Friday, July 28, 2006

پسرک دو ساله

این رو دیروز نوشتم، امروز پست میکنم ولی تولد پسرک پس فرداست



چشمانم را می بندم. بیمارستان شوو. مامای هندی. درد. اتاق زایمان. اپیدورال و تولد... نه... باز می کنم... عقب تر... مطب دکتر معینی، متخصص زنان و زایمان، سونوگرافی،" مبارک باشه، الان دو سانتی متره"... ولی نه... باز هم عقب تر... بلوار کشاورز، بیمارستان پارس. خانوم آزمایشگاهی، نگاهی به برگه آزمایشم می اندازد و سوزن را فرو می کند و سوال می کند که چند روزه؟ جواب می دهم که آنقدری هست که آزمایش خون معلوم کند ... فردایش جواب آزمایش را می گیرم... می دانم که سر کلاس است ولی زنگ می زنم... مبارک باشه آقای پدر... نفر بعدی مامان است... دیروز صبحش معتقد بود که حال بدم به علت خوب صبحانه نخوردن و تغذیه نامناسب است... در دل یه کوچولو می خندم. بر عکس خیلی از اطرافیانی که می شناسم و خبر نی نی داشتنشان را، نمی دانم به چه دلیلی ، تا می توانند مخفی می کنند، خودم به دلیل خوشحالی مفرط ، در عرض یک ساعت همه عالم را خبر می کنم، به تنهایی... به همه هم متذکر می شوم که به کسی نگویند چون خودم می خواهم حال خبر دادنش را ببرم

چشمانم را می بندم، پسرکی ده ساله را می بینم که با وجود اینکه تمام تلاشش را کرده است، بازنده از زمین مسابقه بیرون می آید. از میان تماشاگران،حلقه اشک را در چشمانش می بینم. به سراغش نمی روم تا خودش بیاید. دستانم را لای موهای پرپشت زیبایش می کنم ، سرش را کوتاه لحظه ای که باعث شرمزدگی اش نشود می بوسم. دستم را زیر چانه اش می گذارم ، لحظه ای به چشمان دلربایش خیره می شوم و زبان باز می کنم که : " نمی گم اگه می بردی الان خوشحال تر نبودم. ولی الان ناراحت نیستم. چیزی که باید بدونی اینه که پیش خدا، پیش من، پیش بابا و پیش همه آدمهای عاقل دنیا، چیزی که مهمه اینه که تو در حدی که این مسابقه ارزش داشت، براش وقت گذاشته بودی و تلاشت رو کرده بودی. من به هیچ وجه برد تو رو به قیمت اینکه همه زندگیت رو صرف این ورزش کنی، ترجیح نمیدم پسر مامان" اینها همه رویاهای من است و من در رویایم جواب حرفهایم را با یکی از زیبا ترین لبخند های دنیا می گیرم


چشمانم را می بندم. زنی 50 ساله را می بینم که با عینکی بر چشم ، پشت میز نشسته است و با سرعتی، نه به خوبی جوانی هایش، تایپ می کند : " علیرضای مامان، سلام. خوبی پسرم؟ امیدوارم که این امتحان ضایع آخر رو خوب داده باشی . ما خوبیم. فقط دلمون برات خیلی تنگ شده. حالا که امتحانا تموم شده چند تا از عکسات رو بفرست که دلم خیلی برای چشمای قشنگت تنگ شده" ... چشمانم را باز می کنم ... آیا من خواهم توانست در 24 سالگیش اینگونه عاشقانه با او سخن بگویم

چشمانم را می بندم. جوانی را روبرویم ایستاده می بینم که پس از مدتها دوری می توانم در آغوشش بکشم. دستانم را دور صورتش می گیرم. چشمهایش برقی دارد که زبان را به حمد خالقش می گشاید. سرش را به سینه ام می چسبانم. موهایش را می بوسم. سرم را روی موهایش می گذارم... آه که اگر بدانی دوست دارم پشت سرش چه ببینم... یک نگاه مهربان، که با تحسین مرا بنگرد و پس از آنکه او رفت تا لباسهاش را عوض کند، در آغوشم بکشد و در گوشم نجوا کند: "تو دوست داشتنی ترین مادر دنیایی"

و شاید همه اینها فقط رویا باشد. شاید بزرگ شوی و هیچگاه من نتوانم حتی آنگونه که می خواهم ببوسمت. شاید آرزوی دستان مردانه ای که دستان چروکیده ام را در دست بگیرند و شاید بوسه ای بر آن بزنند، برای همیشه در دلم بماند. شاید تو بزرگ شوی و هیچگاه مرا آنگونه که روحم شاد شود، دوست نداشته باشی، شاید از آن دسته فرزندانی شوی که همواره بار سنگین توقعشان، دل دلداده پدر و مادرشان را له می کند. شاید تو بزرگ شوی و من با چشمان گریان خود ببینم که در آن راهی که خدا راضی است و انسانیت حکم می کند، گام بر نمی داری... و من چه خواهم کرد... همچنان عاشقانه دوستت خواهم داشت... و تا آخرین لحظه زندگیم از خدای خوبم خواهم خواست که تو را در گروه دوست دارانش قرار دهد... نه تنها چون پسر منی... چون تو علیرضای منی

تولدت به برکت و شادمانی و میمنت، پسرک دوساله من




مشغول ساختن پیچیده ترین به قول خودش توغ!!! زندگیش - توغ یا همون تاور خودمون به معنی همون برج خودترمون یعنی !!

