Sunday, November 13, 2005

دوچرخه سواری

مامانی قصه ما بعد از به دنیا اومدن پسرک دوچرخه خرید و از وقتی دوچرخه دار شد، هیچ وقت نتونسته بودن با بابایی با هم برن دوچرخه سواری چون دوچرخه بابایی ترک نداشت و مامانی هم جرأت نمی کرد جوجو رو بشونه رو ترکش رو صندلی بچه. می ترسید یه وقت دوچرخه چپ شه و خدای نکرده خدای نکرده اتفاقی برای عمرش بیفته

بعد از چند ماه که دیگه آخرین روزهای آفتابی و البته سرد لوزان، داشتن جاشونو به روزهای خیلی سرد بارونی میدادن، مامانی و بابایی دیدن که چه حیف که نمی تونن با هم برن دوچرخه سواری و یه دوشنبه ای فکر کردن که کاش میشد بابایی یه دوچرخه ترک دار داشته باشه، همون دوشنبه مامانی گفت که خوب توی بولتن ای پی اف ال اعلام کن شاید کسی دوچرخه ات رو خواست و فروختی، سه شنبه بابایی یه میل زد و چند نفر ازش عکس خواستن، چهار شنبه عکسا رو داد و برای دوچرخه خودش و مامانی!!! مشتری پیدا کرد( چون به این نتیجه رسیده بودن که جفت دوچرخه ها رو بفروشن و دو تا دوچرخه بخرن که جفتشون بتونن سوار جفتش شن ! ) پنجشنبه دوچرخه خودش رو فروخت. جمعه وقتی بعد از دیدن اِن تا دوچرخه، از اینکه بتونن برای دو تا آدم 167 و 197 سانتی یه دوچرخه مشترک پیدا کنن نا امید شدن، یه دوچرخه خوشگل برای خودش خرید. شنبه رفتن که برای دوچرخه اش قفل بخرن که دیدن دوچرخه خوشگلی که توی حراج سیصد فرانک آخرین دونشو خریده بودن، هزار فرانک قیمتش بوده و کلی ذوق کردن. همون شنبه شبش، مامانی رفت و صندلی دوچرخه جوجو رو بعد از یه ربع گشتن از تو انباری پیدا کرد. بابایی هر چی تلاش کرد نتونست صندلی رو درست به ترکش ببنده چون ترکش یه مدل خاصی بود. وقتی جوجو بابایی رو دید که از در خونه اون ورتره ( مهم نبود که جلوی دره!! ) جیغ بنفشش به هوا رفت. مامانی برای اینکه از ساختمون اخراج نشن!!!! سریع کفاشای جوجو رو بدون جوراب پاش کرد و یه دونه سوئیشرت تنش کرد و فرستادش بیرون. بابایی که دید فایده نداره به مامانی گفت بیا بریم ببینیم میشه به مال تو بست... رقتن... بستن... علیرضا رو سوار کردن... کلاهشو به زور سرش گذاشتن و مامانی با یه عالمه خواهش از خدای مهربون سوار دوچرخه شد ... رفتن و رفتن تا رسیدن دم خونه عمو احد... عمو احد هم اومد و سه تایی رفتن سن-سولپیس... پسرک سوار تاب شد و هیچ جوری پیاده نمیشد تا چیزای دیگرم امتحان کنه. بقیه سوار تاب و الاکلنگ و اسب شدن... حال داد خیلی... به سختی پسرکو از تاب پیاده کردن... جکی بود این جوجو... سوار دوچرخه نمیشد. وقتی میشد پیاده نمیشد... تو تمام این مدت یه کوچولو بیشتر حرف نزد... بچه مامانی سردش بود فکر کنم. آخه مامانی که نمیدونست میخوان برن بیرون... ولی خدا رو شکر چیزیش نشد... برگشتن خونه، مامانی داشت تا یه ربع دست و پای یخ کوچولوش رو ها می کرد و میمالید... آخ که مامانی دیوونه این جوجوست... فرداش با مامانی رفتن و عمو احد ترمز های دوچرخه مامانی رو تنظیم کرد ... رفتن پمپ بنرین و چرخای مامانی رو باد زدن... وقتی برگشتن مامانی به پسرک خوشگلش یه شکلات جایزه داد تا به بهانه اش وایسه تا مامانی از پسر دوچرخه سوارش عکس بگیره و وقتی بابایی دید حس یوری گاگارینی بهش دست بده... بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود

این دو کلوم رو هم بنویسم برات قشنگم! که حس عجیبی داشت این دوچرخه سواری با تو... احساس می کردم دوباره بهم چسبیدی... دوباره بهم وصلی و باهام همه جا میای... دوست دارم خیلی این حس رو... مخصوصاً که این حس وسط یه عالمه استقلال طلبی تو به وجود اومد... وقتی که اونقدر احساس استقلال می کنی که حتی برای از پله بالا اومدن وقتی جایی برای دست گرفتن وجود داشته باشه، دستت رو به من نمیدی... عجیب روزهای دوست داشتنی ای رو باهات می گذرونیم... با کارات که روز به روز قشنگ تر میشن... با حرفات که دل آدمو می برن... با مهربونیت وقتی آدمو ناز می کنی و در حالیکه بغلمون کردی همون جوری که مامان جان جان گویان به پشتت می زنه به پشتمون می زنی. .. و من می مونم تو قدرت خدا... تو حکمت خدا و تو خیلی چیزای دیگه


در حال "چاو" تو مکالمه با باباییش


0 comments: