سلام
قبل از اینکه نوشته رو برای پسر گلی شروع کنم از همه دوستای خوب و مهربونی که احوال پرس علیرضا بودن یه عالمه تشکر می کنم
و واقعاً با وجود شما این غربت و دوری از خانواده کمتر حس میشه . اون شب که علیرضا تب کرد اولین کسی که به ذهنم رسید زنگ بزنم و ازش یه ذره اطلاعات بگیرم، مامان نرگس بود در صورتیکه شاید اگه ایران بودم تندی نصفه شبم بود زنگ می زدم به مامانم. ولی الان ... یک کاره نصفه شب، با این اختلاف ساعت... اونا رم نگران می کردم. از همتون ممنونم و خوشحالم که دوستایی به خوبی شما دارم
و اما
آره پسر گلیم، خوب شدی و شیطنت رو از سر گرفتی.
امیدوارم که دیگه مجبور نشم ببرمت دکتر چون پدری از من و دکتر در آوردی که اون سرش نا پیدا. دو تایی با هم حریفت نمی شدیم. دکتر برای فکر کنم چهارمین بار اعلام کرد که خیلی قوی ای و دیروز هم وقتی برای چک اینکه ببینه خوب شدی یا نه رفته بودیم، گفت که: معلومه خیلی بهتر شده چون زورش خیلی بیشتر شده !!!
دیروز که اومدم دنبالت مهد کودک، دیدم که دارین حباب بازی می کنین. ورونیک واستاده و داره از این حباب کفی ها فوت می کنه و شما ها هم همتون دنبال حباب هایین و میترکونینشون
( عجب کلمه ای شد !) یه خورده واستادم نگاتون کردم و کیف کردم و بعدش ورونیک گفت که امروز بعد از خواب علیرضا یه جوری شده بود. یکی از بچه ها رو هل داد و موهاشو کشید و اونم صورتشو چنگ انداخت و علیرضا هم. گفت که البته این مال سنشونه و ما همیشه مواظبیم ولی امروز اینجوری شد و منم براش ضدعفونی کردم و ... شب که بابایی اومد خونه، بهش میگم که : امروز پسره تو مهد با یکی دعواش شده
بابایی :




پسرکم ، قشنگم، نازنینم ، عمرم چه جوری بگم که کارهات چه لذتی بهم میده.
هیچ جوری نمیفهمی... شاید خیلی بعدتر... وقتی عاشق شدی ... وقتی بچه دار شدی
صبح داشتم چون مهد گفته بود، توی کفشت اسمتو می نوشتم که یه دفعه دیدم متاسفانه تو دیدی! تا وقتی که از خونه بریم بیرون، 20 بار این خودکار رو کردی تو کفش !
دیشب داشتیم وویس چت می کردیم، بعد باز هم متاسفانه جلوی چشم تو این فیش میکروفن رو سر جاش وصل کردیم ! دیگه مگه ول کن بودی؟ 10 دفعه این فیش رو کردی اون تو و در آوردی. هر دفعه هم بعد از وصل کردنش برای خودت طبق معمول دست میزدی. تازه بعضی وقتا هم که خوب جا نمیرفت چک می کردی که ببینی درسته یا نه
... جوونوری هستی تو
عصرا که از مهد بر می گردی، معمولاً خوردنی میخوای. میوه و بیسکوییت. میوه ات رو که میدم، میری زیر کابینتی که بیسکوییت ها توشه وا میستی، انگشت کوچولوی اشاره ات رو میگیری بالا طرف کابینت و اونقدر میگی بده! بده! تا مامان بیسکوییتت رو بهت بده. حتماً هم باید دوتا باشه برای دو تا دستتات ! بچم قانعه !!!!
( مگه نه بابایی ؟)( آخه این بچم قانعه یه حکایتی داره. خیلی وقت پیش ، شاید علیرضا 8 ماهه بود، هیچ وقت تا اون موقع چیزا رو چند تا چند تا نمیخورد ( بر عکس الان که تا خرخره پر می کنه دهنشو) بعد یه دفعه سر غذا وقتی علی رغم دادن من، اون چیز دوم رو نگرفت، من گفتم بچم قانعه!!!!و از بعد از اون این رفتارش شروع شد. حالا هر وقت علیرضا برای گرفتن چند تا چیز تو دستش خودشو هلاک می کنه، بابایی میگه: بچم قانعه !!!)آها اینم بگم راستی که فکر نکنی الکیه و من هر بیسکویییتی بدم میخوریا... نهههه!!! باید از چند جور مخصوصی باشه که بهشون علاقمندی. وگرنه هنوز از توی جعبه اش در نیومده زود انگشتت که اومده بود پایین میره بالا و ندای بده بده از سر گرفته میشه
الان که داری اینا رو می خونی پسر گلی، اگه پیشتم بیا بوسم کن. امیدوارم تا اون موقع بوسیدن رو یادگرفته باشی و مثل الان فقط بوس دادن بلد نباشی. بوس دادنت زندگی ایه برا خودش. میای صورتت رو میاری جلو. گردنت رو کج می کنی تا لپ و یه ذره گردنت بیاد جلوی لب آدم و چه جوری مامان میتونه دیوونه نشه و نچلوندت...
