Wednesday, November 09, 2005

ذهن مشغولی ها !



دیروز با یه دوست مهربونی ( اسمشو نمیگم شاید دوست نداشته باشه) حرف می زدم، می گفت : " عزیزمه این علیرضا، وای که اعصاب و روانم درد می گیره این بچه رو می بینم" و من بعدش در حال ظرف شستن به این فکر می کردم که وقتی که بچه ات هنوز هیچ چیز قابل تعریف اکتسابی نداره و اگه نازی و قشنگی ای هم توش هست خدادادیه، تو اینقدر حال می کنی و قند تو دلت آب میشه وقتی یکی از بچه ات تعریف می کنه. چه برسه به اینکه مثلاً فردا روزی یه نقاشی قشنگ بکشه و ازش تعریف کنن یا پس فردا روزی بگن چقدر خطش قشنگه یا پسون فرداش بگن که وای مامان مریم! چقدر پسرت خوب و زیاد کتاب می خونه یا خیلی پس فردا ترش بگن که وای مامان مریم ! خوش به حالِ خانومیِ پسرت، چقدر هواشو داره... خداییش خدا اگه تو خلقت آدم کولاک نکرد، تو خلقت بچه که کولاک کرد

هنوزم فکر می کنم که خوب نمی فهمم که چه حالی به مامان خوشبخت دست میده که این نوشته قشنگ رو برای دخترک هنرمندش می نویسه یا اینکه مامان می گل و گل چه چه لذتی می بره از اینکه دخترای گلش خاطراتشون رو به این قشنگی تو وبلاگشون می نویسن یا مثلاً دلارام در عین نگرانیش چه حظی می بره از اینکه همه بهش میگن این متین آخرش یه کاره مهمی میشه یا مامان آزیتا چقدر خوشحاله وقتی بچه اش رو خوشبخت و موفق می بینه

کاش منم خیلی بیشتر از اینها خوشحال باشم وقتی بزرگ شدن پسرک رو می بینم... کاش هیچ وقت احساس نکنم که من چه اشتباهی کردم که اینجوری شد... عجیب دغدغه ایست مادر بودن


برای دل بابایی که پست با عکس زیاد دوست داره

ای وای ! ولش کن... کشتیش



دوباره موهاش بلند شد



میگما، ندزدنت یه وقت




0 comments: