سه سال پیش ، در چنین ساعاتی درد بود و امید بود و انتظار بود و عشق بود و طپیدن قلب بود. هنوز ،کافی است چشمانم را روی هم بگذارم تا تمام آن صحنه ها شروع کنند به رژه رفتن و وقتی رسیدند به آنجایی که تو در آغوشم آرام گرفتی ، اشکهایم چشمانم را باز کنند، بیرون بیایند و بغلطند روی گونه هایم
چقدر کوچک بودی نازنینم ، آنقدر کوچک که می ترسیدم در دستانم بگیرمت و حالا بعد از سه سال ، سخت در آغوشت می کشم و در آغوشم می کشی و با هم می غلطیم و زیباترین حس های دنیا را در کاممان می ریزیم
دلبرکم ، وجود با محبتت ، خانه مان را پر از شور زندگی می کند. خنده هایت ، لبخند های زیبایت که همراه با کوچک کردن چشمهایت می زنی ، ناز کردن هایت و حتی خرابکاری هایت ، وقتی خیلی جدی و سر سخت بعد از یک کار اشتباه، هنگام مخیر شدن بین انتخاب گزینه عذر خواهی درجا یا نشستن روی صندلی آرامش و تفکر درباره کاری که انجام داده ای ، با مقادیری اخم ، صندلی آرامش را انتخاب می کنی و ما پس از رفتن تو بسی می خندیم از این انتخابت
تو نمی دانی و هیچ کس نمی داند که چه بی اندازه واهمه دارم از نداشتنت و چه بی اندازه تر وجودت را شاکر آن یگانه ام
هدیه بی نظیر خداوند که مادری کردن برایت مرا به گام نهادن در مسیر کمال وا می دارد و به من صبر می آموزد و محبت و ایثار و جدیت و عشق ، تولدت مبارک ترین اتفاق است. تمام سپاس های عالم نثار وجود بی مثالی که تو را آفرید