Saturday, June 28, 2008

روز مادر


نازنین من

 اگر چه که چند روزی گذشته است از آن روزی که « روز مادر » می خواندندش ، ولی هنوز حسی که آن روز پس از برگشتن از جلسه امتحان و وارد خانه شدن ، با شنیدن صدای آسمانی تو که روی پیام گیر تلفن ضبط شده بود ،  به من دست داد، به قوت خودش باقی است. حسی که مخلوطی بود از شادی و غم و عشق و دلتنگی و هیجان و غافلگیری.... هر از گاهی ، از زیر پوستم ، راهش را می کشد و بالا می آید تا می رسد به قلبم و وقتی فرمان اشک را صادر کرد ، دوباره راهش را می کشد و می رود آن زیرها... آخر تو چه می دانی که شنیدن صدای یک فرشته که می گوید : « سلام مامان مریم ، روزت مبارک ، خداحافظ » و بعد با نازی و لوسی ای که گمان نمی کنم حتی فرشته ها هم داشته باشند ، اضافه می کند : « دوستتتت  دااااررممم » با دل آدم چه می کند. منتظرت هستم عزیزکم... بیشتر از هر وقتی.... به لحظه دیدنت که فکر می کنم ، در اندک ثانیه ای چشم هایم پر می شوند. نمی دانم چرا همیشه اشک هایم را گواه می آورم. اشک هایی که برای آنهایی که من را می شناسند ، چیز عجیب و نادری نیستند ... می دانم که این اشک ها ، این اشک هایی که دم به دم ، جاری اند ، شاید هیچ ارزشی نداشته باشند و فقط نشانه دل کوچک صاحب چشم ها باشند . ولی این اشک ها هر وقت به تو ربط پیدا می کنند ، بوی محبت می دهند و طعم عشق ... و تو بدان که دل کوچک صاحب این چشم ها ، پر از دوست داشتن توست
  

Saturday, June 21, 2008

بیشترین خیلی دنیا

خاله صفور می خواسته بیدارت کنه و داشته به هر ترفندی - به نقل خودش - متوسل می شده
خاله : علیرضا ! اگه تو بخوابی من تنها میشم. هیچ کس نیست باهاش بازی کنم. من گناه دارم... دلت نمی سوزه؟
تو : خب تو هم بیا بگیر بخواب 

=))=))

اینو برای بچه ها تعریف می کردم ، یکیشون می گفت که این جواب الان هم به ذهن من نمی رسه. اون رو نمی دونم داشت شوخی می کرد یا نه... ولی من دیدم راست می گه واقعاْ ... به ذهن من که صد سال دیگه هم نمی رسه :دی . نمی دونم توی جوونور دوست داشتنی از کجا توی خواب و بیداری این جواب به ذهنت رسیده

***

داشتم باهات تلفنی حرف می زدم.  بهت می گم : علیرضا ! می گی : بله عزیزم !!!!!! .... به قول خاله صفور - تحریف کننده - وای از دست این پسره ، بد جوری دل آدمو می بره

***

رفته بودی دستشویی و مامان منتظر بوده که وقتی صداش کردی بیاد و بشوردت
تو : مامانییییی
مامان : بله؟ اومدم
مامان رفته توی دستشویی
مامان : بشورمت؟
تو : نه
مامان : پس چرا صدام کردی؟
تو : می خواستم بگم دوستت دارم
مامان : منم دوستت دارم عزیزم
تو : حالا برو 

آخه ما از دست این دلبری تو چیییی کاااررر کنیم ؟

***

مامان : علیرضا ! تو گل کی ها هستی؟
تو : گل تو ، گل بابا حمید ، گل مامان مریم ، گل اون آقایی که ندیدمش و باهاش حرف نزدم 

اگه من می فهمیدم این حرف های عتیقه طی چه فرایندی به زبون تو میان

***

چند وقت پیش خاله صفور نوشته بود

سلام. خوبی ؟ دیروز علیرضا گفت : دلم برای مریم تنگ شده. حمید هم گفت : مریم هم دلش برای تو تنگ شده ولی الان خاله صفور اینجاست. علیرضا هم گفت : ولی من مریم رو بیشتر دوست دارم
امروز داستان خنده دار ندارم
دوستت دارم

فکر می کنی من چقدر می تونم با همین چند خط نوشته اشک بریزم؟ فقط بدون لطفاْ... همیشه بدون... که مریم هم تو رو بیشتر دوست داره... مریم تو رو خیلی دوست داره... و این خیلی ، بیشترین خیلی دنیاست


 

Saturday, June 14, 2008

جوجه اردک

تو و دایی سجاد دارین حرف می زنین 

تو : من مال تو نیستم ، مال بابا حمیدم

چند دقیقه بعد

تو : دایی ، کولم کن
دایی : من کسایی رو که مال من نیستن ، کول نمی کنم 
تو : من مال دو تا تونم  :دی :دی

ای جانور

****
تو هی دایی رو صدا می کنی و جواب نمیده
تو : دایی سجاد ، دندونات رو خوردن ؟ 

***

خاله برده بودتت خونه یکی از دوستاش و ظاهراْ یکی از معلم هاشون هم بوده و داشته صحبت می کرده و صحبتش هم قدری طولانی شده بوده که جنابعالی با صدای بلند می فرمایید : « این چرا حرفاش تموم نمیشه » ... خودت می تونی میزان شرمندگی خاله رو از داشتن خواهر زاده ای به این مودبی تصور کنی

***

از حسین - پسرخاله- اصطلاح « حال کسی گرفتن » رو یاد گرفتی. برات دو تا جوجه اردک خریدن که گذاشته بودیشون تو آب و داشتی باهاشون بازی می کردی که نمی دونم سر چی یه دفعه افاضه می کنی 

تو : حالشون رو گرفتم
خاله : نه !! گناه دارن ، حالشون رو نگیر
تو : باشه ، الان می ذارم سر جاش 
=))=))

***

دلم برات تنگه پسرک ، اینجا هوا خوب شده ، همه بچه ها با مادر و پدر هاشون میان بیرون و من به سختی بهشون می خندم، حالشون رو می پرسم ، بغضم رو فرو می خورم و راه اشک هام رو می بندم. دوستت دارم پسرک... بی اندازه دوستت دارم... خیلی بی اندازه دوستت دارم

Wednesday, June 11, 2008

دلربای من


آقای شوهر عمه : علیرضا ! چی کار می کنی ؟
تو : همه کار می کنم
آقای شوهر عمه : لباس هم می شوری؟
تو : نه ! لباس رو زن ها می شورن 

بلللههههههه !!!!!!! .... پسرک ! نداشتیم از این ایده های مرد سالاری ها

***

خاله صفور داشته برات شعر آهو رو می خونده که یه دفعه خواستی وسطش یه چیزی بگی و گفتی : خاله صفور ! یه لحظه «پاوز» کن  :دی

مادری ! اون دی وی دی پلیر ه که پاوزش می کنن نه خاله صفور

***

اندر غنی شدن گنجینه زبان فارسیت  نقل می کنند که با ددی کشتی گرفتی و شکستش دادی و اومدی گفتی که : « به ددی شکست دادم خورد » :دی :دی :دی

***

دلربای من که خنده های زیبایت غبار خستگی روزهای سخت را از دلم می زداید ، انگشتان کوچک نوازشت ، نشانه های غمبار دلتنگی را از چهره ام محو می کند و بوسه های دلنشینت ، شکوفه های بی نظیر محبت را در جای جای روحم می رویاند ... محتاج خنده های زیبایت ، انگشتان کوچک نوازشت و بوسه های دلنشینت هستم
    

Monday, June 02, 2008

یکی بود ، یکی نبود


ورژن های مختلف یکی بود ، یکی نبود از زبون پسرک 

یه کتی بود ، یه کتی نبود 
غیر از خدا هیچکس نبود

***

یکی بود ، یکی نبود
غیر از خدا ، یه کتی بوده بود

=))

پ.ن. کتی رو قاعدتاْ همه می شناسن. علیرضا داستان هاش رو خیلی دوست داره  و از اونجایی که که ما معمولاْ وقتی می خواستیم یه چیزی براش تعریف کنیم در قالب یه داستان که شخصیت اصلیش کتی ه براش تعریف کردیم ،‌ خودش هم یاد گرفته و دیگه هر چی درباره خودش یا بقیه، در قالب داستان می خواد تعریف کنه ، شخصیت اصلی رو اسمش رو می ذاره کتی


Sunday, June 01, 2008

می نویسیم

احساس می کنم نه تنها من دارم این روزهات رو از دست می دم ، خودت هم داری این روزهای شیرینت رو از دست میدی و وقتی شروع به خوندن اینجا کردی ۲۱ سال بعد ... می فهمی که چهار ماه خیلی خیلی قشنگ از زندگیت ، جاشون اینجا خالیه. برای همین هم تصمیم گرفتم بنویسم. از تمام این چهار ماهی که از دست دادم و ننوشتم. طبیعتاْ نمی تونم ترتیبش رو حفظ کنم و هر چی به ذهنم می رسه می نویسم و واضحه که خیلی هاش شنیده هام ه از تو و یا از چیزهایی که بقیه برام تعریف کردن و عمده ایش از ایمیل هایی که خاله صفور با عنوان داستان های علیرضا برام می فرسته

صفورای عزیزم ، با اینکه بارها ازت تشکر کردم ولی دوست دارم اینجا هم بنویسم که چه بی اندازه ازت ممنونم که دلتنگیم رو می فهمی و برام ازش می نویسی. امیدوارم همیشه دوست داشته باشه تو و سجاد رو و همیشه باهاتون خوب و مهربون بمونه

و اما از تو قشنگم

 ظاهراْ خاله صفور داشته یه بازی کامپیوتری می کرده و تو هم روی پاش نشسته بودی و داشتی نگاه می کردی. دایی سجاد هم پشت شما هم نشسته بوده و داشته نگاه می کرده

سجاد : صفور بپیچ به چپ
صفور نمی پیچه - البته این خیلی چیز طبیعی ه ولی نمی دونم چرا برای تو عجیب بوده :دی
سجاد : بپیچ به چپ
صفور کماکان بی خیال
تو : خاله صفور میشه خواهش کنم بپیچی به چپ ؟ :دی:دی

نمی دونم که خاله صفور پیچید بالاخره یا نه. ولی ظاهراْ‌ پشت سرش تو یه منبری رفتی برای دایی سجاد در باب فواید اعلام مودبانه تقاضا همراه با « خواهش می کنم» :دی

***
مجدداْ در موقیت مشابه  
دایی سجاد این بار هی می گفته صفور این کارو بکن ، اون کارو نکن
تو رفتی و دم گوش خاله صفور یواشکی گفتی : بیا یه کاری دارم باهات
خاله صفور : چیه؟ بگو
تو با صدای خیلی آروم : بیا دایی سجاد رو ببریم اونور اذیت نکنه 
=))=))

بی نهایت دوستت دارم پسرک. بی نهایت... بیییییی نهایت



تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم