Thursday, September 21, 2006

سفر -1



جای همگی خالی ، ما یه 9 روزی رفته بودیم یه جور سفری که برامون جدید بود و تا حالا سفر این مدلی نرفته بودیم. 9 شب ، تو 8 تا شهر مختلف موندیم و خیلی سفر با مزه ای بود. احساس می کنم که به پسرک خیلی خوش گذشت. فردا صبحش که از خواب بیدار شد و می خواستم ببرمش مهد، تا گفتم که پاشو لباسات رو بپوش بریم بریم بیرون، زودی گفت : دَدَ، بیتیو ( مترو یعنی ) عاشق مترو ها و تراموا های شهرها شده بود و این نوای خوخو، شی شی ( همون هو هو ، چی چی ) از دهنش نمی افتاد. ولش می کردی 2 ساعت تموم وامیستاد و با حسرت منتظر ترام ها و مترو ها و قطار ها میشد و تا از دور پیداشون میشد ، ما رو صدا می کرد، با انگشت نشونشون میداد و با یه ذوق غیر قابل توصیف داد می زد : ایل یا بیتیو ( که یعنی مترو ه) خو خو شی شی و وقتی هم که می رفتن: بیتیو یفت


دلک مادر، فقط خدا میدونه که تو این سفر چقدر برای داشتنت شکرش کردم، نه به خاطر اینکه یه بچه ناز و ماه دارم، به خاطر اینکه تو رو دارم با همه فهم و شعوری که خدا درت به ودیعه گذاشته و نمیدونم که من خیلی ندید پدید ام یا تو واقعاً ماهی.هر چی که هست امیدوارم قدرش رو بدونی و ازش به خوبی استفاده کنی تا خدا روز به روز بیشترش کنه. وقتی خسته میشدی و می خواستی بغلت کنیم، تا بهت می گفتیم که کمر مامان و بابا درد می گیره اگه تو رو بغل کنن، یه بغاوو به خودت می گفتی ؛ یه دست برای خودت می زدی و راهت رو میومدی. یه بار من و تو داشتیم از پله ها با هم پایین میومدیم. پله هاش خیلی باریک و خطرناک بود و من دستت رو گرفته بودم. ازم خواستی که مثل بابایی بپرونمت. بهت گفتم که من نمی تونم مادری، من زورم کمه و اینجا خطرناکه... زودی تا این رو گفتم گفتی بغاوو و ادامه دادی : مامان ناش و نازم کردی و بوسم ... نمی دونم چی حس کردی تو اون لحظه ولی من فقط خدا رو شکر کردم به خاطر داشتنت... به خاطر ترسو نبودن ولی محتاط بودنت... به خاطر اینکه نه از جک و جوونور نه از تاریکی .. نمی دونم ندیدم که بترسی ولی به محض دیدن یک ماشین یا دوچرخه یا مترو یا موتور، به سرعت برق و باد کنار می کشی و با اون صدای شیرینی که یه قدری هم بم و ترسناکش می کنی ، اگه ماشین باشه میگی: اتانتیون اَ بببب ( این رو نمی تونم بنویسم، همون صدایی که بچه ها یه عنوان صدای ماشین در میارن و لبها رو می لرزونن) اگه دوچرخه باشه میگی : اتانتیون اَ ویلو ( که یعنی مواظب دوچرخه باش) اگه هم که مترو باشه که اتانتیون اَ بیتیو ... البته این اتانسیون ها سر درازی داره و شما هر چیزی از دیدت یه مقادیری خطرناک باشه یا نیاز به مراقبت داشته باشه، زودی این عبارت رو براش به کار می بری . از این قسم اند : اتانتیون اَ آبَ ( که روی پل و جاهایی که خطر افتادن در آب وجود دارد مستحب است !!!) اتانتیون اَ نی نی ( که وقتی یک نی نی خیلی کوچولویی که باید ازش محافظت شود ، مشاهده می شود، واجب است !!) و القصه

دو سه روز قبل از سفر ، گاهی یه کلمه ای به کار میبردی که من نمی فهمیدمش، تا اینکه شب اول توی هتل فرانکفورت حسابی شیر فهم شد... من برای بابایی آب پرتقال ریختم و تو هم خواستی... برات ریختم و اصرار کردی که لیوان نیمه پر یک بار مصرف رو بدم دستت... می خواستم ندم چون ترسیدم بریزی ولی کوتاه نیومدی و هی می خواستی از دستم بگیریش و ندای من من ت راه اقتاده بود و من دیدم که الانه که لیوان بشکنه و دادم بهت و ریختی... بابایی گفت که چرا لیوان رو دادی بهش که بریزه، گفتم من که نمی خواستم بدم، ولی نذاشت داشت میشکوند لیوان رو... در حین همین توضیحات بودم که یه دفعه خیلی جدی، انگشتت رو گرفتی به طرفمون و گفتی اَغِت مامان بابا... ( اَغت به مفهموم بس کن، تمومش کن ) و من با اینکه همیشه زندگیم می دونستم که باید اَغت کرد ولی این اَغتی که گفتی ، یه جورایی انگار شیرفهم شده باشم که تا چه حد باید اَغت کرد و تو تا چه حد دوست نداری که ببینی ما با هم هیچ بحثی کنیم... امیدوارم هیچ وقت آرامش حکم فرما بر وجودت رو مختل نکنیم نازنینم

