Thursday, November 24, 2005

خوب شد خدا رو شکر

سلام

قبل از اینکه نوشته رو برای پسر گلی شروع کنم از همه دوستای خوب و مهربونی که احوال پرس علیرضا بودن یه عالمه تشکر می کنم و واقعاً با وجود شما این غربت و دوری از خانواده کمتر حس میشه . اون شب که علیرضا تب کرد اولین کسی که به ذهنم رسید زنگ بزنم و ازش یه ذره اطلاعات بگیرم، مامان نرگس بود در صورتیکه شاید اگه ایران بودم تندی نصفه شبم بود زنگ می زدم به مامانم. ولی الان ... یک کاره نصفه شب، با این اختلاف ساعت... اونا رم نگران می کردم. از همتون ممنونم و خوشحالم که دوستایی به خوبی شما دارم

و اما

آره پسر گلیم، خوب شدی و شیطنت رو از سر گرفتی. امیدوارم که دیگه مجبور نشم ببرمت دکتر چون پدری از من و دکتر در آوردی که اون سرش نا پیدا. دو تایی با هم حریفت نمی شدیم. دکتر برای فکر کنم چهارمین بار اعلام کرد که خیلی قوی ای و دیروز هم وقتی برای چک اینکه ببینه خوب شدی یا نه رفته بودیم، گفت که: معلومه خیلی بهتر شده چون زورش خیلی بیشتر شده !!!

دیروز که اومدم دنبالت مهد کودک، دیدم که دارین حباب بازی می کنین. ورونیک واستاده و داره از این حباب کفی ها فوت می کنه و شما ها هم همتون دنبال حباب هایین و میترکونینشون ( عجب کلمه ای شد !) یه خورده واستادم نگاتون کردم و کیف کردم و بعدش ورونیک گفت که امروز بعد از خواب علیرضا یه جوری شده بود. یکی از بچه ها رو هل داد و موهاشو کشید و اونم صورتشو چنگ انداخت و علیرضا هم. گفت که البته این مال سنشونه و ما همیشه مواظبیم ولی امروز اینجوری شد و منم براش ضدعفونی کردم و ... شب که بابایی اومد خونه، بهش میگم که : امروز پسره تو مهد با یکی دعواش شده
بابایی :

پسرکم ، قشنگم، نازنینم ، عمرم چه جوری بگم که کارهات چه لذتی بهم میده. هیچ جوری نمیفهمی... شاید خیلی بعدتر... وقتی عاشق شدی ... وقتی بچه دار شدی

صبح داشتم چون مهد گفته بود، توی کفشت اسمتو می نوشتم که یه دفعه دیدم متاسفانه تو دیدی! تا وقتی که از خونه بریم بیرون، 20 بار این خودکار رو کردی تو کفش !

دیشب داشتیم وویس چت می کردیم، بعد باز هم متاسفانه جلوی چشم تو این فیش میکروفن رو سر جاش وصل کردیم ! دیگه مگه ول کن بودی؟ 10 دفعه این فیش رو کردی اون تو و در آوردی. هر دفعه هم بعد از وصل کردنش برای خودت طبق معمول دست میزدی. تازه بعضی وقتا هم که خوب جا نمیرفت چک می کردی که ببینی درسته یا نه ... جوونوری هستی تو

عصرا که از مهد بر می گردی، معمولاً خوردنی میخوای. میوه و بیسکوییت. میوه ات رو که میدم، میری زیر کابینتی که بیسکوییت ها توشه وا میستی، انگشت کوچولوی اشاره ات رو میگیری بالا طرف کابینت و اونقدر میگی بده! بده! تا مامان بیسکوییتت رو بهت بده. حتماً هم باید دوتا باشه برای دو تا دستتات ! بچم قانعه !!!! ( مگه نه بابایی ؟)( آخه این بچم قانعه یه حکایتی داره. خیلی وقت پیش ، شاید علیرضا 8 ماهه بود، هیچ وقت تا اون موقع چیزا رو چند تا چند تا نمیخورد ( بر عکس الان که تا خرخره پر می کنه دهنشو) بعد یه دفعه سر غذا وقتی علی رغم دادن من، اون چیز دوم رو نگرفت، من گفتم بچم قانعه!!!!و از بعد از اون این رفتارش شروع شد. حالا هر وقت علیرضا برای گرفتن چند تا چیز تو دستش خودشو هلاک می کنه، بابایی میگه: بچم قانعه !!!)آها اینم بگم راستی که فکر نکنی الکیه و من هر بیسکویییتی بدم میخوریا... نهههه!!! باید از چند جور مخصوصی باشه که بهشون علاقمندی. وگرنه هنوز از توی جعبه اش در نیومده زود انگشتت که اومده بود پایین میره بالا و ندای بده بده از سر گرفته میشه

الان که داری اینا رو می خونی پسر گلی، اگه پیشتم بیا بوسم کن. امیدوارم تا اون موقع بوسیدن رو یادگرفته باشی و مثل الان فقط بوس دادن بلد نباشی. بوس دادنت زندگی ایه برا خودش. میای صورتت رو میاری جلو. گردنت رو کج می کنی تا لپ و یه ذره گردنت بیاد جلوی لب آدم و چه جوری مامان میتونه دیوونه نشه و نچلوندت... آره می گفتم... اگه ام پیشت نیستم و زنده ام، زودی یه زنگ بهم بزن. اگه ام که زنده نیستم، به خاطر اینهمه عشقی که بهت دارم و به خاطر همه دغدغه ای که برای خوب بزرگ کردنت دارم، برام دعا کن... می بوسمت و برات بهترینها رو آرزو دارم


اینقدرم تلاش نکنی باز میره توش هااا



Monday, November 21, 2005

پست اجباری

سلام

یه چند وقتی بود که کلیا دادشون هوا بود که ای وای ما رو الکی پینگ می کنن و بعضیا هم میگفتن که حالا مگه بده !!! و منم فکر می کردم که آخه چرا باید یکی ، یکی دیگه رو پینگ کنه ! حالا یکی یا شایدم چند نفر یه چند دفعه است که ما رو الکی پینگ می کنن... اومدم بگم که والا اشکال از فرستنده نیست ! و هم از فرصت استفاده کنم و بگم که برای پسرکم دعا کنین...مریض شده و تب کرده.. برای اولین بار از اول تولدش 2 درجه تب داشت... فکر کنم حالش خیلی خوب نیست چون اینجا که دکترا تب بر به زور به بچه میدن، دکتر بهش آنتی بیوتیک داد... در این حد بهم امیدواری داد که بگه
ِDon't worry ! if he was too bad, I wouldn't let you take him home !!!

دارم فکر می کنم که اگه اونجا بهم می گفت باید بستریش کنی چه حالی بهم دست میداد. دیشب وقتی چهره معصوم بی حالشو میدیدم که خسته رو تخت ما دمر دراز کشیده و صورتشو چسبونده به پتو، اشک بود که میومد ها... واقعاً بچه عجیب چیزیه... فکر کنم هر چند پست یه بار باید اینو متذکر شم !!!


راستی اینم بگم که کامنتای همتون میاد. فقط چون من به خاطر اون اذیت ها، از این کانفرمیشن کامنت ها گذاشتم. یه قدری طول میکشه.
ممنون از محبت همتون
خیلی وقت بود که چون هیچ چیزی از تولد پسرک ننوشته بودم، دلم میخواست عکسشو اینجا براش بذارم. حالا که پست امروز عکس نداره. عکس تولدش برای امروز



