Monday, July 30, 2007

سه سالگی


سه سال پیش ، در چنین ساعاتی درد بود و امید بود و انتظار بود و عشق بود و طپیدن قلب بود. هنوز ،کافی است چشمانم را روی هم بگذارم تا تمام آن صحنه ها شروع کنند به رژه رفتن و وقتی رسیدند به آنجایی که تو در آغوشم آرام گرفتی ، اشکهایم چشمانم را باز کنند، بیرون بیایند و بغلطند روی گونه هایم

چقدر کوچک بودی نازنینم ، آنقدر کوچک که می ترسیدم در دستانم بگیرمت و حالا بعد از سه سال ، سخت در آغوشت می کشم و در آغوشم می کشی و با هم می غلطیم و زیباترین حس های دنیا را در کاممان می ریزیم

دلبرکم ، وجود با محبتت ، خانه مان را پر از شور زندگی می کند. خنده هایت ، لبخند های زیبایت که همراه با کوچک کردن چشمهایت می زنی ، ناز کردن هایت و حتی خرابکاری هایت ، وقتی خیلی جدی و سر سخت بعد از یک کار اشتباه، هنگام مخیر شدن بین انتخاب گزینه عذر خواهی درجا یا نشستن روی صندلی آرامش و تفکر درباره کاری که انجام داده ای ، با مقادیری اخم ، صندلی آرامش را انتخاب می کنی و ما پس از رفتن تو بسی می خندیم از این انتخابت

تو نمی دانی و هیچ کس نمی داند که چه بی اندازه واهمه دارم از نداشتنت و چه بی اندازه تر وجودت را شاکر آن یگانه ام

هدیه بی نظیر خداوند که مادری کردن برایت مرا به گام نهادن در مسیر کمال وا می دارد و به من صبر می آموزد و محبت و ایثار و جدیت و عشق ، تولدت مبارک ترین اتفاق است. تمام سپاس های عالم نثار وجود بی مثالی که تو را آفرید




پسرکم در حالی که مک کویین عزیزش رو هدیه گرفته

Sunday, July 29, 2007

سه سال گذشت

قشنگم

نیم ساعت پیش نمی خوابیدی و من به خاطر خوابوندنت سعی کردم خودم رو به خواب بزنم که بلکه تو به هوای اینکه من خوابم دراز بکشی. تو اومدی ، هی گفتی : مامان ، مامان ، مریم ، مریم و وقتی جوابی نشنیدی گفتی : مردی مریم؟!!!!! در حالی که هم خنده ام گرفته بود ، هم کف کرده بوده بودم از این حرفت ، خودم رو کماکان ساکن و صامت نگه داشتم ، که تو ادامه دادی : اوه مریم ، کام آن !!!!!!! و من واقعاً دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم

باید ذکر کنم که نه من و نه بابا هیچ وقت به تو نگفتیم که مُردی؟ و لازم به ذکره که این کام آن هم اثر دیدن کارتون های انگلیسی مخصوصاً اینکریدیبلز یا به قول تو بلش ه



امشب داشتی توی بالکن ، ماه رو به من و بابا نشون می دادی ، یه قدری که گذشت رفتی لبه بالکن واستادی ، یه ابر سوراخ اومده بود جلوی ماه و نور ماه سیاه و سفید شده بود و از لای ابر بیرون می زد . یه دفعه رو به ما کردی و گفتی : اه اه ، کفیف ( کثیف ) شد


پس فردا تولدته مادری و ما قراره ایشالا فردا برات تولد بگیریم. دوست دارم برات بنویسم از همه حس هایی که در آستانه ورودت به چهار سالگی دارم ولی فردا کلی کار دارم و وقت نیست. ایشالا یه روز دیگه. محض ثبت در خاطرات ، نوشته ای رو که باهاش دوستانمون رو به تولدت دعوت کردم اینجا می ذارم. امیدوارم که یه روزی ، به گوشمون بشنویم من و بابا ، حس خوبی رو که از دیدن فیلم هاش بهت دست میده

Thursday, July 12, 2007

Cars


مادری

دیروز که از مهد کودک برگشتی ، وقتی داشتم کفشات رو در می آوردم ، دستات رو انداختی دور گردنم ، بوسیدیم و بعد که سرم رو بالا آوردم ، شروع کردی با دستای کوچولوت تند تند لپم رو مالیدن. بعد که یه کم گرم شد و ول کردی ، نگام کردی و گفتی

