش هستيم
سلام مریم جانم... عزیز دلم.. خوبی؟ علیرضای ناز من چطوره؟ نمی دونی بعد از اینهمه مدت چطور مدتها نشستم و محو نوشته هات شدم.. اونجا که برای دستای علیرضا دعا می کردی دلم لرزید.. این عشق مادری نهایت عشقه... روحم تازه شد.. اونجا که گفتی نمی دونم من ندید پدیدم یا... غش غش خندیدم.. همیشه دعاتون می کنم که دلاتون همینقدر پاک و معصوم باشه و تنتون سلامت و خنده به لباتون.. از دور می بوسمت مریم جانم.. خیلی مواظب خودت و عشقت و نی نی تون باش :) یادته برام می خوندی سلام عسلچه دختر ناز و گلچه؟ دلم تنگ شده واست خیلی..
salam
safar bekheir
inbar bayad eteraf konam ye joorayi hasoodim shod...
khoda bara hamamoon khosh bekhad
چقدر دلم عليرضا خوردني و مسافرت خواست از طرف من يه بوس محكم از اونايي كه هميشه مادرا بچه هاشونر و ميبوسنن بكنيد ومنتظر بقيشم
سلام . ماشالله چه قدر پسر گلتون خواستنیه. من خیلی وقته که وبلاگتونو دنبال میکنم . وقتی میخونم روحم تازه میشه.قدر این لحظه هارو بدونین. امیدوارم منم که بچه دار شدم همین قدر عاشقانه دوسش داشته باشم.موفق باشید. برای آقا علیرضای گل هر روز اسپند دود کنید
با وجودي كه بعضي از عكسا باز نشد ولي با همونايي كه ديدم مي تونم لذتي را كه از اين سفر بردين درك كنم ، لذت از وجود شازده كوچولو دلبرك
و فكر كنم يكي از شهرهايي كه در اين سفر خاطره انگيز ازش رد شدين "كلن" باشه كه براي من هم يادآور بي نهايت خاطره شيرينه
دلبرك شيرين زبون را ببوسين و تا ميتونين واژه هاي اين دورانش را ثبت و ضبط كنين
linketoon kardam
ba ejaze
ax haro ham save kardam
kheili pesare fahmidei darid:X
akhe maryam khanomoi ma faght bayad axehay ian agha pesar khosh tip ashegh ghatar ra bebinim o kayf konim masaferat az in var nemiayed????
salam
shayad zehi khiale batel; vali ta hala natije dade:
chera up nemikonid?
dar panahe khoda
آخ كه مريم جون چقدر زود مي گذره . اولين باري كه وبلاگ عليرضا را باز كردم يك پسر كوچولوي خوشگل چند ماهه بود كه من عاشقش شدم . حالا اون پسر كوچولو يك آقاي خوش تيپ شده كه حرف مي زنه و اظهارنظر مي كنه و من هنوز عاشقشم .
سلام مامان مریم. الهی فدای این علیرضای ناز بشم من.
اگه وقت کردی یه سر یه تک پا تشریف بیارین در خدمت باشیم یه سفره ای انداختیم دوستان دور هم باشیم.
سلام مامان مریم. من قبلا چند بار به وبلاگ شما اومده بودم. نی دونم بعدش چی شد که وبلاگتون از میانبرهام حذف شد. در هر حال خوشحالم که دوباره به وبلاگ شما اومدم. ممنون از لطفت و کامنت خوشگلت. خدا علیرضای ناز رو برات نگه داره. حتما می یام و خاطرات خوشگلش رو می خونم. ببوسش.
تمام اون چند عكس بي نظيري كه قبلا باز نشده بود را ديدم و يك دنيا لذت بردم
سراي خاطراتتون بي نظيره
راستي اون كامنتي كه برام گذاشته بودين همون كه به شهر كلن و مراتب بريدگي كف اشاره كرده بودين... با همسرم مي خونديم و از اون كامنت هايي بود كه شايد يك ربع خنديديم
هميشه شاد باشين
هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش
لطف الهی بکند کار خویش
مژده ی رحمت برساند سروش
.
.
.
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سر بسته چه دانی خموش
.
.
.
سلام مامان مریم. اینطوری بگم که من یک دل نه صد دل عاشق این ÷سر شیرین و خوشگل تو شدم. دوساله ش شده. نه؟
خدابی من چقدر عکساش خوشگل و شیرینه . و چقدر کاراش و حرفاش بامزه است.
همیشه به گشت و مسافرت خانمی.
همیشه شاد باشی و علیرضای خوشگل هم همیشه بهش خوش بگذره و در کنار شما شاد باشه.
Post a Comment