Wednesday, January 05, 2005

ملاقات عزرائیل

مامان گلی
تا حالا دو دفعه منو تا پابوس حضرت عزرائیل بردی و آوردی. لابد می پرسی چه جوری ؟! اینجوری که خودتم تا حالا دو دفعه رفتی پابوسش!!! دفعه اولش، داشتم میذاشتمت توی روروک، یعنی تو رو گذاشته بودم ولی هنوز دستامو عقب نبرده بودم که یه دفعه اون کله ناز نازیتو بردی عقب و کوبوندیش به جلوی روروک و دهن کوچولوت خورد به بوق جلوی روروک که برجسته ست و فریاد تو بود که بلند شد و صورت تو بود که کبود شد و نفس تو بود که رفت ... رفت... رفت... و قلب من بود که انگار داشت وامیستاد. بابایی بغلت کرد و تکونت داد، تند تند تا مگر زودتر نفست برگرده ولی این نفس شما تا نفس ما براش وانستاد، نزول اجلال نکرد که نکرد. من دستامو گرفته بودم دور سرم، سرمو انداخته بودم پایین و اشکام جاری شده بود و بابایی نگران، که نکنه من بلایی سرم بیاد. بعدش که حالت خوب شد بابایی میگه :
- چرا دیوونه بازی در میاری ؟
-- دیوونه بازی چیه ؟ داشت میمرد!!! می خواستی ناراحت نباشم ؟
- حالا میذاشتی میمرد بعد ناراحت میشدی !!!
--


دفعه دومشم جنابعالی تو بغل من نشسته بودی، که یه دفعه بابایی نازنینت هوس کرد یه ذره با شما بازی های مورد علاقش رو بکنه. به همین منظور ( به گفته خودش، چون من حواسم نبود ) یه ذره لپ شما رو بین لباش میگیره و یه کوچولو مک میزنه و چند ثانیه بعد... پدیده ای به مراتب خفن تر از اونی که بالا نوشتم رخ داد و من چون طی مکالماتی که با بابایی داشتیم، سعی کردم خونسرد باشم. فقط دستمو گرفته بودم جلوی دهنم و به کارهای بابایی که سعی میکرد تو رو به حال طبیعی برگردونه نگاه می کردم. ( حقیقتاً خیلی سخت تر از اینی که نوشتم گذشت و تو فقط وقتی می فهمی که پدر شی )

و این شد که اون روز تا شبش، تا بابایی نزدیک تو میشد و تو می خندیدی، بابایی می گفت : برو... من دیگه کاری باهات ندارم، مگه من چی کارت کردم؟؟؟!!! آبروی منو پیش مامانت بردی !!!! و از این قبیل حرفا...

و خدا رو شکر تو هنوز زنده ای و من خدای خوبم رو به خاطر این شکر می کنم و نمیدونم زندگی کردن بدون تو ... امیدوارم خدا منو بهش مبتلا نکنه. خیلی دوستت دارم پسری خیلی


وای که چقدر دوست دارم وقتی صورتت رو به این هاپو و خرس نرمت میمالی


0 comments: