Thursday, March 15, 2007

براي دلي تنگ 2


بابا حميد

اين قصه برف زدن تو به شير توي باغ وحش هم كه قصه اي شده... هر بار اين شير پلاستيكي اش رو برمي داره ، شروع مي كنه قصه رو تعريف كردن... ميگم هر بار فكر نكن كه اغراق مي كنم ها... نه ... هرررر بار... ميگه:

Baba Hamid…c'est! tapper !!!…"Bayf" … Alex… "Ish"… Dady… baba Hamid c'est "Gondeh" … Alex c'est "Gondeh"

اين قسمت بسته به حالش از 2 تا 30 بار تكرار ميشه و بعد يه نعره بلند مثل شير ميزنه . انگشت اشاره و وسطيش رو به حالت اخطار مي گيره و ميگه

C'est Attention
يعني بايد مواظب باشي. بعد ميگه

Baba Hamid c'est mange Alex
يعني بابا حميد الكس رو خورد. بعد كه ازش مي پرسم اِاِاِ... بابا الكس رو خورد؟ ميگه نووو... بابا حميد سه پا خورد الكس ( يعني نخوردش ) بچه ام فكر مي كنه تو از شير هم قوي تري :پي

گهگاه هم ميگه

Baba Hamid c'est fort
يعني بابا حميد قويه

فارسيش خيلي خيلي بهتر شده... فقط يه كار جديدي كه مي كنه اينه كه فعل هاي فارسي رو به شيوه فرانسوي منفي مي كنه. قبلاً ها اينجوري نبود ها... مثلاً 10 روز پيش يه شب كه بابا اومده بود دنبالمون گفت: "ددي اومد. خاله شفوي سه پا ونو" ( يعني خاله صفور نيومد. بلد نبود بگه نيومد) ديشب در موقعيت مشابه ميگه : " ددي اومد. خاله صفوي سه پا اومد"... يا اينكه قبلاً ها مي گفت
Baba Hamid c'est pas mange Alex
ولي الان ميگه : بابا حميد سه پا خورد الكس

واي نهار مهموني دعوت ام... اينم بگم و برم

براي مقدمه بگم كه پسرك عاشق يخ ه... مي خواستيم شام بريم بيرون... بحث بر سر اين بود كه كجا بريم... خاله صفور پيتزا مي خواست... بزرگان مرغ سوخاري مي خواستن... من يه دفعه ياد شبايي افتادم كه با هم مي رفتيم مرغ سوخاري تهران... و گفتم اِاِ راستي مرغ سوخاري تهران هم هست... صفورا گفت : نه اونجا كه پيتزا نداره.. بابا در جواب صفور گفت : چرا پيتزا هم داره... پسره با آب و تاب گفت : ويييي ! پيتزا دارهههه.... يخ دارههههه :دي

مي دونم دلت براش يه ذره شده... فقط 4 شب ديگه بايد تنها بخوابي... فقط

Friday, March 09, 2007

براي دلي تنگ



بابايي مهربون كه دلت مي خواد از پسركت بشنوي ، اينها رو براي دل تنگ تو مي نويسم

محمد مهدي ( پسر عمه عليرضا ) داشت از سر و كول باباش بالا مي رفت كه ديدم پسرك كه در حال نگاه كردن بود ، يه دفعه رفت توي اتاق و دمر روي مبل بزرگه ي اتاق دراز كشيد. سريع گرفتم چه اتفاقي افتاده. رفتم سراغش و گفتم از چيزي اذيت شدي مادري؟ سرش رو به علامت نفي تكون داد... گفتم چيزي مي خواي؟ دوباره سرش رو به علامت نفي تكون داد... دل رو زذم به دريا و گفتم : دلت براي بابا حميد تنگ شده؟ يه دفعه با يه بغض و حزن خاصي گفت : ويييي... براش كلي گفتم كه بابا هم دلش براي تو خيلي تنگه و ما ده روز ديگه ميريم پيشش و از اين حرفا... خلاصه راضي و خوشحال شد و برگشت به بازي كردن

