Tuesday, November 19, 2013

November 2013

امروز اومده که: میس آردن گفته یه ساختمون واکی‌-تاکی هست که شیشه‌های کِروی (هاها، اگر علامت‌گذاری نمی‌کردم می‌خوندین کُرَوی و فکر می‌کردین پسرک این‌قده فارسیش خوب ئه :)) ) داره و نور آفتاب رو این‌طوری ( با دست علامت همگرا شدن رو نشون می‌ده) کرده و یه ماشین رو مِلت کرده. می‌شه خبرش رو برام بیاری نشون بدی؟ بعد می‌گه که: وات آر دی؟ ایدیتز؟ چرا خب پوشوندن پنجره رو؟ به جاش می‌تونستن اونجا یه سولار پنل بذارن و با انرژی‌اش کل تاون رو برقش رو بدن یا دیگه اقلا کامپیوترهای خود ساختمونشون رو. به حمید می‌گم به نظرت این ایده‌ی خودش بوده؟ می‌گه بپرس ازش خب... ازش قبل خواب پرسیدم که این ایده‌ی سولار پنل رو کی داده بود؟ میس آردن؟ می‌گه: نه میس آردن فقط به عنوان یه چیز جالب تعریفش کرد، خودم بعد به فکرم رسید این


اومده از مدرسه که: مامان، یه مشورتی لازم دارم باهات بکنم. یه دختره ترد گریدر هست که هی میاد می‌گه من می‌خوام باهات دوست باشم و همه می‌گن که از من خوشش میاد ولی مدلش خیلی انویینگ ئه و من خوشم نمیاد و دوست ندارم باهاش دوست باشم، ولی آی دونت وانا برک هر هارت. چه طوری باید بهش بگم که نمی‌خوام باهاش دوست باشم که ناراحت نشه؟


از جمله حرص دادن‌های دیشب پسرک این بود که طبق برنامه و قرار باید کتاب می‌خوند ولی چون زیاده از حد کارتون دیده بود باید زیاده از حد هم کتاب می‌خوند... بعد ولی نخوند، هی بهش گفتم باید بری کتاب بخونی و هی از اون انکار و از من اصرار تا بالاخره رفت... رفتم دیدم چه کتابی داره می‌خونه؟ کتاب آشپزی من رو! که به فرانسه است!‏


پسرک داره ویولن می‌زنه. یه آهنگ جدیدی ئه که دیروز داشت هی می‌نالید که خیلی سخت ئه. بعد الان یه باره بعد از چند دور می‌گه آهاااا هنگش رو گرفتم. بعد هنگ رو یه جوری تلفظ می‌کنه که هِنگ می‌شنوم و فکر می‌کنم می‌گه: آها، لنگش رو گرفتم. می‌پرسم چـــی؟ و می‌فهمم که می‌خواد بگه: آی گات د هنگ آو ایت :))‏


قبل خواب می‌گه: من چند سال بعد از ازدواج شما به دنیا اومدم؟ می‌گم: 6 سال. می‌گه: تو خیلی درد کشیدی وقتی به دنیا آوردی من رو؟ می‌گم: اوهوم. می‌گه: به نظرت ورث بودش؟ می‌گم: معلوم ئه که ارزشش رو داشت. خیلی خیلی بیشتر حتی... می‌گه: هیچ وقت شده فکر کنی که ایت وازنت ورث د پین؟ مخصوصا وقت‌هایی که اذیتت می‌کنم... جوابش رو می‌دم، بغلش می‌کنم و فشارش می ‌دم و فکر می‌کنم به اینکه یعنی واقعا ما هم در مقام بچه این‌قده خر ایم که نمی‌فهمیم برای پدر و مادرمون چی هستیم؟



جمعه‌ی پیش جلسه با معلم‌هاشون بود. حالا معلم‌ها که از همه تعریف و تمجید می‌کنند ولی باشه اینجا حرف‌های معلم‌شون:


He really wants to learn and he's not afraid of raising his hand at any time and ask his question and that's why I've given him all 4s in approaches to learning although we don't normally  give 4s at this point.
بعد گفت:
He is very smart and intelligent, so enthusiastic, he loves to talk, he is so attentive and if you make a very little mistake he points it out, very literal and if there is a discussion he's there… I think he has everything to be a good lawyer.


پسرک از استخر برگشته و بندهای کوله‌اش رو به طور فجیعی به دور خودش گره‌ی کور زده. می‌گم: چه کاری ئه خب این مادر؟ می‌گه: واستاده بودم داشتم با دوستم حرف می‌زدم، خواستم دستام حوصله‌شون سر نره / من؟ ملغمه‌ای از =)) و :| ‏


دارم برای پسرک غذا می‌کشم و خودش تلویزیون رو روشن کرده و غرق در کارتون شده و می‌دونه که غذا قرمه‌سبزی ئه. من: ته‌دیگ هم برات بذارم جیگر؟ پسرک: بله لطفا.. بعد یه دفعه بلافاصله انگار که تازه پروسسورش لغت جیگر رو دیتکت کرده می‌گه: نه نه نه من جیگر نمی‌خورم / :)))‏


پسرک بعد از ناخنک زدن به شام: تو واقعن چرا نمی‌ری یه جایی شف شی؟ اصن یو شود هو یور اوئن رستورانت، بعد من هر چی پول دارم می‌دم که بیام تو رستوران تو غذا بخورم. آی ایون نو وات یو شود نیم ایت: یامی ورلد! بیکاز اوری‌ثینگ در وود بی سووو یاااامی...‏ / با اینا خستگی آشپزی رو در می‌کنم :)


پسرک در انتهای اختلاط قبل از خواب: تو مهربون‌ترین مامان دنیایی. من واقعا به عمرم مامانی به مهربونی تو ندیدم. یعنی رکورد مهربونی دنیا و کل گلکسی‌ها و بهشت رو داری. نفر بعدی هم یه دونه امتیازش از تو کمتر نیست، صد تا از تو کمتر ئه... فقط خدا ممکن ئه از تو مهربون‌تر باشه. اونم دیگه فقط چون خدا است دیگه... آی کنت رزیست یو، یور جاست د بست تینگ این د هول یونیورس/ و بعد خوابید و من هی نیگاش کردم و هی اشک‌هام از این همه محبت چکید...‏

شادمانه در انتها مشغول تاب‌بازی

Sunday, November 03, 2013

September - October 2013


پسرک داشت ویولن می‌زد، حمید این ور به من می‌گه: ولی صدای ویولن خیلی گوش‌خراش ئه ها، صدای پیانو بد هم بزنن‌اش باز قابل تحمل ئه. می‌گم: خب این هنوز خوب بلد نیست بزنه وگرنه خیلی خوب ئه صدای ویولن هم. بعد آقای تیزگوش از اون ور می‌گه: بات آی لایک وایلن بتر! بعد هم اومده اینجا دو تایی برای اثبات به باباش یه سری قطعه‌ی ونسا مه و شهرداد روحانی گذاشته‌ایم.

