از اونجایی که زنجیره ها و درخت ها رو دوست دارم، شرکت کردن تو این بازی رو هم دوست دارم
ادامه بازی، تحویل گرفته شده از می گل و گل چه و کلاس اولی ( صاحبان مهربون این وبلاگ ها ممنون) و اما ناگفته هایی از من و پسرک
1- قبل از اینکه به وجود بیای، دوست داشتم دختر میشدی. خیلی دلم بیشتر دختر می خواست تا پسر. بدتر این بود که مطمئن بودم پسری... اسمش رو هر چی می خوای بذار، می دونستم وقتی یه چیزی رو این جوری می خوام، بنای خدا بر این نیست و نبوده که بهم بدتش !! ( فارسی را پاس بداریم ) حتی تا یک سال پیش هم ، بازم بد جوری دلم یه دختر می خواست... ولی نمی دونم تو باهام چی کار کردی که دیگه دلم اصلاً اونجوری که با حرص و ولع یه دختر میخواست ، نمی خواد دیگه... نمی دونم خدا ، به وسیله تو ، با من چی کار کرد... الان دیگه اصلاً اونجوری نمی خوامش که خدا بهم ندتش !! ( اگه نمی فهمین چی میگم به گیرنده هاتون دست نزنین، اگه هم که می فهمین ایول)
2- از مدت ها قبل از تولدت، به خاطر مشکل ضعف عضله ساق پای چپم که باعث میشه وقتی بار سنگین بلند می کنم، یا پام خیلی خسته میشه، یه دفعه زانوم خم شه و احتمال افتادن پیش بیاد، نگران بغل کردنت بودم. اونقدر که قبل از تولدت به بابایی گفتم که یه دونه از این آغوشی ها بگیره که نکنه من موقع بغل کردنت زمین بخورم و بیفتی... مقدار زیادیش ترس بود ولی به هر حال احتمالش کاملاً وجود داشت... آغوشی هیچ وقت از جعبه اش در نیومد و استفاده نشد و بعد از مدت کوتاهی به تویزراس پس داده شد. نمیدونم با این همه که من بغلت کردم و اتفاقی نیفتاد باید چه جوری خدا رو شکر کنم
3- این رو همین جوری چون دومی رو نوشتم به ذهنم اومد. به خاطر این مشکل پا مجبور شدم بعد از تموم شدن دانشگاه، بدمینتون رو کنار بذارم چون دیگه پای چپم توانایی شادو های بدمینتون رو نداشت. هنوزم که هنوزه ، گاهی که میریم اتلتیکام ( یک مغازه لوازم ورزشی) همیشه یه سر میرم سراغ راکت های بدمینتونش، و نگاه می کنم به اینکه راکت "پرینس" عزیزم رو که قبل از اولین مسابقه بین دانشگاهی خریده بودم و کلی بین انتخاب اون و "یونکس" مشابهش مردد بودم، نداره؟ ! یکی دوتاشون رو دست میگیرم و دعا می کنم که پام خوب شه و یه روزی بتونم باز بدمینتون بازی کنم
4- مثل یه چهارپای وفادار به هر کسی که بخواد جام رو تو دل عزیزام تنگ کنه، حسادت می کنم. این قصه هم سر دراز داره، خاله کوچیکه ام که پسرش دومین نوه خانواده مادریه - یعنی من اولیم - تعریف می کنه که وقتی پسرخاله ام به دنیا اومده بوده، به خاطر یه مشکلی باید یه شب بیمارستان می خوابوندنش. خاله ، پسرکش رو میذاره و با پتو و بار و بندیلش بالای پله ها ظاهر میشه، مامان مریم چهار ساله که خاله اش رو می بینه، می پرسه که حسین کو؟ خاله میگه که گذاشتمش و اومدم. مامان مریم می پرسه که پس اونا چیه دستت... خاله همه محتویات دستش رو ، رو می کنه و وقتی خیال مامان مریم راحت میشه که هوویی در کار نیست، با خوشحالی و لبخند دستش رو دراز می کنه که : "خب ! حالا پس بیا بریم" ... من که کاملاً به مامان مریم حق میدم. پسرک جوجه اومده بوده می خواسته خاله ای رو که چههااارر سال فقط مال مامان مریم بوده رو تصاحب کنه... این قضیه خلاصه هر چی طرف عزیز تر باشه، وخیم تره
5- مثل همون چهارپای وفادار فوق الذکر ، از اینکه بعد از اینهمه سال دوری از درس و مشق و با وجود پسرک و... نتیجه امتحاناتم چی میشه، می ترسم... از دعا مضایقه نکنید لطفاً
و اما... من این بازی رو به این دوستان که ندیدم وارد بازی شده باشن، پاس میدم : مامان خوشبخت ، مریم (آبی کوچک زندگی ) ، هر روز ، حنان و فرنوش