این کیک تولدش


اینم بقیه تولدش

Saturday, November 19, 2005

پستونک بازی

پسر گلیم

با بابایی نشسته بودیم و من داشتم باهات پستونک بازی می کردم. پستونک بازی اینجوریه که وقتی تو پستونک تو دهنته، من صورتمو میارم جلو و با لبام دسته پستونکت رو می گیرم و می کشم بیرون و تو از خنده غش می کنی و بعد صورتت رو میاری جلو، پستونک رو می گیری تو دهنت و با دندونات میکشی از لای لبای من بیرون و باز غش می کنی از خنده و دوباره از اول... به بابایی می گم که می بینی چه بازی باحالی باهاش می کنم... میگه آره، خودم اصلاً این بازی رو کشف کردم و کلی وقته که باهاش این بازی رو می کنم... میگم: اِاِاِ... اگه راست میگی چند وقته... میگه : تقریباً 3 سال !!! خیلی جدی بود و چون داشتیم فرانسه تمرین می کردیم یه لحظه مکث کردم و بعد از ولو شدن روی زمین فقط به هوای دیدن صورت تو که بابایی داشت خودشو خفه می کرد که تو رو خدا پاشو اینو ببین بلند شدم... قیافه ات عشقی بود... دهن باز و چشای گرد وخوشگلی که معلوم بود هیچ جوری حالیشون نشده که چه اتفاقی افتاد

سرده...ترش هم هست تازه ... ولی بازم نمیشه ازش گذشت ... مگه نه جوجو؟



مادر فدای اون بستنی خوردنت


I think I was 23 first heared this sentence. Never had realized that... but now, today I remembered that again :


What you've spent years building, some people may destroy overnight... Build Anyway !

Sunday, November 13, 2005

دوچرخه سواری

مامانی قصه ما بعد از به دنیا اومدن پسرک دوچرخه خرید و از وقتی دوچرخه دار شد، هیچ وقت نتونسته بودن با بابایی با هم برن دوچرخه سواری چون دوچرخه بابایی ترک نداشت و مامانی هم جرأت نمی کرد جوجو رو بشونه رو ترکش رو صندلی بچه. می ترسید یه وقت دوچرخه چپ شه و خدای نکرده خدای نکرده اتفاقی برای عمرش بیفته

بعد از چند ماه که دیگه آخرین روزهای آفتابی و البته سرد لوزان، داشتن جاشونو به روزهای خیلی سرد بارونی میدادن، مامانی و بابایی دیدن که چه حیف که نمی تونن با هم برن دوچرخه سواری و یه دوشنبه ای فکر کردن که کاش میشد بابایی یه دوچرخه ترک دار داشته باشه، همون دوشنبه مامانی گفت که خوب توی بولتن ای پی اف ال اعلام کن شاید کسی دوچرخه ات رو خواست و فروختی، سه شنبه بابایی یه میل زد و چند نفر ازش عکس خواستن، چهار شنبه عکسا رو داد و برای دوچرخه خودش و مامانی!!! مشتری پیدا کرد( چون به این نتیجه رسیده بودن که جفت دوچرخه ها رو بفروشن و دو تا دوچرخه بخرن که جفتشون بتونن سوار جفتش شن ! ) پنجشنبه دوچرخه خودش رو فروخت. جمعه وقتی بعد از دیدن اِن تا دوچرخه، از اینکه بتونن برای دو تا آدم 167 و 197 سانتی یه دوچرخه مشترک پیدا کنن نا امید شدن، یه دوچرخه خوشگل برای خودش خرید. شنبه رفتن که برای دوچرخه اش قفل بخرن که دیدن دوچرخه خوشگلی که توی حراج سیصد فرانک آخرین دونشو خریده بودن، هزار فرانک قیمتش بوده و کلی ذوق کردن. همون شنبه شبش، مامانی رفت و صندلی دوچرخه جوجو رو بعد از یه ربع گشتن از تو انباری پیدا کرد. بابایی هر چی تلاش کرد نتونست صندلی رو درست به ترکش ببنده چون ترکش یه مدل خاصی بود. وقتی جوجو بابایی رو دید که از در خونه اون ورتره ( مهم نبود که جلوی دره!! ) جیغ بنفشش به هوا رفت. مامانی برای اینکه از ساختمون اخراج نشن!!!! سریع کفاشای جوجو رو بدون جوراب پاش کرد و یه دونه سوئیشرت تنش کرد و فرستادش بیرون. بابایی که دید فایده نداره به مامانی گفت بیا بریم ببینیم میشه به مال تو بست... رقتن... بستن... علیرضا رو سوار کردن... کلاهشو به زور سرش گذاشتن و مامانی با یه عالمه خواهش از خدای مهربون سوار دوچرخه شد ... رفتن و رفتن تا رسیدن دم خونه عمو احد... عمو احد هم اومد و سه تایی رفتن سن-سولپیس... پسرک سوار تاب شد و هیچ جوری پیاده نمیشد تا چیزای دیگرم امتحان کنه. بقیه سوار تاب و الاکلنگ و اسب شدن... حال داد خیلی... به سختی پسرکو از تاب پیاده کردن... جکی بود این جوجو... سوار دوچرخه نمیشد. وقتی میشد پیاده نمیشد... تو تمام این مدت یه کوچولو بیشتر حرف نزد... بچه مامانی سردش بود فکر کنم. آخه مامانی که نمیدونست میخوان برن بیرون... ولی خدا رو شکر چیزیش نشد... برگشتن خونه، مامانی داشت تا یه ربع دست و پای یخ کوچولوش رو ها می کرد و میمالید... آخ که مامانی دیوونه این جوجوست... فرداش با مامانی رفتن و عمو احد ترمز های دوچرخه مامانی رو تنظیم کرد ... رفتن پمپ بنرین و چرخای مامانی رو باد زدن... وقتی برگشتن مامانی به پسرک خوشگلش یه شکلات جایزه داد تا به بهانه اش وایسه تا مامانی از پسر دوچرخه سوارش عکس بگیره و وقتی بابایی دید حس یوری گاگارینی بهش دست بده... بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود

این دو کلوم رو هم بنویسم برات قشنگم! که حس عجیبی داشت این دوچرخه سواری با تو... احساس می کردم دوباره بهم چسبیدی... دوباره بهم وصلی و باهام همه جا میای... دوست دارم خیلی این حس رو... مخصوصاً که این حس وسط یه عالمه استقلال طلبی تو به وجود اومد... وقتی که اونقدر احساس استقلال می کنی که حتی برای از پله بالا اومدن وقتی جایی برای دست گرفتن وجود داشته باشه، دستت رو به من نمیدی... عجیب روزهای دوست داشتنی ای رو باهات می گذرونیم... با کارات که روز به روز قشنگ تر میشن... با حرفات که دل آدمو می برن... با مهربونیت وقتی آدمو ناز می کنی و در حالیکه بغلمون کردی همون جوری که مامان جان جان گویان به پشتت می زنه به پشتمون می زنی. .. و من می مونم تو قدرت خدا... تو حکمت خدا و تو خیلی چیزای دیگه


در حال "چاو" تو مکالمه با باباییش


Wednesday, November 09, 2005

ذهن مشغولی ها !



دیروز با یه دوست مهربونی ( اسمشو نمیگم شاید دوست نداشته باشه) حرف می زدم، می گفت : " عزیزمه این علیرضا، وای که اعصاب و روانم درد می گیره این بچه رو می بینم" و من بعدش در حال ظرف شستن به این فکر می کردم که وقتی که بچه ات هنوز هیچ چیز قابل تعریف اکتسابی نداره و اگه نازی و قشنگی ای هم توش هست خدادادیه، تو اینقدر حال می کنی و قند تو دلت آب میشه وقتی یکی از بچه ات تعریف می کنه. چه برسه به اینکه مثلاً فردا روزی یه نقاشی قشنگ بکشه و ازش تعریف کنن یا پس فردا روزی بگن چقدر خطش قشنگه یا پسون فرداش بگن که وای مامان مریم! چقدر پسرت خوب و زیاد کتاب می خونه یا خیلی پس فردا ترش بگن که وای مامان مریم ! خوش به حالِ خانومیِ پسرت، چقدر هواشو داره... خداییش خدا اگه تو خلقت آدم کولاک نکرد، تو خلقت بچه که کولاک کرد

هنوزم فکر می کنم که خوب نمی فهمم که چه حالی به مامان خوشبخت دست میده که این نوشته قشنگ رو برای دخترک هنرمندش می نویسه یا اینکه مامان می گل و گل چه چه لذتی می بره از اینکه دخترای گلش خاطراتشون رو به این قشنگی تو وبلاگشون می نویسن یا مثلاً دلارام در عین نگرانیش چه حظی می بره از اینکه همه بهش میگن این متین آخرش یه کاره مهمی میشه یا مامان آزیتا چقدر خوشحاله وقتی بچه اش رو خوشبخت و موفق می بینه

کاش منم خیلی بیشتر از اینها خوشحال باشم وقتی بزرگ شدن پسرک رو می بینم... کاش هیچ وقت احساس نکنم که من چه اشتباهی کردم که اینجوری شد... عجیب دغدغه ایست مادر بودن


برای دل بابایی که پست با عکس زیاد دوست داره

ای وای ! ولش کن... کشتیش



دوباره موهاش بلند شد



میگما، ندزدنت یه وقت




Friday, November 04, 2005

طوطی رفتاری و کلامی

سلام قشنگم

مامانی در حد کاملاً قابل قبولی تبدیل به طوطی شدی و چقدر این مرحله از زندگیت حال میده... اینکه می بینیم توی عزیز دلمون هی تند و تند داری چیز یاد می گیری و انجامشون میدی

چند شب پیش رفته بودیم باربکیو. بابایی وسط باد زدنش یه دیقه بادبزن رو گذاشت و اومد نشست که یه دفعه دیدیم تو رفتی و بادبزن رو ورداشتی و داری کبابا رو باد میزنی...اونم چه جوری... خوشگل با دو دست ... عشقی هستی تووو

یاد گرفتی که بری دکمه های تابت رو بزنی و روشن خاموش کنی. 4 تا دکمه هست و من فکر نمی کردم که بدونی کدوم مال چیه. چون هیچ وقت هم ندیدی که من کدوم رو می زنم چون خودت اون موقع رو تاب بودی. با بابایی نشسته بودیم داشتیم مجله های تبلیغات رو می دیدیم و تو صدای آهنگ تاب رو بلند کرده بودی. من همین جوری چون سرم داشت میرفت گفتم که علیرضا مامان ! چقدر صدای تاب رو بلند کردی، برو خاموشش کن... اینو گفتم ولی اصلاً باورم نمیشد که بلد باشی این کارو و تو رفتی و سه بار دکمه رو زدی ( با هر بار زدنش صدا کم میشه ) و بعد در مقابل دهن های باز من و بابایی شروع کردی برای خودت دست زدن و ما هم چی بگیم دیگه، دست زدیم برات و قربون صدقه ات رفتیم و حلوا حلوات کردیم !! و بعد که تو رفتی دنبال بازی و ما به ادامه کارمون ، بعد از 1-2 دقیقه اومدی بین ما دو تا و خیلی خوشگل نشستی روی مجله ها و برای اِن اُمین بار ثابت کردی که هیچ خوشت نمیاد ما حواسمون به جایی غیر از شما باشه

مهد کودک رو دوست داری مامانی، از اینکه باهاشون خوبی و می بینم که باهات خوب و مهربونن و دوست دارن خوشحالم. 24 سپتامبر برای اولین بار در زندگیم دعوت شدم به مهد پسرکم و بابایی نیز هم. با اینکه خسته بودی و زود برگشتیم ولی حس عجیب و جالبی داشتم و با اینکه می دونستم هیچ خبری نیست ولی یه جورایی از خیلی وقت پیش منتظرش بودم. من و بابایی هر کدموممون که می آیم دنبالت ،عشق دنیا رو می کنیم وقتی دستای کوچولوت رو باز می کنی از هم موقع دیدنمون و میدویی طرفمون. بیشتر وقتی خوشحال میشم که می بینم نمی خوای از اونجا و از دست اونا فرار کنی و حتی وقتی ما هستیم کلی باهاشون خوبی


دیروز بابایی بهم میگه : عیدت مبارک . منم میگم عید تو هم مبارک. تو ( در حالیکه نصف پستونک تو دهنته ) میگی : مَبَک !! و ما دو تا ... وای عشق کف بوس بغل

الان که دارم ازت می نویسم و نیستی دلم برات تنگ شده. دلم خیلی پیشته... دلم خیلی دوستت داره... خودمم همینطور


پسرکم رو دیوار مهد کودک