Tuesday, July 30, 2013

تولد 9 سالگی


عزیزکم، امان از تایم‌زون که نمی‌دانم به کدام ساعت باید حساب کنم وقتی که می‌گویم همین ساعت‌ها بود که قصد آمدن کردی. ولی ناخوداگاه ساعت را نگاه کردم، 6 ساعت به جلو کشیدم‌اش که ببینم در لوزان ساعت چند است، و بعد خودم را در اتاق زایمان دیدم. در حالی که پنج ساعت از پاره شدن کیسه‌ی آبم و چهار ساعت از شروع شدن دردهایم گذشته است و یک ساعت و پنجاه دقیقه مانده است، تا تو به این دنیا بیایی. دنیایی که با آمدنت برایم رنگ دیگری گرفت - و این نه تنها کلیشه نیست، که عین واقعیت است. سال به سال، ماه به ماه، هفته به هفته، روز به روز و حتی به ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها... رنگ‌ها قشنگ‌تر شدند و تو به من نزدیک‌تر.


بزرگ شده‌ای، خیلی بیشتر از آنکه آدم انتظار دارد که پسرک 9 ساله‌اش بزرگ باشد. با هم ست و دنجر ترتین و اسکربل بازی می‌کنیم. هنوز دیکته‌ی انگلیسی‌ات بهتر از من نیست و باعث می‌شود که من در اسکربل از تو بهتر باشم ولی وقتی بازی‌های دیگر را می‌کنیم و من وقتی می‌بینم که نه تنها دیگر نباید آوانسی بدهم، بلکه باید با دقت و توان کامل بازی کنم تا مگر بتوانم تو را ببرم، دلم ضعف می‌رود.


حیف که باید رازداری کنم و فعلا نمی‌توانم اینجا بنویسم که دیشب برایم چه گفته‌ای و تعریف کرده‌ای. ولی هر وقت که اینجا را خواندی، هر وقت که در تولد بیست و پنج سالگی‌ات کلید وبلاگت را تقدیمت کردم، به این پست که رسیدی، بیا و سراغ بگیر که چطور در شب تولد نه سالگی‌ات، پروانه‌های رنگی در دلم به پرواز در آمدند و وقتی که از خانه رفتی، اشک‌هایم سرازیر شدند و ریختند و ریختند...


گفتن از اینکه چطور دوستت دارم، نه تنها روز به روز ممکن‌تر نمی‌شود، که ناممکن‌تر می‌شود. تویی که مهربان و متوجه ای. تویی که نمی‌دانم چطور باید برای داشتنت شکرگزار باشم. تویی که مواظبم هستی، اگر حواست پرت شود و زودتر از من بدوی و جلو بروی، سریع برمی‌گردی و نگاه می‌کنی که مبادا جایی بلندی یا پله‌ای باشد که من نتوانم به تنهایی از آن بالا بیایم. تویی که وقتی با هم به خرید می‌رویم، محال است بگذاری من چیز سنگینی بلند کنم، دو تا چیز سبک به دستم می‌دهی و مرا راهی خانه می‌کنی و بقیه را خودت می‌آوری و به شیرین‌ترین گونه‌ای که پسرکی می‌تواند از مادرش دل ببرد، با لبخند مهربانی می‌گویی: "واقعن تو من رو نداشتی چی کار می‌کردی؟" به خدا که اگر بدانم مادر، حتی فکر نداشتنت پرپرم می‌کند، از اوج شادی به حضیض غم می‌کشاندم. این طور بودنت را می‌خواهم، این طور نداشتنت برایم آخر دنیاست...


قشنگ‌ترینم، برایت از صمیم قلب عاشقم از پروردگارم شادی و آرامش  می‌طلبم و دوستت دارم، بیشتر از آنکه بدانی. بیشتر از آنکه بتوانی بدانی... نازنینم، خوبم، پسرکم...




Sunday, July 21, 2013

تابستان 2013


حمید می‌گه: مریم یه چیزی به حساب کردیت اومده به اسم گوگل ادورتایزمنت. تو که چیز خاصی نخریده‌ای و کار خاصی نکرده‌ای؟ می‌گم: نه والا... پسرک از تو اتاقش می‌گه: اوه، ممکن ئه کار من باشه. من این مدته خیلی از گوگل استفاده کردم / =))‏


ما عصری خوابیده بودیم و بیدار شدیم دیدیم پسرک هم خوابیده.  بعد سر شبی بیدار شده می‌گه: دیدم شما خوابیده بودین، گفتم من هم بخوابم خانوادگی خوابیده باشیم / :))


توی برنامه‌ی کتابخوانی تابستونی کتابخونه شرکت کرده که اگر هر هفته یه مقدار خاصی کتاب بخونن کتابخونه یه جایزه می‌ده بهشون- که البته مقدار خیلی کمی ئه و کمتر از حتی یک دهم مقداری ئه که خودش می‌خونه. میزان کتاب خوندنش تو تابستون خیلی زیاد شده و خیلی هم داره کیف می‌کنه. امروز بهش گیفت کارت یه بستنی فروشی رو داده‌اند. می‌گه: من می‌خوام همه رو جمع کنم که با هم سه تایی بریم بستنی بخوریم. این طوری خیلی بیشتر بهم کیف می‌ده... / عزیز مهربون من :*


حمید یه تیکه از پیتزاش رو نخورده بود و خیلی با افتخار داشت می‌گفت: بر هوای نفسم غلبه کردم. پسرک می‌گه: چی؟... تکرار می‌کنه براش. پسرک می‌گه: آی هو نو آیدیا وات یو جاست سد... حميد براش توضیح می‌ده که مثلا وقتی یه کاری رو فقط دلت می‌خواد بکنی و عقل و منطقی پشتش نیست، می‌گن از روی هوای نفس ئه... پسرک می‌گه: آهااان فهمیدم. یعنی تو دلت می‌خواست این رو بخوری ولی برای اینکه چاق نشی نخوردی. حمید می‌گه: دقیقن... پسرک سریع می‌گه: آفرین بابا، حالا می‌شه من سهمت رو بخورم؟ :)) و در حالی که ما دو تا داریم هرهر می‌خندیم می‌گه: آی تیک دت از عه یس :))‏


می‌گه: دلم این‌قدر که باهات حرف نزده بودم، شکسته بود و نابود شده بود و خاکستر شده بود، الان که اومدم باهات حرف زدم خاکسترها به هم چسبیدن و قلبم دوباره درست شد / من چی کار کنم از دست این که این‌طور دل من رو می‌بره آخه؟



Boatyard Grill, Ithaca - July 2013