Friday, March 17, 2006

میگو

گل پسر نازنینیم

به ندرت میشه چیزی رو ببینی که میشه طعمش رو چشید و ازش بگذری. با اینکه خیلی وقتا این اقلام چیزای غیر خوشمزه و بعضاً غیر قابل خوردنن - مثل سیر ، سیب زمینی خام، پنیر گرویه، برنج نپخته و..- من برای صرفه جویی در وقت و اعصاب و به وجود نیاوردن نیم ساعت بحث سر اینکه بده و نمیشه و گیخه و بد مزه است و... همون اول میدم بهت که یه ذره مزمزه کنی و معمولاً این روش به خوبی جواب میده و تو بی خیال میشی و میری... و البته به ندرت هم میشه که جواب نده... حالا بگو مثل کِی و چی !

چند شب پیش، داشتم با کراهت فراوان ، میگو پاک می کردم... چون میگوش با اون پوست سفت روش بود. اومدی و تا میگو ها رو دیدی، از ذوقت جیغ کشیدی و یکیشونو برداشتی و یه ذره با پاهاش - اَه اَه- ور رفتی و شروع کردی هو هو گویان مثل هاپو رو زمین راهش بردن. یه ذره که گذشت، آوای هاممَ ... قاقا... شروع شد. گفتم باشه بخور ببین چقدر بد مزه است، این باید پخته شه تا به به خوشمزه بشه مادر. ولی بدون توجه به نطق من، یه گازی به میگوهه زدی و با کمال تأسف ملچ و مولوچ و سر تکون دادن به نشانه خوشمزگی شروع شد... و من به جای پیشگیری، مجبور به درمان شدم و صد البته که درمان صد ها مرتبه سخت تر از پیشگیری ست. خلاصه گریه داشتیم و اشک داشتیم و ناله و هوار و ... کاشکی میشد یه جوری بفهمم که میگو رو نباید خامش رو خورد ؟!!!!! داستانی داریم به خدا

Friday, March 03, 2006

لاک پشت - آدم آهنی

یه لاک پشت داره که باید محکم پشتش( لاکش) رو فشار بدی تا شروع کنه حرکت کردن ( یه جورایی با لرزش راه میره) قبلاً ها چون زورش نمی رسید که مثل ما با فشار دست روشنش کنه، بهش یاد یه دفعه گفتم :" پاشو وایسا و با پا روی لاکش رو فشار بده" خوب خوب یاد گرفت درس رو. تا اینکه یه روز عمو امین بهش یاد داد که میتونه به جای اینکه به خودش رنج و زحمت بلند شدن و واستادن رو بده ، با مشت بکوبه پشت لاک پشته. و البته ایده خوبی بود و کار می کرد. خیلی بیشتر از اونی که باید.
چون ظاهراً اونقدر حال میداد که حتی موقعی که لاک پشت بیچاره داشت راه می رفت، دست از مشت کوبیدن روش بر نمیداشت. علاوه بر این لاک پشت بی آزار که حالا اونقدری هم بهش علاقه نداره، یه آدم آهنی داره که متأسفانه به شدت بهش علاقه داره، دلیل این تأسف هم اینه که چون این ادم آهنی رو مامانیش از مکه براش آورده، راه میره و با صدای به شدت ناهنجاری یه چیزایی به عربی بلغور می کنه. در هر حالی که باشه این آدم آهنی باید روشن باشه ( یعنی یا باید در محدوده دید نباشه، یا باید روشن باشه... آقا چشم ندارن ببینن آدم آهنی داره استراحت می کنه، ناگفته نماند که منم تا دستم برسه خاموشش می کنم چون همون چند لحظه ای که داریم چونه می زنیم که روشنش کنیم یا خاموش، غنیمته ) حتی اگه در حال خواب باشه و پستونک تو دهن و هاپو به دست، آدم آهنی رو با خودش میبره زیر پتو ... روشن هاااا ( از اون گریه های کیانوش ) آها... حالا اینکه از بین این همه اسباب بازی چرا من گیر دادم به این دو تا اینه که همیشه می داد من آدم آهنی رو براش روشن کنم، چند روز پیش بهش گفتم اصلاً خودت روشنش کن ببینم بلدی، آفرین و مرحبا و از این حرفا... آدم آهنی رو برگردوند و به پشت خوابوند زمین و شروع کرد با مشت پشتش کوبوندن

نوزده فوریه، عصری می خواستیم بریم بیرون غذا بخوریم. بهش گفتم که مادری بدو بیا لباس بپوش بریم دَدَر. با کلی ذوق و خوشحالی و پا کوبیدن اومد و گفت : "کرُ" ( به سکون ک و ضم ر ) گفتم چی ؟ باز تکرار کرد... 10-15 بار گفت و نفهمیدم که چی میگه... از باباییش پرسیدم گفت منم نمیدونم والا... خلاصه رفتیم و اومدیم و شب شد و بهش گفتم مامانی بیا لباساتو عوض کنم که فردا می خوای بری مهد پیش دوستات... تندی دوید اومد و گفت : "کرُ" و من تازه دوزاریم افتاد و اونقدر فشارش دارم که ... اسم مهدشون کرُکُنیُل ه و کسی بهش نمیگه مهد کودک... همه مربی ها به اختصار بهش میگم "کرُک" مثلاً صبح ها که میره ، میگن اومدی "کرُک" و خلاصه اینجوری

خدای مهربون من، فقط تو می فهمی که چه لذتی از حرف زدن این بچه تو همه وجود من جاری میشه... با کلمه کلمه حرفاش، شکرت می کنم و ازت می خوام که هیچ وقت لذت دیدن پیشرفتش رو ازم نگیری

پسری من، ایشالا که یه روزی بچه ات با لگو برای خودش صندلی بسازه، ایشالا که یه روزی وقتی پیچ گوشتی دستش گرفت و خواست باطری اسباب بازیشو عوض کنه، کیف عالم رو کنی، ایشالا که هیچ وقت روزی نیاد که تو و هیچ عزیز دیگه ای به خاطر شیطنتش، بیفته زمین و چیزیش بشه... ایشالا که یه روزی پسرک یا دخترکت، پاشو بکنه تو کفشت و تو به جای من، اون صحنه ای رو که دو تا پا تو یه کفش بود رو، ضبط کنی... روز به روز دلمو بیشتر می بری ... روز به روز، دارم مادر تر میشم


آخه من چه جوری میتونم عاشق تو نباشم وروجک مادری ؟