Monday, April 03, 2006

ایران

اينجا ايرانه. خونه ماماني و بابا جهان. آخ که الان که دارم اينا رو مي نويسم دلم داره برات ميره مادر گلي. بعد از دو شب خوابيدي و منم بعد از دو شب بيخوابي بيهوش شدم روي تخت ماماني اينا و ماماني مهربون تو رو برده و با همکاري دايي و بابا جهان و خاله، خوابوندنت و بنا بر گزارش هاي ماماني، تا صبح فقط يه بار ساعت 5 پستونک خواستي و هيچ نيازي هم به دودو ها ( دو تا هاپوي مورد علاقه که فرانسوي ها بهش ميگن دودو و تو هم که تا ميخوايشون، زودي آواي دودو سر ميدي) قشنگ مادر! نميدوني اين دو روزه ( که اومديم ايران) چقدر تو دلم شادي ريختي و چقدر زبونم رو به شکر خداي مهربون باز کردي. ميدوني چرا؟ نگو که نه... مگه نميدوني مامان عاشق چي بود؟ عاشق حرف زدن پسرکش ... و پسرکش تو اين دو روزه کلي کلمه جديد گفته و مامانو تو آسمونا به پرواز در آورده... مخصوصاً اون "عيي يسا" ي خوشگلي که ميگي و دل آدم رو مي بره. اگر چه که بايد 100 بار التماس کنيم تا يه بار بالاخره گوشمون رو به شنيدن تواي قشنگش، نوازش کني ولي کي ميتونه بفهمه که چه حالي به مامان مريم دست داد وقتي پسرکش روي دسکتاپ خونه ماماني ، عکس خودش رو ديد و در جواب سوال دايي که اين کيه؟ گفت : عيي يسا ! و دايي 6 بار اين سوال رو تکرار کرد و پسرک دل مامان هي گفت : عيي يسا... و مامان مريم وقتي از خلسه بيرون اومد، به ياد بابايي بود که نيست که بشنوه چه جوري پسرکش، اسم خودش رو دلبرانه تلفظ مي کنه و عشق رو تو تک تک رگ هاي آدم جاري