Saturday, June 28, 2008

روز مادر


نازنین من

 اگر چه که چند روزی گذشته است از آن روزی که « روز مادر » می خواندندش ، ولی هنوز حسی که آن روز پس از برگشتن از جلسه امتحان و وارد خانه شدن ، با شنیدن صدای آسمانی تو که روی پیام گیر تلفن ضبط شده بود ،  به من دست داد، به قوت خودش باقی است. حسی که مخلوطی بود از شادی و غم و عشق و دلتنگی و هیجان و غافلگیری.... هر از گاهی ، از زیر پوستم ، راهش را می کشد و بالا می آید تا می رسد به قلبم و وقتی فرمان اشک را صادر کرد ، دوباره راهش را می کشد و می رود آن زیرها... آخر تو چه می دانی که شنیدن صدای یک فرشته که می گوید : « سلام مامان مریم ، روزت مبارک ، خداحافظ » و بعد با نازی و لوسی ای که گمان نمی کنم حتی فرشته ها هم داشته باشند ، اضافه می کند : « دوستتتت  دااااررممم » با دل آدم چه می کند. منتظرت هستم عزیزکم... بیشتر از هر وقتی.... به لحظه دیدنت که فکر می کنم ، در اندک ثانیه ای چشم هایم پر می شوند. نمی دانم چرا همیشه اشک هایم را گواه می آورم. اشک هایی که برای آنهایی که من را می شناسند ، چیز عجیب و نادری نیستند ... می دانم که این اشک ها ، این اشک هایی که دم به دم ، جاری اند ، شاید هیچ ارزشی نداشته باشند و فقط نشانه دل کوچک صاحب چشم ها باشند . ولی این اشک ها هر وقت به تو ربط پیدا می کنند ، بوی محبت می دهند و طعم عشق ... و تو بدان که دل کوچک صاحب این چشم ها ، پر از دوست داشتن توست
  

0 comments: