Tuesday, October 26, 2004

مادر بودن

سلام نازنین مادر
می خوام برات بنویسم که چقدر خوشحالم از اینکه دارمت. از اینکه می تونم بغلت کنم. می تونم باهات حرف بزنم. می تونم خنده های قشنگتو ببینم. میتونم وقتی محو چهره بابائیت میشی و وقتی بهت نگاه می کنه می خندی، اونقدر خوشحال شم که اشکام سرازیر شه. و می تونم خدا رو شکر کنم برای اینهمه قشنگی و نازی که تو وجود نازنینت قرار داده. نمی دونی چه جوری تو دلم لونه کردی. وقتی نگاهم به چهره معصومت میفته دلم می خواد بغلت کنم و محکم بچسبونمت به خودم و فشارت بدم. وقتی به این فکر می کنم که نکنه بزرگ شی و از من دور شی دلم میگیره.از خدای خوبم می خوام که تو رو به بهترین جایی که برای یه انسان ممکنه برسونه

و مادر بودن
چه حس غریبی بود برام قبل از اینکه توی خودم احساست کنم. و چقدر آشناتر شد وقتی که توی اون اتاق زایمان بیمارستان شوو اون خانوم مامای هندی که می گفت 25 ساله که کارش اینه ساعت 6 و 53 دقیقه بعد از ظهر جمعه 30 جولای 2004 تو رو روی شکمم گذاشت. هیچ جوری نمی تونم لذتشو وصف کنم. وقتی با صدای بلند فقط قربون صدقت می رفتم و اونقدر هیجان زده بودم که حمید عزیزم فکر کرده بود مشکلی برام پیش اومده. هنوزم خیلی وقتا که آرومی و بهت نگاه می کنم یه دفعه ای بهت میگم : فدای تو بشم. تو همون کوچولوی شیطونی بودی که توی من بودی؟ و چقدر دوست دارمت وقتی در جواب حرفام ذوق می کنی و دهنتو تا ته باز می کنی و بهم می خندی.اینجوری



خدا تو و بابایی خوبت رو برام نگه داره و توی هر دو دنیا عزیزتون کنه

0 comments: