سلام گل مادر
و اما بقیه ماجراهای ایران
دو روز بعد از اینکه ما رسیدیم ایران، بابایی رفت اعتکاف! (چقدر هم!! مگه نه بابایی ؟) و البته از مامان قول گرفته بود که پسر کوچولوش رو که تو باشی ببره اونجا، دانشگاه امیر کبیر که ببیندش و دل تنگش وا شه. برای وفای به این عهد روز سه شنبه 10 شهریور مامان و خاله صفورا با اعمال شاقه رهسپار دانشگاه امیر کبیر شدند. دم در فاطمه خانم که دانشجوی اونجا بود منتظرمون بود که اگه راهمون ندادند ببردمون تو. خلاصه رفتیم و بابایی منتظر... و علیرضا رو برد. من دیدم که یه دفعه دم در مسجد شلوغ شد. نگو که آقای صدیقی که داشتن می رفتن از مسجد بیرون تو رو دیدن و دارن دم گوشت اذان و اقامه میگن و بعضیا هم داشتن فیلم برداری میکردن!!! معلوم نیست فیلمت دست کیا هست مامانی... و خلاصه پس از مدت زمان قابل توجهی بابایی شما رو دیپورت کرد و گفت که بابا هر کاریش می کنیم از خواب بیدار نمیشه که... معلوم نیست اون پسرای نخراشیده چه بلایی در راستای بیدار کردنت سرت آورده بودن. و قرار شد که ما بریم خونه فاطمه خانوم اینا که اون نزدیک بود و دوباره عصری در حال بیداری بیاریمت پیش بابایی. از وقتی رفتیم خونه عملاً شما بیدار بودی تا وقتی که دوباره می خواستیم بریم پیش بابایی. وقتی رسیدیم دایی سجاداومد گرفتت و برد و بابا که با تو اومد بیرون، کم کم قسمت قابل توجهی از آدمهای مسجد اومدن بیرون! اینم بگم که اونجا مسجد جامع نبود و بابا اینا از اون مکان به عنوان محلی برای بحث، عبادت و استراحت استفاده می کردن
اینم بگم که اون وقتی که شما هنوز تو شکم من بودی، پدر اینا رفته بودن مکه و پدر برای شما یه طواف اختصاصی انجام داده بودن. دستشون درد نکنه
مامانی هم با همکاراشون رفته بودن مشهد و کلی برای تو دعا و نماز خونده بوده بودن و همکاراشون هم کلی برات دعا کرده بودن و گفته بودن که خانوم عقیلی این چه نوه ای شود که از الان این همه آدم دارن براش دعا می کنن
ایشالا که خیلی پسر خوبی بشی مامانی.من و بابایی همیشه برات دعا می کنیم و هر کاری که از دستمون بر بیاد برات انجام میدیم ایشالا
اینم یه عکس از خوشگل مامان در حالی که یاد گرفته تا دوربین میاد جلوش زل بزنه به دوربین
و اما بقیه ماجراهای ایران
دو روز بعد از اینکه ما رسیدیم ایران، بابایی رفت اعتکاف! (چقدر هم!! مگه نه بابایی ؟) و البته از مامان قول گرفته بود که پسر کوچولوش رو که تو باشی ببره اونجا، دانشگاه امیر کبیر که ببیندش و دل تنگش وا شه. برای وفای به این عهد روز سه شنبه 10 شهریور مامان و خاله صفورا با اعمال شاقه رهسپار دانشگاه امیر کبیر شدند. دم در فاطمه خانم که دانشجوی اونجا بود منتظرمون بود که اگه راهمون ندادند ببردمون تو. خلاصه رفتیم و بابایی منتظر... و علیرضا رو برد. من دیدم که یه دفعه دم در مسجد شلوغ شد. نگو که آقای صدیقی که داشتن می رفتن از مسجد بیرون تو رو دیدن و دارن دم گوشت اذان و اقامه میگن و بعضیا هم داشتن فیلم برداری میکردن!!! معلوم نیست فیلمت دست کیا هست مامانی... و خلاصه پس از مدت زمان قابل توجهی بابایی شما رو دیپورت کرد و گفت که بابا هر کاریش می کنیم از خواب بیدار نمیشه که... معلوم نیست اون پسرای نخراشیده چه بلایی در راستای بیدار کردنت سرت آورده بودن. و قرار شد که ما بریم خونه فاطمه خانوم اینا که اون نزدیک بود و دوباره عصری در حال بیداری بیاریمت پیش بابایی. از وقتی رفتیم خونه عملاً شما بیدار بودی تا وقتی که دوباره می خواستیم بریم پیش بابایی. وقتی رسیدیم دایی سجاداومد گرفتت و برد و بابا که با تو اومد بیرون، کم کم قسمت قابل توجهی از آدمهای مسجد اومدن بیرون! اینم بگم که اونجا مسجد جامع نبود و بابا اینا از اون مکان به عنوان محلی برای بحث، عبادت و استراحت استفاده می کردن
اینم بگم که اون وقتی که شما هنوز تو شکم من بودی، پدر اینا رفته بودن مکه و پدر برای شما یه طواف اختصاصی انجام داده بودن. دستشون درد نکنه
مامانی هم با همکاراشون رفته بودن مشهد و کلی برای تو دعا و نماز خونده بوده بودن و همکاراشون هم کلی برات دعا کرده بودن و گفته بودن که خانوم عقیلی این چه نوه ای شود که از الان این همه آدم دارن براش دعا می کنن
ایشالا که خیلی پسر خوبی بشی مامانی.من و بابایی همیشه برات دعا می کنیم و هر کاری که از دستمون بر بیاد برات انجام میدیم ایشالا
اینم یه عکس از خوشگل مامان در حالی که یاد گرفته تا دوربین میاد جلوش زل بزنه به دوربین
0 comments:
Post a Comment