از خواب که بیدار میشه اولین کارش بیرون آوردن اینها از اتاقش و چیدنشون ه

Bellerive-Plage
داشتم می بردمش اینجا، بهش میگم میای ببرمت استخر؟ میگه نه... میگم اِاِاِ استخر که دوست داشتی خیلی... میگه نه... یه ذره فکر میکنم و میگم میخوای ببرمت پیسین؟ ( همون استخر اونا !!) یه دفعه جفت پا میپره هوا و میگه ویییییییییی

Thursday, July 20, 2006

Ice Age

دلکم

به کارتون های مورد علاقه ات چند تا دیگه هم اضافه شدن. 4 تاش رو می تونی با تلویزیون ببینی و بقیه رو قانونش اینه که باید بری با کامپیوتر که در اون فاصله مامان و بابایی هم توی صفحه تلویزیون یه تصاویری جز نیمو و شرک و آیس ایج و آهو ببینن. خیلی حال می کنم از اینکه یه دفعه میگی کانن - کارتون - و بعدشم سریع اعلام می کنی که کدوم رو می خوای. آوو و نیمو - که دیگه مثل کوچولوگیات ممو نمیگی و قشنگ نیمو میگی - که تکلیفشون معلومه. شرک هم گاهی کیش گاهی ایش ه گاهی اَیینا - یعنی از اینا !!! که واقعاً نمی دونم چرا این رو میگی - ولی اون چیزی که من کشته شم، وقتیه که آیس ایج می خوای. آیس ایج و نیمو با هم توی یه دی وی دی هستن. و تو چون تازه داری یاد می گیری که با فلاکت بگی آیس ایج، هر وقت اینو می خوای، میگی نیمو و بعدش اضافه می کنی که نیمو نه ... و من واقعاً از ته دلم می خندم وقتی می بینم سعی می کنی هر جوری که شده منظورت رو برسونی نازنینم

چند روز پیش ماشین هات رو از کوچیک و بزرگ ردیف چیده بودی و خیلی با احتیاط از کنارشون رد میشدی و می گفتی اتانتیون- اتانسیون- . اومدم پیشت و گفتم وااای مامانی چقدر ماشین داری. می شمریشون؟ گفتی


un , deux , quatre ( 1-2-4 ) =))

Tu ne peux jamais découvrir combien je t'aime… Jamais


Thursday, July 13, 2006

بی تابی ات را برای حرف زدنش به خاطر بسپار

دلبرکم

ازم خواستی برات آهو بذارم ( به قول خودت آوو ، منظور سی دی آهویی دارم خوشگله است) وقتی گذاشتم ازت پرسیدم که

c'est bon ? ça tu plaît?


امیدوارم روزی که این رو می خونی در این حد فرانسه بلد باشی ولی به هر حال یعنی خوبه؟ خوشت میاد؟

گفتی

ça va!!!


دو سه روز پیش می خواستم لباسات رو در بیارم چون هوا گرم بود. بهت گفتم که می خوای لباست رو در بیارم؟ بر خلاف همیشه که در مقابل هر گونه تغییر لباس اینرسی داشتی، قبول کردی. همینطور که داشتم لباست رو در میاوردم زیر لب گفتم :

c' est chaud.


یه لبخندی زدی حاکی از اینکه اِاِاِ .. انگار تو هم یه چیزایی بلدی ها مامانی و بعد تکرار کردی سه شو ( یعنی گرمه ) !!! فرداش وقتی دوباره ازت پرسیدم می خوای لباست رو در بیارم یا نه؟ جواب دادی که

Oui... c'est chaud


از تک تک کلماتی که میگی لذت می برم و سعی می کنم ازشون حظ وافر ببرم. از فرانسوی هاش بیشتر لذت می برم.. نمی دونم چرا ... شاید به این خاطر که این من نیستم که بهت یاد میدمشون... شایدم به این خاطر که همیشه زندگیم از اینکه بچه های دو زبانه قر و قاطی حرف میزدن عشق می کردم... مادری، دوستت دارم. اینو همیشه یادت بمونه... لطفاً



پ.ن. یادم نبود که پست بی عکس قبول نیست

اینم چند تا عکس که مامانی از بالکن خونه از حیاط مهد گرفته که پسرک با دوستاش مشغول آب بازی ان. اگه گفتین پسرک کدومشونه :p


اینم عمر مادرش