می‌گه: من می‌تونم همین‌طوری گریه کنم الکی. می‌گم: واقعن؟ چون این تخصص من بود. تو مدرسه دوستام یه دیقه تایم می‌گرفتن که من گریه کنم. می‌گه: بیا مسابقه بدیم. بعد در حین مسابقه خنده‌مون گرفته هی و به هم خورده. می‌گه: می‌شه یه خواهشی ازت کنم؟ به من بگو آی هیت یو، بعد من هارتم برک می‌شه و زودی گریه‌ام میاد / یعنی مادر و پسر اسکل :))‏

یادم نیست درباره‌ی چی داشتم ازش می‌پرسیدم. بهش می‌گم: علیرضا، تو فولان جور هستی؟ می‌گه: نه، ولی یوزد تو باشم / بچه‌ام رسما قاطی کرده رفته.


صبح بیدار شده و خیلی ننرانه اومده خزیده زیر پتوی من و بغلم کرده و می‌گه: صبح به خیر. می‌گم: صبح تو هم به خیر مادر... در حالی که داره نگاه‌های مهربانانه می‌کنه و در آغوشش می‌فشردم می‌گه: می‌شه با من هم مثل وقتایی که بابا لوس حرف می‌زنی لوس حرف بزنی؟ خیلی خوشم میاد! / جغله :))‏


تعریفش از خستگی و سرگیجه کشته من رو. اومده اینجا ولو شده و می‌گه: یه طوری خسته ام و کله‌ام گیج و خراب ئه که فکر می‌کنم تو پلاس تو می‌شه توئنی تو!‏

ساعت براش خریده‌ بودیم که حساب کتاب اینکه کی باید برگرده وقتی بیرون می‌ره برای بازی رو نگه داره و محروم نشه هی از بیرون رفتن. بعد خودش ساعتش رو انتخاب کرده و خیلی دقت کرده که واترپروف باشه که بره باهاش تو استخر!... وقتی خریدش قبل از اینکه باهاش تو آب بره، هی از ما پرسید که اینی که نوشته یعنی درست ئه؟ من هم گفتم چی بگم مادر، بعضا درست هم می‌شه نباشه و حمید که خودش هم علی‌الظاهر در بچگی عشق با ساعت توی آب رفتن داشته، بهش گفت که برو و خراب هم شد عیبی نداره... چند روز پیش باهاش رفت استخر و شاد و شنگول برگشت که: ‏ماماااان ماااامان، واترپروف ئــــــه!


پسرک: مامان یادت ئه یه بار من به آناهیتا گفته بودم فکر کنم ورلد رکورد باپ ات رو داشته باشم و تو درباره‌اش باهام حرف زدی که من نباید همین طوری الکی حرف بزنم؟ من: اوهوم. پسرک: فکر کنم این برَگینگ رو از کارتون آنکل گرندپا یاد گرفته بودم. با اینکه آدم خوبی بود و به همه کمک می‌کرد ولی هی میومد می‌گفت: آیم د فانیست گای این د ورلد و من الان می‌فهمم و اصن خوشم نمیاد از این رفتارش که هی از خودش تعریف می‌کنه!


پسرک در حالی که برای خواب دراز کشیده و صورتش رو چسبونده به صورتم: خیلی خوشم میاد که صورت تو این‌قده صاف ئه. دون‌دون و جوش قرمز و اینا نداره. دماغت هم گنده نیست. من: فدات شم مادر ولی اتفاقا دماغم که گنده است من. پسرک: نـــــه، اصن هم گنده نیست. یور جاست پرفکت. آیم سو لاکی تو هو یو از مای مام / من؟ آسمون یکم؟ دوم؟... هفتم؟ بله


پسرک چند وقتی ئه شده مسئول کنترل چرت و پرت‌خوری باباش. دیشب که خواب بود حمید یه تخته دارک چاکلت خریده و نصفش رو خورده. پسرک صبح بیدار شده و دیده و بهش می‌گه: بابا زشت ئه واقعن. حالا یه شب من خواب بودم باید همچین کاری کنی؟ / :)))‏


بعد در ادامه شب برداشته خودش یه تیکه از شکلاته رو خورده. همین طوری که داره می‌خوره حمید خبیثانه و با نیش باز بهش می‌گه: خیلی خوب ئه. نه؟ پسرک هم خبیثانه‌تر جواب می‌ده: آره خیلی خوشمزه است ولی دت دازنت مین که الان می‌تونی بری بخوری ازش تو هم / :))‏


در همین راستای مراقبت از ریزه‌خواری‌های حمید، از خرید دوتایی که برگشتن می‌گه: امروز نجاتت دادم عا. می‌گم: چطور مادر؟ می‌گه: بابا یه بستنی برداشته بود ولی وقتی برش داشت هر چی پریدم بستنی رو بالا نگه داشته بود و دستم نمی‌رسید بگیرم‌اش، ولی روی میز کشیر که داشت چیزها رو می‌چید، سریع پریدم ورش داشتم بردم گذاشتم‌اش سر جاش/ :))


یعنی خود پسرک. لباس نو که می‌پوشه، اول از همه یه طوری که انگار عقرب از تو لباسش شکار کرده، مارک لباس رو می‌گیره لای انگشتاش از پشت کله‌اش و میاد می‌گه: می‌شه لطفا این رو ببری؟! یعنی من همیشه با پیدا کردن اینکه این لباسش الان سایز چند بوده مشکل دارم، چون همه‌ی مارک‌ها بریده شده!‏ الان سال‌هاست که همین ئه. از وقتی که یادم میاد یعنی.
 