چند شب پيش با ددي و ماماني و خاله صفورا داشتيم مي رفتيم خونه بابا شاپور،‌ پسره به شدت داشت بلبل زبوني مي كرد و تا ماشين پليس ميديد نداي " اوه وواتوغ پليس " – ماشين پليس- اش مي رسيد به آسمون و تا بابا مي پييچيد مي گفت : " ددي سه تورنه" – ددي پيچيد- تا تند مي رفت مي گفت : " ددي سه ويتغه" - ددي تند ميره- تا به دست انداز مي رسيد مي گفت " اوه ددي سه موا كي تنبه" – اوه ددي افتادم – و از اين تفصيلات... بعدش هم شروع كرد به شعر خوندن و شعر تكرار كردن... بعد از اينكه يه دور با من همه شعر هاي فرانسه اش رو خوند و تازه اسم دو سه تا شعر ديگه رو هم گفت كه من تا حالا نشنيده بودم ازش ، بابا و مامان شروع كردن به خوندن يه سري شعر فارسي... از همش خوشش ميومد و تا تموم ميشد مي گفت : "آنكغ" – دوباره – تا اينكه رسيدن به اين شعر كه :
يه مرغ خوبي داشتم
خيلي دوسش مي داشتم
شغال اومد و بردش
سرپا نشست و خوردش
شغال ده بالا
خير نبيني ايشالا
بگو ايشالا ايشالا


تموم كه شد ، هيچي نگفت. بهش گفتم : خوب بود؟ مي خواي دوباره بخونيم؟ گفت
No, c'est rigolo ca

يعني نه اين مسخره است

Thursday, March 01, 2007

wow wow wow


باورتون میشه؟ تموم شد.. دارم میرم ... 4 ساعت دیگه باید از خونه برم بیرون... 7 ساعت دیگه پرواز دارم... 15 ساعت دیگه اگه خدا بخواد و سالم برسم ، پسرکم رو بغل می کنم

خیلی خوب بود این تنهایی... برای همه چی... اولش یه کم سخت گذشت ولی بعد که دیگه مثل همه چیز دیگه که زمان ازش میگذره آروم شد ، خیلی خوب بود... درس خوندم خوب... تنها بودم بعد از سالهای سال... تنهایی شونصد هزار تا فکر با خودش میاره که خیلی مفیدن... الان هم که دیگه شاد و خوشحالم

فقط از وقتی اومدم خونه مثل بلانسبت خودم یه چیزی دارم کار می کنم... از بیست و چند ژانویه آشپزخونه از ظرف کثیف خالی نشده بود... حالا هم فکر نکنید شده ولی ایشالا تا 4 ساعت دیگه قراره بشه ... واقعاً خونه فاجعه بود... اونا که رفتن بود که هیچ... خودم هم این روزا حسابی بهش رسیدم

نمی دونم چرا امشب که داشتم ظرفا رو می شستم یاد خیلی قبل ها افتاده بودم... سال اول ازدواجمون که توی خوابگاه شریف بودیم... آشپزخونه دم در بود و هر کی میومد تو ،اول از همه آشپزخونه رو می دید... من هم اگه یه وقت چند تا دونه ظرف کثیف داشتم برای اینکه آشپزخونه مرتب باشه وقتی کسی میومد ، زود ظرفا رو می چپوندم توی فر :دی نمی دونم چی شد که یه دفعه مامان فهمید و بعدش هم بابا و دیگه از اون به بعد هر کدومشون می خواستن تشویقم کنن که آفرین خونه ات یا بالاخص آشپزخونه ات مرتبه ، قبلش توی فر رو هم یه نگاهی می انداختن :دی

وااای که دارم میرم پیششون... پیش همشون... موندم کدومشون رو دوم بغل کنم :پی

مامان امروز می گفت که صفورا داشته بهش می گفته که مریم امروز زنگ زده بود ، پسرک تا شنیده پریده رفته دم در ، فکر کرده گفتن که من زنگ در رو زدم... واااای که چقدر دلم براش کوچولو شده

خدایا برای همه نعمت هایی که بهم دادی و بهمون دادی شکرت