Thursday, August 27, 2009

فرانسه بلد


خاله صفور : علیرضا ، من می خوام برم کلاس فرانسه ثبت نام کنم
علیرضا : که مثل من بتونی فرانسه حرف بزنی ؟
خ : بله
ع : نرو ، من خودم بهت یاد میدم
خ - در حالی که نشسته - : خب،  یاد بده ببینم
تو یک کلمه گفتی و خاله یاد گرفته
خ : خب ، بقیه اش رو یاد بده دیگه
ع : یاد نمی دم ، برو کلاس :دی

======

رفته بودین مهمونی که خاله صفور بهت می گه که من امشب و فردا شب نیستم ولی پس فردا دیگه پیش همیم. تو هم میگی که : اونوقت یه روز نمی تونی منو بوس کنی هاااا

======

رفته بودی یک جایی که می بینی سه تا آخوند کنار هم نشستن. رفتی بهشون گفتی که شما سه تا دو قلو این ؟ :دی:دی:دی

======






 

Sunday, August 09, 2009

تو


به بهانه تولدت ... قشنگ پنج ساله ام

پسرکم !ا
 به تو که می اندیشم و به خودم و به عشق ، انگار می کنم که وقتی خدا کاسه عشق در دست گرفته بود و محبت تقسیم می کرد ، کاسه که خالی شد ، نگاهی به ته کاسه انداخت و نگاهی به جماعت ،...  نگاهش چرخید و چرخید و چرخید تا به من رسید ، لحظه ای روی صورتم مکث کرد - حتی وقتی می خواهم تصورش کنم ، تبسمی هم بر لبانش می بینم - آنگاه انگشت اشاره اش را به ته کاسه کشید و هر آنچه عشق از سهم انسانها اضافه مانده بود روی سر انگشت رحمتش جمع کرد و با آن روی قلب من نوشت : « علیرضا » ... می خواهی بگویی کفر می گویم ؟ بگو ... ولی این تنها توجیه و توصیف و تشبیه ایست که من قادرم برای حجم بی نهایت دوست داشتنم نسبت به تو پیدا کنم نازنینم...  تویی که صاحب عشق را شاهد می گیرم ، که به خاطر خوب تر شدنت ، سعی کردم خوب تر باشم و به خاطر راحت تر بودنت ، نا-راحت تر... تویی که برایت بهترین چیزهای هر دو دنیا را از خدایم طلب می کنم  و دوستت دارم ... تو را ...تویی که پسرکمی ...  تویی که خوب و مهربانی  ... تویی که عاقل و فهمیده ای ...تویی که دوست داشتنی و نازنینی ... تویی که «تو»یی


عزیز پنج ساله ام ، تولدت مبارک