امروز به پسرک می‌گم: فلان روز که قرار ئه تا ساعت فولان تنها باشی، ترجیح می‌دی بری خونه فولانی اینا یا تنها خونه باشی؟ می‌گه: نظر تو چی ئه؟ می‌گم: خب من دارم از خودت می‌پرسم دیگه. می‌گه: تنها بمونم خونه.. می‌گم: اوکی. می‌گه: ایولللل، من همیشه فنتسی‌ام این بوده که یه خونه برای خودم داشته باشم. می‌گم: خب به وقتش ایشالا، بزرگ می‌شی و خونه هم برای خودت خواهی داشت. می‌گه: نــــــه، فنتسی‌ام اون طوری نیست. این طوری ئه که همین‌قدری کوچیک باشم و خونه داشته باشم برای خودم! / ملت فنتسی دارن، بچه‌ی ما هم فنتسی داره :))

یکشنبه‌ای من و حمید نشسته بودیم تو بالکن به باربکیو و حمید یه چیزی از تو بشقاب من کش رفت و من با لحن ننر و لوس گفتم: عــــه و قبل از اینکه ادامه بدم پسرک از تو اتاق به مدل من داد زد: عـــه حمـــیدی / :)) پدرسوخته ادای من رو در میاره حالا واسه من :))‏


پسرک رو دعوا کردم خیلی.... چرا؟ چون در حال مسابقه‌ی تف‌اندازی از پاگرد طبقه دوم با دوستش دستگیرش کردم! بهش می‌گم: واقعا که، تف آخه؟ می‌گه: نه، تف همین‌جوری نمی‌ندازم که. کانتست ئه!‏


پسرك علاقه عجيبى به بسكتبال پيدا كرده و هی توپ می‌بره مدرسه و بازی می‌کنه و فكر كنم براى اولين بار در زندگى‌اش اين ترم داره خواهش و تقاضا و هى ابراز علاقه مى‌كنه كه اسمش رو كلاس بسكتبال و فيگور اسكيتينگ هم بنویسیم علاوه بر شنا.


من دیروز توی راه بعد از حرف زدن درباره کلاس بسکتبال و فیگور اسکیتینگ: بیا یه چیزی بهت بگم. می‌دونی که دانشگاه‌های امریکا خیلی گرون اند و لزوما ما نمی‌تونیم پولش رو داشته باشیم، اینکه تو توی یه ورزشی خیلی خیلی خوب باشی که بتونی عضو تیم دانشگاه بشی، می‌تونی به خاطرش اسکالرشیپ بگیری و امتیاز خوبی محسوب می‌شه برات. اون: می‌دونم خودم... من: واقعا؟ از کجا می‌دونی؟ اون: آره، تو کتابا خوندم و تو فیلما دیدم. فیگور اسکیتینگ که فکر نکنم خیلی بشه ولی نمی‌دونم بین شنا و بسکتبال کدوم رو انتخاب کنم. اینایی که بسکتبال بازی می‌کنن بهم می‌گن که تو حتما برو بسکتبال و خیلی خوب می‌شی و اینا ولی خب شنا رو کلی سال ئه که دارم می‌کنم… / و این مکالمه تا خونه ادامه داشت…


پسرک توپ بسکتبالش رو می‌خواست ببره مدرسه، گفتم بیار روش اسمت رو بنویسم. اسمش رو که نوشتم می‌گه: اسم آخرم رو هم بنویس / استاد ترجمه است بچه‌ام :))‏ (لست نیم رو ترجمه کرده!)

پسرک یک اخلاق خوبی داره که هیچ به من نرفته و تمام و کمال حمید ئه و اون اینکه خدا نکنه ذره‌ای احساس کنه جایی چیزی‌اش داره به مشکل می‌خوره یا سلامتی‌اش به خطر افتاده، با توجه زیادی پیگیری‌اش می‌کنه. روی ناخنش یه نقطه‌ی سفید افتاده و بهش گفتیم این از کمبود کلسیم ئه. بعد در حالی که قبلا یک یا حداکثر دو لیوان شیر در روز می‌خورد، از دیروز خودش علاوه بر یک لیوان شیر صبح، از مدرسه هم که میاد می‌گه بهم شیر بده یه لیوان! قضیه چیپس نخوردن برای اینکه چاق نشه هم هنوز ادامه داره. خیلی شاکر ام به خاطر این خصوصیتش.

اینجا یه مغازه لباس بچه فروشی زنجیره‌ای هست، نوشته می‌شه اُش‌کُش. این ویکند توی آوتلت پسرک با ذوق دو تا شلوار و یه بلوز برای خودش ازش انتخاب کرد، بعد در حالی که داشت با خانوم فروشنده درباره اینکه چقدر رنگ زرد شلواره قشنگ ئه حرف می‌زد، یه باره برگشت بهش گفت: وات کایند آو عه نیم اُش‌کُش ایز فور عه استور انی‌ویز؟ / ما رو بگی :))))‏

من عاشق دل‌خسته‌ی این مکالمه‌های قبل خواب با پسرک ام که می‌تونه ده دیقه باشه یا یک ساعت. می‌شه شیش بار در شرف تموم شدن باشه و باز یه دفعه یه موضوع جدید مطرح شه. لذت بی‌بدیل و توصیف‌ناپذیری درش هست که خدا ازم نگیره به این زودیا...

بعد از كلى روز، امروز كه جلسه آخر اين ترم ئه اومده ام استخر دارم تماشا مى‌كنم و دو تا چيز رو باورم نمى‌شه، يكى اينكه اين طور مثل آدم دارن واترپلو بازى مى‌كنن و عجيب‌تر از اون اينكه پسرك كى بين اينهايى كه بولى‌اش مى‌كردن اين طور محبوب شد كه تا وارد شد همه شروع كردن اسمش رو داد زدن كه بكشن‌اش تو تيم خودشون!! دمش گرم به خدا...

نینجای عزیز من که با اقل امکانات برای خودش کاستوم درست کرده و رفته تریک اور تریت/ اونی که جلوی دهنش ئه روسری من ئه و کلاهش هم مال باباش ئه :))‏  





Tuesday, August 20, 2013

ژوییه و اوت 2013


پسرک جمعه برگشته بود از استخر داشت می‌مرد :)) در حالی که چهار دست و پا به سمت اتاقش می‌رفت می‌گفت: یک ساعت و ربع فقططط پروانه شنا کردیم. می‌دونی یک ساعت و ربع پروانه شنا کردن یعنی چی؟ نه واقن می‌دونی 1000 یارد پروانه یعنی چی؟ الان تکون نمی‌تونم بخورم دیگه... بعد همین‌طور غر زد و غر زد و غر زد تا مایو و حوله‌اش رو آویزون کرد و کارتون رو روشن کرد :))


چند شب پیش‌ها که هری پاتر خوندن خانوادگی رو شروع کردیم، به یه کلمه‌ای برخوردیم و معنی‌اش رو من و حمید نمی‌دونستیم و من اومدم چک کنم تو گوشیم که پسرک گفت: یعنی فولان. ما همچین یه نگاهی به هم کردیم با چشم‌های گشاد و در همون لحظه من دیدم که نه واقعا همینی که گفت می‌شه! حالا از اون شب هر شب یکی دو تا لغت پیش میاد که ما نمی‌دونیم و اون می‌دونه. سوای اینکه حالی می‌کنه از این پدیده که ما نمی‌دونیم و اون می‌دونه، ما هم در کف ایم از اینکه واقعا یک سال مدرسه رفتن چطور شده معادل یک عمر انگلیسی خوندن ما!‏


چند روز پیش رفته خونه یکی از دوستامون. بعد داشتن آهنگ گوش می‌دادن، مامانش گفته بس ئه دیگه. پسرک برگشته گفته: من تو خونه‌مون پنج ساعت موزیک گوش می‌دم ولی. مامانش هم طبعا چون می‌دونست درست نیست اومد به من گفت و من هم برگشتیم خونه رفتم بهش گفتم که: جریان این پنج ساعت موزیک چی ئه؟ تو اصن تو خونه موزیک گوش می‌دی که بخواد 5 ساعت باشه؟ می‌گه: توی کارتون‌ها همه‌شون موزیک داره و من از هر کدوم خوشم بیاد هی می‌زنم عقب و دوباره گوش می‌دم‌اش! پنج ساعت هم منظورم دقیقا 5 نبوده. مثل تو که می‌گی: پس‌فردا بزرگ شدی، منظورم همون‌طوری بود!!! / بماند که بحث نیم ساعت سه ربعی ادامه داشت ولی سیریسلی؟! پووووف... مادری کردن خیلی سخت ئه آقا


پسرک دیشب در خلوت مادر پسری می‌گه: امروز ویکتور می‌گفت توی فرست گرید یه دختری رو دوس داشته و اون هم دوسش داشته و یه بار اومده آن د لیپز بوسش کنه اشتباهی رفته تو چونه‌اش. بهش می‌گم: تو هم بهش چیزی درباره‌ی خودت گفتی؟ می‌گه: نــــه. و بعد از یه سری توضیحات ادامه می‌ده: من اصنن خوشم نمیاد و کلا هم این طوری ئه که اگر به یکی بگم، اون یه سیکرت فرند داره و بهش می‌گه. بعد اون یکی هم یه سیکرت فرند داره و بهش می‌گه و بیفور یو نو همه می‌دونن و می‌خوان مسخره بازی در بیارن و خوشم نمیاد اصن. این رو فقط به تو گفتم، چون من سیکرت‌هام رو فقط به تو می‌گم / خیـــلی حال کردم که این طور فکر کرده. چون ما اصن با هم درباره این پدیده که به یکی بگی می‌ره به یکی دیگه می‌گه حرف نزده بودیم و این صرفا از خودش بوده


ماه‌ها بود که آرزو کرده بود 6 تا لگویی که انتخاب کرده بود رو بخره و معتقد بود دیگه جز این‌ها چیزی از دنیا نمی‌خواد! ما هم که معتقد بودیم قد دو دنیا لگو داره و بس‌اش ئه ولی به آرزوش رسید. قبل فوت کردن شمع که بهش گفتن "میک عه ویش" مث که آرزو کرده بوده 6 تا لگویی رو که می‌خواسته بگیره. جمع قیمت لگوهایی که می‌خواست 125 دلار بود. بعد اتفاقی که افتاد این بود: ‏یه لگوی 25 دلاری استاروارز هدیه گرفت که گیفت ریسیت داشت و در جا تصمیم گرفت با یکی از اونایی که می‌خواست عوضش کنه. یکی‌اش رو قرار بود از طرف مامان اینا براش هدیه تولد بخریم. 65 دلار هم کارت هدیه گرفته بود و داشت فکر می‌کرد کدوم رو بخره کدوم رو نخره که الهام شب اومد و 30 دلار دیگه بهش کارت هدیه داد و بدین ترتیب آرزوش بر آورده شد و تونست با کادوهای تولدش همه رو بخره و حالا روی کاغذ نوشته و قول داده که تا سه سال دیگه لگو نخره!


پسرك كماكان از اين عبارات هى و هى استفاده مى‌كنه و اصلاح هم نمى‌شه: ايزى رفتى روى من؟ / من دارم كريزى مى‌رم از دست اين / اگر بيكار بمونم ناتز مى‌رم خب ... و قص على هذا


شوهرخاله‌ام بهش می‌گه: به روح اعتقاد داری؟ پسرک هم بدون اینکه بدونه موضوع به روح اعتقاد داری چی ئه، می‌گه: درباره‌اش شنیده‌ام / =))‏


مى‌گه: من اون‌قدددررر تو رو دوست دارم كه حاضر ام جونم رو بدم براى تو. اگر يه جايى گير بيفتيم و يكى مجبور باشه كشته شه من حتماً والنتيير مى‌شم كه تو چيزيت نشه / جون من اى آخه تو بچه


پسرک به حمید: بابا به نظرم میاد که مکس (اسم همسترش ئه) گاهی تو این لوله‌ی قفسش گیر می‌کنه. حمید خیلی فیلسوفانه می‌گه: زندگی سخت ئه پسرم... پسرک خیلی فیلسوفانه‌تر جواب می‌ده: حتی برای یه پِت؟ / و من در کمال غیر فیلسوفانگی قاه‌ قاه می‌خندم :))‏


پسرک: فردا با این دوست جدیدم می‌رم شنا؟ من: هوووم...(هنوز حرفم رو ادامه نداده‌ام که) می‌گه: ایشالا؟ می‌گم: بله، ایشالا... می‌گه: ایشالا یعنی ناینتی ناین پرسنت یس؟ / :)))‏


پسرک داره برای سجاد پای وایبر کاپیتان آندرپنتز می‌خونه. بعد هم قاه قاه و هاهاها و فولان. بعد کتاب شر و ور محض ئه ها. بهش می‌گم خب بس ئه دیگه. دایی خسته شد. بعد سجاد می‌گه: نه دوست داشتم، باید بریم وگرنه می‌نشستم بقیه‌اش رو هم بخونه.. برگشته به سجاد می‌گه: واقعا خوشت اومد یا برای اینکه من ناراحت نشم داری می‌گی؟ / :))‏


اومده می‌گه: امروز که تولد من ئه ممکن ئه مثل اون روز که شکمت درد گرفته بود و داشتی من رو به دنیا می‌آوردی، همون ساعت‌ها یه حالت‌های دردی بهت دست بده؟ / :)) تعطیل من


پسرک وقتی حال کتاب خوندن داره: ولو می‌شه، صد صفحه یا بیشتر می‌خونه و پا می‌شه. یا شب تا دیر وقت کنار من یا تو تختش کتاب می‌خونه. حالا پسرک وقتی باید طبق برنامه کتاب می‌خونده ولی نخونده و ول چرخیده و حالا می‌خواد ناهار بخوره و کارتون ببینه: کتاب رو ور می‌داره: مامان اینا انگلیسی‌هاش خیلی برای من سخت ئه - حالا عین همون سری ئه ها - بعد میاد می‌شینه، هر سه خط یه کلمه می‌پرسه که ثابت کنه بلد نیست کتاب رو بخونه! در طول یه ربع پنج تا کتاب عوض می‌کنه، غر می‌زنه و غر می‌زنه و غرها رو هم جزو زمان کتاب خوندن می‌شمره!





عزیز نه ساله‌ی ما



Tuesday, July 30, 2013

تولد 9 سالگی


عزیزکم، امان از تایم‌زون که نمی‌دانم به کدام ساعت باید حساب کنم وقتی که می‌گویم همین ساعت‌ها بود که قصد آمدن کردی. ولی ناخوداگاه ساعت را نگاه کردم، 6 ساعت به جلو کشیدم‌اش که ببینم در لوزان ساعت چند است، و بعد خودم را در اتاق زایمان دیدم. در حالی که پنج ساعت از پاره شدن کیسه‌ی آبم و چهار ساعت از شروع شدن دردهایم گذشته است و یک ساعت و پنجاه دقیقه مانده است، تا تو به این دنیا بیایی. دنیایی که با آمدنت برایم رنگ دیگری گرفت - و این نه تنها کلیشه نیست، که عین واقعیت است. سال به سال، ماه به ماه، هفته به هفته، روز به روز و حتی به ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها... رنگ‌ها قشنگ‌تر شدند و تو به من نزدیک‌تر.


بزرگ شده‌ای، خیلی بیشتر از آنکه آدم انتظار دارد که پسرک 9 ساله‌اش بزرگ باشد. با هم ست و دنجر ترتین و اسکربل بازی می‌کنیم. هنوز دیکته‌ی انگلیسی‌ات بهتر از من نیست و باعث می‌شود که من در اسکربل از تو بهتر باشم ولی وقتی بازی‌های دیگر را می‌کنیم و من وقتی می‌بینم که نه تنها دیگر نباید آوانسی بدهم، بلکه باید با دقت و توان کامل بازی کنم تا مگر بتوانم تو را ببرم، دلم ضعف می‌رود.


حیف که باید رازداری کنم و فعلا نمی‌توانم اینجا بنویسم که دیشب برایم چه گفته‌ای و تعریف کرده‌ای. ولی هر وقت که اینجا را خواندی، هر وقت که در تولد بیست و پنج سالگی‌ات کلید وبلاگت را تقدیمت کردم، به این پست که رسیدی، بیا و سراغ بگیر که چطور در شب تولد نه سالگی‌ات، پروانه‌های رنگی در دلم به پرواز در آمدند و وقتی که از خانه رفتی، اشک‌هایم سرازیر شدند و ریختند و ریختند...


گفتن از اینکه چطور دوستت دارم، نه تنها روز به روز ممکن‌تر نمی‌شود، که ناممکن‌تر می‌شود. تویی که مهربان و متوجه ای. تویی که نمی‌دانم چطور باید برای داشتنت شکرگزار باشم. تویی که مواظبم هستی، اگر حواست پرت شود و زودتر از من بدوی و جلو بروی، سریع برمی‌گردی و نگاه می‌کنی که مبادا جایی بلندی یا پله‌ای باشد که من نتوانم به تنهایی از آن بالا بیایم. تویی که وقتی با هم به خرید می‌رویم، محال است بگذاری من چیز سنگینی بلند کنم، دو تا چیز سبک به دستم می‌دهی و مرا راهی خانه می‌کنی و بقیه را خودت می‌آوری و به شیرین‌ترین گونه‌ای که پسرکی می‌تواند از مادرش دل ببرد، با لبخند مهربانی می‌گویی: "واقعن تو من رو نداشتی چی کار می‌کردی؟" به خدا که اگر بدانم مادر، حتی فکر نداشتنت پرپرم می‌کند، از اوج شادی به حضیض غم می‌کشاندم. این طور بودنت را می‌خواهم، این طور نداشتنت برایم آخر دنیاست...


قشنگ‌ترینم، برایت از صمیم قلب عاشقم از پروردگارم شادی و آرامش  می‌طلبم و دوستت دارم، بیشتر از آنکه بدانی. بیشتر از آنکه بتوانی بدانی... نازنینم، خوبم، پسرکم...




Sunday, July 21, 2013

تابستان 2013


حمید می‌گه: مریم یه چیزی به حساب کردیت اومده به اسم گوگل ادورتایزمنت. تو که چیز خاصی نخریده‌ای و کار خاصی نکرده‌ای؟ می‌گم: نه والا... پسرک از تو اتاقش می‌گه: اوه، ممکن ئه کار من باشه. من این مدته خیلی از گوگل استفاده کردم / =))‏


ما عصری خوابیده بودیم و بیدار شدیم دیدیم پسرک هم خوابیده.  بعد سر شبی بیدار شده می‌گه: دیدم شما خوابیده بودین، گفتم من هم بخوابم خانوادگی خوابیده باشیم / :))


توی برنامه‌ی کتابخوانی تابستونی کتابخونه شرکت کرده که اگر هر هفته یه مقدار خاصی کتاب بخونن کتابخونه یه جایزه می‌ده بهشون- که البته مقدار خیلی کمی ئه و کمتر از حتی یک دهم مقداری ئه که خودش می‌خونه. میزان کتاب خوندنش تو تابستون خیلی زیاد شده و خیلی هم داره کیف می‌کنه. امروز بهش گیفت کارت یه بستنی فروشی رو داده‌اند. می‌گه: من می‌خوام همه رو جمع کنم که با هم سه تایی بریم بستنی بخوریم. این طوری خیلی بیشتر بهم کیف می‌ده... / عزیز مهربون من :*


حمید یه تیکه از پیتزاش رو نخورده بود و خیلی با افتخار داشت می‌گفت: بر هوای نفسم غلبه کردم. پسرک می‌گه: چی؟... تکرار می‌کنه براش. پسرک می‌گه: آی هو نو آیدیا وات یو جاست سد... حميد براش توضیح می‌ده که مثلا وقتی یه کاری رو فقط دلت می‌خواد بکنی و عقل و منطقی پشتش نیست، می‌گن از روی هوای نفس ئه... پسرک می‌گه: آهااان فهمیدم. یعنی تو دلت می‌خواست این رو بخوری ولی برای اینکه چاق نشی نخوردی. حمید می‌گه: دقیقن... پسرک سریع می‌گه: آفرین بابا، حالا می‌شه من سهمت رو بخورم؟ :)) و در حالی که ما دو تا داریم هرهر می‌خندیم می‌گه: آی تیک دت از عه یس :))‏


می‌گه: دلم این‌قدر که باهات حرف نزده بودم، شکسته بود و نابود شده بود و خاکستر شده بود، الان که اومدم باهات حرف زدم خاکسترها به هم چسبیدن و قلبم دوباره درست شد / من چی کار کنم از دست این که این‌طور دل من رو می‌بره آخه؟



Boatyard Grill, Ithaca - July 2013

Saturday, June 01, 2013

March 2012

یادداشت‌های مربوط به مارچ 2012


اون - مثل خیلی مواقع -: مامان، می‌شه من رو ماساژ بدی یه کم؟ .. من - مثل خیلی مواقع - : پاشو مسواکت رو بزن و بیا، باشه قبل خواب.. اون در حال شروع ماساژ: واای، بالاخره شد یه بار یکی منو - در اینجا پی می‌بره که داره خیلی حرف مفت می‌زنه و با کمی مکث ادامه می‌ده: - دوباره ماساژ بده / :))


می‌گه: چرا من این‌قد بدشانس ام آخه؟ یه امشب که گرمم ئه و حالم بد ئه و فرداش هم باید بریم و باید وسایلم رو جمع کنم، لگوهام هم همه این وسط ریخته... می‌گم: تو که همیشه لگوهات این وسط ریخته... میگه: مامان، حالا توام این وسط گیر دادیا / =)) بچه پررو


داره هى مى‌دوه و می‌پره، بهش مي‌گم: عليرضا، آخرش بهت يه چيزى مي‌گن ها، مي‌گه: آره خودمم هى دارم مى پرم و تعجب مى‌كنم كه چرا بهم هيچى نمى‌گن / اون دوربین کدوم طرف ئه؟ :|


یکی از تفریحاتش اینه که موقع لباس پوشیدن و درآوردن، بازوهاش رو سفت کنه و بگه: دست بزن ببین چه سفت ئه - و بعضا اضافه کنه: مثل سنگه، یا حال می‌کنی اینقد قوی‌ ام؟، یا مال شنا است، یا به ندرت: بس که بیچاره شدم پروانه رفتم :)) - و من دلم غنج بره که واقعا مثل سنگ ئه / :*


تو سفارت حوصله‌اش سر رفته بود و هی داشت غر می‌زد و صد البته نیمی‌اش درباره این بود که حیف لگوهای هیرو فکتوری‌ای که اینجا هست و شما برام نمی‌خرین... بهش گفتم: اصن اگه ویزا بگیریم، من این‌قدر خوشحال می‌شم که برات می‌خرم یه دونه عیدی - دیگه والدی بودم تحت استرس و فشار :)) - بعد یه ساعتی شروع کرده ابراز نگرانی و ناراحتی که اگه ویزا ندادن چی؟... میگم: الان ناراحت چی‌ای دقیقن؟ اینکه نمی‌تونی زود بابا رو ببینی یا هیرو فکتوری‌ات...با نگاه عاقل اندر سفیه بهم می‌گه: واقعن تو درباره‌ی من چه فکری می‌کنی؟ / :)))


امروز که با پسرک رفتیم بیرون، چشمش به این ورودی های ایستگاه مترو افتاده، میگه: ئه ئه، جا مترویی / =))


پسرک دلش برای باباش تنگ شده، ناراحت ئه و داره شکلات درمانی می‌کنه، بسته رو گذاشته جلوش، هی می‌خوره و پوستاش رو می‌ندازه اون‌ور... میگم: ژله بستنی می‌خوری؟... میگه: وقتی ناراحت ام خوردن چه فایده داره؟ / :)))


آهنگ آی قربونش داره پخش مي‌شه که داره چرت و پرت می‌خونه: آی قربونش آی قربونش آی قربونش، تو کریسمس قربونش، هر کی توی انگلیس هست قربونش ، برگشته به سجاد ميگه: اين دختره كه آهنگ درباره‌اش ئه مامانم ئه ها، هر كي توي انگليس هس قربون مامان من / :)) :*


Wednesday, May 22, 2013

از گذشته


August 9, 2011
اون روزی داشتیم با پسرک میومدیم خونه، یه باره یه آمبولانسی مث چی از تو فرعی پیچید جلومون، بوق زدم و زدم رو ترمز .. بعد میگم : خدا رحم کرد تصادف نکردیما... میگه: تصادفم می کردیم خیلی اشکالی نداشت، آمبولانس همینجا بود :)))


October 22, 2011
من شرمنده ام، منتها چند روز پیشا پسرک میگه: من نمی‌خوام درس بخونم، مشکلی هم ندارم که بخوام جارو بزنم و دستشویی تمیز کنم و اینا، بالاخره یکی باید این کارا رو بکنه دیگه، هر چی باشه از درس خوندن که سخت‌تر نیست... / لازم نیست حال خودم رو براتون توضیح بدم دیگه


October 17, 2011
یعنی پسرک دقیقا به مادر رفته ها... صبح دیرش شده، بعد مسواک بهش میگم زووود باش که الان میاد سرویس.. دویده کیفش رو برداشته و در رو وا کرده ... حالا چی؟ با تی‌شرت و پیژامه :)))


December 11, 2012
دیروز پسرک می‌گه: مامان من چرا این‌جوری ‌ام؟ می‌گم: چه جوری مادر؟ می‌گه: خیلی زیادی مهربون‌ ام. می‌گم: نه مادر. خیلی هم خوب ئه مهربونیت... می‌گه: نه... چون بقیه خشن‌تر از من هستن، این باعث می‌شه که من بیشتر اذیت بشم... شاید اصلا بهتر بود دختر بشم من وقتی این‌قدر مهربون ام


December 8, 2012
داره داستان تعریف می‌کنه.. می‌گه: اونا رفتن و فولان کردن و کارشون داشت کریسمس رو می‌روییند!.. می‌گم: یعنی چی می‌روییند؟ .. می‌گه: ئه؟ قاطی کردم؟ یعنی... اووم. چی می‌گن بهش.. هان، نابود می‌کرد / :)) بچه‌ام فعل انگلیسی رو به فارسی صرف می‌کنه .. خدایا به من رحم کن :))


December 8, 2012
پسرک می‌گه: تو خیلی دلت می‌خواست بابا شوهرت شه؟ مثلا ترجیح نمی‌دادی عمو حسین شوهرت شه؟ .. می‌گم: غیر از اینکه ترجیح نمی‌دادم، عمو حسین از من خیلی کوچیک‌تر ئه اصن.. می‌گه: ولی اون هم که ازدواج کرد.. می‌گم: آره. ولی دوازه سال بعد از من.. می‌گه: او مای گاش، دت وود بی سو آد / :))



December 8, 2012
پسرک داشت کتاب می‌خوند. خوند: بازار مال فروشان... گفتم: می‌دونی یعنی چی این؟ گفت: مال دیگه. همین جا که کلی مغازه هست و اینا / :)))


December 8, 2012
حوصله‌اش تو این تعطیلی واقعا سر رفته، اومده یک ربع درباره پروژه خواهر یا برادر داشتن صحبت کردیم، موقع رفتن می‌گه: خب، اینکه از خواهر برادر، اگه نظر بهتر دیگه‌ای داشتی که من چه جوری می‌تونم خودم رو سرگرم کنم خبرم کن / :)))


December 10, 2012
وقتى مياى و مشاهده مى‌كنى كه پسرك با آشپزخونه سه مترى كه داره توش آشپزى وسيع انجام مى‌شه مواجه شده و برای سینی غذاش جا پیدا کرده :|





Thursday, May 02, 2013

بهار 1392

من یادداشت‌هایی که پایین اومده که هی امشب و دیشب و امروز و دیروز توش داره، پراکنده بوده وگرنه همه در دو روز اتفاق نیفتاده!


امروز صبح حمید یه کمی گردنش درد می‌کرد، پسرک بهش می‌گه ماساژ می‌خوای؟ ... بعد رفته ماساژش بده، حمید بهش می‌گه: نه این‌طوری نه، بذار مامان بهت یاد بده. بعد اومد نشست پایین تخت و من ماساژ گردن رو از کتف شروع کردم. بعد پسرک با چشای گرد و با یه حالت متعجبی بهش می‌گه: گردن تو اینجات ئه؟ / ما از تعجبش پکیده بودیم از خنده :)))

صبح، قبل از رفتن به مدرسه، پسرک: مامان می‌شه برام کلاه قرمزی دانلود کنی از مدرسه اومدم ببینم؟ .. - دانلود نمی‌خواد مادر، رو یوتیوب می‌شه دید....- عه، چه خوب. ولی چی باید سرچ کنم براش؟ ردی هت؟ / :)) "رد"ی "هت" :دی


داشت با مامان اینا حرف می‌زد. مامان اینا بهش می‌گن: علیرضا، می‌دونی داری زن‌دایی‌دار می‌شی کم‌کم؟ می‌گه: عهههه، اسمش چی ئه؟ مامان اینا می‌گن: پروانه... می‌گه: عهههه، پروانه‌اش چه رنگی ئه؟ / =))


امشب در حالى كه تو خونه با تى‌شرت و شلوارك مى‌گرده و من ژاكت مى‌پوشم تو خونه، اومده پيشم در حالى كه زير پتو ام و مى‌گه: واى مامان، بدنت مثل لاوا مى‌مونه... مى‌گم: لاوا چى ئه مادر؟... مى‌گه: واقعا نمى‌دونى؟ همين چيزايى كه از آتش‌فشان بيرون ميان /  اين روزها هى من رو ياد سه چهار سال پيش مى‌ندازه. با اين تفاوت كه اون وقت‌ها كلمات جديدى رو كه من بلد نبودم نمى‌تونست به فارسى توضيح بده و بساطى داشتيم، ولى الان مى‌تونه

کتاب دایریز آو ئه ویمپی کید فیورت پسرک ئه. - ترجمه شده‌اش که خاطرات یک بچه چلمن ئه رو هم تو ایران خیلی دوست داشت- حالا بهش یه دفتر دادم و روش نوشتم: دایریز آو ئه نان-ویمپی کید، که روزنوشت بنویسه. کلا که از ماجرا استقبال کرد و بعد گفت: ولی این دفتر مخصوص دایری نوشتن نیست ها، آدم باید از اون دفترهایی داشته باشه که لاک می‌شه. :))  حالا قرار ئه اگر ده روز مرتب نوشت از اون دفترها براش بخریم. بعد هم بهم می‌گه چرا حالا اسمش رو گذاشتی دایریز آو ئه نان-ویمپی کید. بهتر بود می‌ذاشتی دایریز آو ئه آسام لیزی کید. چون به نظرم من یه کمی تنبل ام ولی آسام هم هستم. - خودشیفتگی رو از پدر و مادر خوب به ارث برده :دی-

در حال شروع به نوشتن اولین قسمت روزنوشت:
پسرک: من نمی‌تونم این‌جوری که دفترم قفل نداره دایری بنویسم که. جایی هم ندارم تو اتاقم قایم کنم دفترم رو... من: تو کافی ئه بگی که دوست نداری کسی بخونه دفترت رو و ما دست نمی‌زنیم بهش... پسرک: می‌دونم. منظورم این نبود که من به شما اعتماد ندارم ولی به هر حال... / سوال من این ئه که: ون اگزکتلی دید هی بیکام سو سینیکال؟



یکشنبه که رفته بودیم بیرون، ما رو خل کرد، هی می‌پرید وسط عکس‌های ما، از درخت‌ها بالا می‌رفت، موقع عکس گرفتن خل‌بازی در میاورد و آخر از دستش دیگه بد شاکی شده بودیم. شب اومده عذرخواهی که ببخشید، می‌دونم امروز خیلی اذیت کردم. می‌گم: خب چرا کردی مادر وقتی که می‌دونی؟ می‌گه: آخه حوصله‌ام از قدم زدن و همین‌طوری بودن سر می‌رفت حرص دادن شما سرگرمم می‌کرد!!


دیروز قسمت اول تست ریاضی ایالت نیویورک بوده. برای اینهایی که هنوز در دوره‌ی ای‌اس‌ال هستند، مترجم زبان خودشون رو باید میاوردن و برای پسرک مترجم افغانی برده بودن. اومده می‌گم: خوب بود امتحان؟ می‌گه: آره فقط یکی دو تا سوال رو آقای افگان! هم که توضیح داد خوب نفهمیدم. می‌گم: چرا دوباره نپرسیدی خب؟ می‌گه: به هر حال اون تلاش خودش رو کرده بود!!!


امشب پسرك رو كه بوس قبل از خواب كردم، يه باره برگشت بهم گفت: مى‌دونى؟ يكى از خوشى‌هاى زندگى من اين ئه كه تو هر جورى باشه اقلاً روزى يك بار ديگه حتماً من رو بوس مى‌كنى و بيشتر وقت‌ها هم كه بيشتر...


دوستش زنگ زده خونه، بهش می‌گم: علیرضا بیا یوجین ئه.. گوشی رو از دستم گرفته، می‌گه: هی، واتس آپ دود / !!!! بچه‌ام خارجی شد رفت


تقریبا چهار سال پیش یه کارت‌بازی فکری تو لوزان دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود ازش و برای پسرک خریده بودم. ولی استراتژیک بود و جمع و تفریق و اینا لازم داشت... امشب برای اولین بار با هم بازی کردیم‌اش و اونقدر جذاب بود که یک ساعت و نیم داشتیم بازی می‌کردیم.بعد اولش می‌گه: من فقط یه مشکل با بازی‌های جدید دارم. اینکه کلی باید صبر کنم تا تو دفترچه‌اش رو بخونی و بازی رو یاد بگیری / :))


پسرک اومده می‌گه: واقعا تو بهار روزا طولانی و کش‌دار می‌شن ها. اون روزی من پنج دیقه منتظر اتوبوس واساده بودم، تقریبا ده دیقه طول کشید / اون دوربین کدوم ور ئه؟


داخلی. حمید در حال تماشای تلویزیون. پسرک در حال بردن ظرف غذاش به آشپزخونه. از تلویزیون مکالمه‌ای پخش می‌شه و پسرک می‌خنده. حمید: چرا خندیدی؟ پسرک: خیلی چیز فانی‌ای گفت. حمید: چی گفت؟.. پسرک توضیح می‌ده و می‌ره برای مسواک... بعد از یک دقیقه حمید با صدای آروم: مریم مریم، من حتی نفهمیدم چی گفت وقتی که این خندید. بدبخت شدیم / :دی


تو اتوبوس مدرسه خوابش برده بوده، بعد بچه‌ها بیدارش نکردن و بیرون اتوبوس منتظر شدن ببینن بیدار می‌شه یا خواب می‌مونه تو اتوبوس!.. بعد از اینکه تعریف کرده می‌گم: وا، خب چرا بیدارت نکردن؟ .. می‌گه: فکر کنم می‌خواستن یه پرنک روم بکنن / ترجمه کردنش من رو کشته


می‌گه: یه خوبی اینجا به نسبت ایران این ئه که من دوست دارم کچل کنم، بعد تو ایران که کچل می‌کردم تو مدرسه مسخره‌ام می‌کردن و برام کچل کچل کلاچه می‌خوندن ولی اینجا همه تو مدرسه هر بار که کچل می‌کنم بهم می‌گن چه کول شدی و خیلی بهت میاد و اینا

پسرک لباس آویزان می‌کند. یعنی از طرز آویزون کردن پیرهنش که بگذریم، واقن نمی‌دونم چی تو مخش گذشته که به جای اینکه اون یکی چوب‌لباسی رو هم مث آدم به چوبش آویزون کنه، ورداشته این ریختیش کرده و به این آویزون کرده


Monday, January 21, 2013

بعد از مدت ها - پسرک هشت ساله


تصمیم گرفتم حالا که طولانی نوشتن ازم نمیاد، همین دو سه خطی ها رو اینجا هم بنویسم، که بمونه و یک جا جمع باشه



پسرک امشب اومده تو آشپزخونه و می‌گه: یه چیزی می‌خوام بهت بگم که شاید خیلی خوشت نیاد و برات بی‌معنی باشه!! ولی وقتی برای شماها نامه و این چیزا تو پست میاد و بعضی وقتا هم ازش خوشحال می‌شین، حالا حتی اگه نامه هم نباشه بالاخره یه چیزی هست که خوشحالتون می‌کنه، من خیلی جِلِس می‌شم

***


می‌گه: مامان، یه بار توی آب پُ‌ول کوچیکه، فضولات کرده بود یکی / منظورش استخر و جیش ئه :)) / بهش می‌گم: کلمه فضولات رو از کجا آوردی؟ :))) می‌گه: از تو کتاب یاد گرفتم


***


می‌گه: مامان، تو امریکا هم فقیری وجود داره؟ / فقیری رو با آوایی می‌گه که شک می‌کنم منظورش یک فقیر ئه. بعد یه باره به ذهنم می‌رسه و می‌گم: منظورت گدایی ئه؟ می‌گه: آها آها آره :))


***


عاشق داستان گفتن ئه. می‌گه: می‌شه داستان رو انگلیسی برات بگم؟ می‌گم: نه نمی‌شه. می‌گه: خواهشش می‌کنم خیلی سختم می‌شه آخه. می‌گم: نه دیگه. ببین قرارمون این بوده که داستان می‌خوای برای من بگی فارسی بگی. می‌گه: باشه خب. شروع می‌کنه به تعریف کردن... موشه رفت فولان جا و به فولانی گفت با من دوست می‌شی؟ اون گفت: نه. تو خیلی بویی هستی/ منظورش اسملی ئه :))


***


این روزها باز پسرک فیلش هوای هندستون خواهر و برادر کرده. تف به این امریکایی‌ها اصن که همه‌شون شونصد تا بچه دارن و همه بچه‌های کلاسشون خواهر برادر دارن. دیشب بهش گفتم که چرا من نمی‌تونم دیگه بچه‌دار شم و بعد بغل کردیم هم رو و دوتایی غصه خوردیم. بعد قرار شد من سعی کنم یه وقت‌هایی خواهرش باشم. کوچیک فکر کنم و به مسائل کوچیک‌ها اهمیت بدم تا بلکه یه کمی از نیازش به خواهر بر طرف شه. بعد گفت ولی اگه می تونستی برادرم هم باشی خیلی خوب بود ها. می شد درباره این لگوهایی که دخترها بهش علاقه‌ای ندارن هم باهات خیلی هیجانی حرف بزنم :)). 
چند وقت پیش هم که حوصله‌اش سر رفته بود، اومده بود و یک ربع درباره پروژه خواهر یا برادر داشتن صحبت کردیم، موقع رفتن می‌گه: خب، اینکه از خواهر برادر، اگه نظر بهتر دیگه‌ای داشتی که من چه جوری می‌تونم خودم رو سرگرم کنم خبرم کن / :)))


***


از وقتی که یادم میاد عاشق قهوه بود. دو سالش نشده بود و باباش که قهوه می‌خورد با خواهش و داد می‌خواست و با چنان ملچ و مولوچی قهوه سنگین تلخ بدون شکر رو می‌خورد که من باورم نمی‌شد. طبعا مجاز به خوردن قهوه نیست ولی امروز تو مغازه که سمپل می‌دادن با خواهش و التماس خواست که یه دونه بخوره. اینجا داره از سرما می‌لرزه ولی حاضر نیست ازش بگذره :))




این سوال می‌دونی من چقدر دوستت دارم، سوالی ئه که خیلی شب‌ها قبل خواب ازم پرسیده می‌شه... جواب دیشبش به چقدر من این بود: یه قدری که تو دنیا وجود نداشته باشه، کلا اصلا اسم عددش هم وجود نداشته باشه. چون بی‌نهایت به هر حال اسم داره ... / :*
چند روز ئه که ضرب یاد گرفته‌اند. چند شب پیش می‌گه: می‌دونی من چقدر دوستت دارم؟ بی‌نهایت در بی‌نهایت... یعنی بی‌نهایت تا دایره بکشی و دوباره تو هر کدوم بی‌نهایت تا دایره بکشی... /عزیزم... :)