Alors, Tu es beau

یعنی خب ، خوشگل شدی

فرانسه دونان اعتراض نکنن ، پسرم هنوز بل بلد نیست


----------

چند روز پیش ، من روی مبل نشسته بودم ، تو توی بغلم لم داده بودی و داشتیم با هم کارتون ماشین ها (کارز)رو می دیدیم.جفتمون به شدت غرق در فیلم بودیم که رسید به اونجاش که سه تا فراری وارد گاراژ دو تا ماشین کوچولو شدن که عمری عاشق فراری بودن و هیچ وقت، هیچ فراری ای، به گاراژشون نیومده بود. اولی که دیدشون چپ کرد ، بعد از اینکه دومی هم چپ کرد ، یه دفعه من و تو با هم ، زدیم زیر خنده

شاید نفهمی که چرا برام اینقدر جالب بوده. دیشب توی یه جمع دوستانه تعریفش کردم و احساس می کنم ، هیچ کس نفهمید حسم رو. حتی شاید خودم هم دقیقاً ندونم چرا ولی یه دفعه دلم پر از عشق شد و چشام پر از اشک. بوسیدمت و بوییدمت. شاید حس کردم اونقدر بزرگ شدی که دقیقاً همونجایی از کارتون برات جذابه که برای من... شاید هم نه... نمی دونم. ولی میدونم که از این به بعد هر وقت کارز ببینم ، هر وقت اون دو تا ماشین کوچولو چپ کنن ، چه تو پیشم باشی و چه نباشی ، به یاد تو خواهم افتاد و به یاد آرامشی که در آغوشم داشتی و لذتی که از بودنت می بردم

خوب دوست داشتنی من ، به سرعت داری بزرگ میشی... خیلی به سرعت... کاش قدر همه لحظه های با تو بودن رو بدونم. هر جا که هستی ، نگاه مهربان من رو ، بر چشمهای قشنگت و دعای همیشگی من رو بر وجود نازنینت حس کن... دوستت دارم

Wednesday, July 04, 2007

c'est pas grave !!!


مادری

این روزا یه جمله ای یاد گرفتی که داره رو اعصاب من راه میره. از طرفی از نهایت خونسردی و بی خیالی ای که باهاش این جمله رو میگی و از اون آوا و صوتی که اگه بخوای به فارسی ترجمه اش کنی یه چیزی میشه تو مایه های : " پووووففف ای بابا" خنده ام می گیره و از طرفی وقتی واقعاً یه خرابکاری ای کردی و می گیش خوب کفرم در میاد و اما اون جمله چیه؟

Bahhh... c'est pas grave !!!!!

به این معنی که : پوففف مهم نیست بابا و دقیقاً و کاملاً با یه لحن " برو بابا حالا انگار چی کار کردم" که واقعاً آدم جز جیگر می گیره

دیروز رفته بودیم یه سر در نبود بابا حمید که رفته یونان کنفرانس ، خونه امید اینا. از امید خواستی که یه کرگدنی رو که خودش با خمیر ساخته بود بهت بده، اونم بهت داد و تو هم زدی شکوندیش. بعد که بهت میگم چرا شکوندی میگی

Bahhh... c'est pas grave !!!!!

و خلاصه باید کلی زور زد تا حالی شما کرد که خیلی هم "گغو" ه و برو معذرت خواهی کن و این حرفا

می خوری به گلدون ، میگیم مواظب باش میگی : سه پا گغو. اب پرتقال می ریزی ، میگم حواست رو جمع کن : میگی سه پا گغو. خلاصه فعلاً همه چی سه پا گغو ه


دیروز اومدیم خونه و بهت گفتم که بابا حمید خونه نیست. میدونی ؟ گفتی : وییی یفته ای پی اف اِی ( رفته ای پی اف ال) میگم که نه. مگه یادت نیست رفت دیروز کجا؟ میگی

Ah oui, YAFTE voyage. moi aussi MIKHAM BEYAM voyage

یعنی آره رفته مسافرت. منم می خوام برم مسافرت