تو یکی از شهرهای شمال هلند، هتلمون جای خیلی خیلی ماهی بود. ساحل دریای شمال و کاملاً ایده آل برای یک آدم بچه دار. پشتش زمین بازی بود و جلوش یه دریاچه کوچولو با یه عالمه اردک. تو و بابایی رقتین که به اردک ها نون بدین. هم تو و هم اردک ها حسابی حال کرده بودین. بابایی بهت یاد داده بود که اگه نون رو بالای سر اردک ها بگیری، میپرن بالا که بگیرنش و تو از این کار و پریدن اون ها ذووووق می کردی و از خوشحالی رو پات بند نبودی و بر خلاف تصور من، وقتی به جای نون دستت رو گاز می گرفتن، نه تنها غر نمی زدی، بلکه کلی حال می کردی. یک بار که نون تو دستت رو انداختی و اومدی بری یه ور دیگه، اردک ها ولت نمی کردن، هی می دویدی و اونا هم دنبالت میومدن یه دفعه شاکی شدی، برگشتی به طرفشون ، کف دستت رو به علامت ایست گرفتی به طرفشون و خیلی محکم و با صدای بلند که از میون کواک کواک اونها به گوششون برسه، فریاد زدی : اَغت جوجو ... و من و بابایی دیگه شده بودیم همون اسمایلی یاهو که رو زمین غلت می خوره و قهقهه میزنه

ادامه دارد اگر خدا خواهد...

Tuesday, September 05, 2006

Merci !



عمر مادری، یه چند روزیه که تشکر کردن رو یاد گرفتی. قبلاً هر وقت بهت می گفتم بگو مرسی یا میگفتم تشکر نکردی از مامان ، همیشه فقط آهنگش رو در میاوردی و می گفتی م م با کشیدگی خاصی که بهش میدادی، ولی روز جمعه وقتی از مهد برگشتی و سیب و بیسکوییتت رو بهت دادم و بهت گفتم که مرسی گفتی به مامان؟ قشنگترین تشکر عمرم رو شنیدم. لبخند زدی، چشاتو ریز کردی و با ملیحترین لحن ممکن برای یک پسر بچه ، گفتی: مشی ! و من یه پرنده کوچولو تو قلبم به پرواز در اومد


و از اون روز تا حالا خیلی با ربط و یا یه کم با ربط از این کلمه که با لحن ماه تو خیلی قشنگتر از خود واقعیش شده، استفاده می کنی. تازه گاهی یه ن هم معلوم نیست از کجا به تهش اضافه می کنی و میشه : مشین !!



کلاهت رو دراز کردی طرف من و گفتی : بیی ! یعنی بگیر و وقتی ازت گرفتمش گقتی : مشی


لیوانت رو برداشتی و اومدی دم یخچال، درش رو باز کردی و گفتی : آبَ ایینا ( یعنی از اینا، منظورت آب پرتقال بود) برات ریختم، همونطور که داشتی می رفتی تو اتاق، سرت رو یه کوچولو برگردوندی و گفتی : مشی


یه کمی سرما خوردی و فین فینت به راهه. آب بینیت اومده بود و اذیتت می کرد، بهت گفتم بیا تا تمیز کنم برات، داشتم دنبال جعبه دستمال میگشتم که گفتی ایشی نه یا ! ( ایسی نه لا، یعنی اینجا نیست اونجاست ) رفتی یه دونه دستمال آوردی، دادی بهم، تمیزت کردم . نگاهم کردی و گفتی : مشی


رفته بودیم بیرون، یکی از خاله های اینجا برات نوشابه ریخت، لیوانت رو گرفتی و گقتی : مشی


امروز صبح من کیک خوردم و آشغالش دستم بود، اومدی بهم گفتی : یین مامان ( وین مامان یعنی بیا ) پا شدم و بهت گفتم که بذار من این آشغال رو بنذازم توی سطل، و وقتی انداختمش، خیلی بزرگ منشانه نگاهم کردی و گفتی : براوو مامان، مشی ! و من دهنم باز از اینکه چقدر خوب و بی نقص هر چی بهت گفتم رو تحویلم میدی


تشکر یاد می گیری و این یعنی داری بزرگ میشی. یعنی من باید لذت این لحظه ها رو با تمام وجودم ببرم و آرزو کنم که سیر نزولی این لذتها هیچ وقت به سمت صفر میل نکنه. یک گام نزدیک تر شدنت، به دنیای روابط اجتماعی انسانها، به دنیای محبت کردن و محبت دیدن، به دنیای من خوبم - تو خوبی، مبارک، نازنین پسرم


----------------------------------------------------------------------

علیرضا، چونه ات کو؟ زبونت کو؟ دندونات چی؟ لپاتو بکش ! لبات رو غنچه کن !!=))این لب غنچه کردنش من رو کشته

پدر کمر مامان بزرگش در اومد تا آقا حالش رو ببره

شافهاوزن- رودخانه راین - قربون اون قیافه کج و کوله ات برم

An angel on the earth !