آره می گفتم... اگه ام پیشت نیستم و زنده ام، زودی یه زنگ بهم بزن. اگه ام که زنده نیستم، به خاطر اینهمه عشقی که بهت دارم و به خاطر همه دغدغه ای که برای خوب بزرگ کردنت دارم، برام دعا کن... می بوسمت و برات بهترینها رو آرزو دارم
قبل از اینکه نوشته رو برای پسر گلی شروع کنم از همه دوستای خوب و مهربونی که احوال پرس علیرضا بودن یه عالمه تشکر می کنم
و واقعاً با وجود شما این غربت و دوری از خانواده کمتر حس میشه . اون شب که علیرضا تب کرد اولین کسی که به ذهنم رسید زنگ بزنم و ازش یه ذره اطلاعات بگیرم، مامان نرگس بود در صورتیکه شاید اگه ایران بودم تندی نصفه شبم بود زنگ می زدم به مامانم. ولی الان ... یک کاره نصفه شب، با این اختلاف ساعت... اونا رم نگران می کردم. از همتون ممنونم و خوشحالم که دوستایی به خوبی شما دارمو اما
آره پسر گلیم، خوب شدی و شیطنت رو از سر گرفتی.
امیدوارم که دیگه مجبور نشم ببرمت دکتر چون پدری از من و دکتر در آوردی که اون سرش نا پیدا. دو تایی با هم حریفت نمی شدیم. دکتر برای فکر کنم چهارمین بار اعلام کرد که خیلی قوی ای و دیروز هم وقتی برای چک اینکه ببینه خوب شدی یا نه رفته بودیم، گفت که: معلومه خیلی بهتر شده چون زورش خیلی بیشتر شده !!!دیروز که اومدم دنبالت مهد کودک، دیدم که دارین حباب بازی می کنین. ورونیک واستاده و داره از این حباب کفی ها فوت می کنه و شما ها هم همتون دنبال حباب هایین و میترکونینشون
( عجب کلمه ای شد !) یه خورده واستادم نگاتون کردم و کیف کردم و بعدش ورونیک گفت که امروز بعد از خواب علیرضا یه جوری شده بود. یکی از بچه ها رو هل داد و موهاشو کشید و اونم صورتشو چنگ انداخت و علیرضا هم. گفت که البته این مال سنشونه و ما همیشه مواظبیم ولی امروز اینجوری شد و منم براش ضدعفونی کردم و ... شب که بابایی اومد خونه، بهش میگم که : امروز پسره تو مهد با یکی دعواش شدهبابایی :





پسرکم ، قشنگم، نازنینم ، عمرم چه جوری بگم که کارهات چه لذتی بهم میده.
هیچ جوری نمیفهمی... شاید خیلی بعدتر... وقتی عاشق شدی ... وقتی بچه دار شدیصبح داشتم چون مهد گفته بود، توی کفشت اسمتو می نوشتم که یه دفعه دیدم متاسفانه تو دیدی! تا وقتی که از خونه بریم بیرون، 20 بار این خودکار رو کردی تو کفش !
دیشب داشتیم وویس چت می کردیم، بعد باز هم متاسفانه جلوی چشم تو این فیش میکروفن رو سر جاش وصل کردیم ! دیگه مگه ول کن بودی؟ 10 دفعه این فیش رو کردی اون تو و در آوردی. هر دفعه هم بعد از وصل کردنش برای خودت طبق معمول دست میزدی. تازه بعضی وقتا هم که خوب جا نمیرفت چک می کردی که ببینی درسته یا نه
... جوونوری هستی توعصرا که از مهد بر می گردی، معمولاً خوردنی میخوای. میوه و بیسکوییت. میوه ات رو که میدم، میری زیر کابینتی که بیسکوییت ها توشه وا میستی، انگشت کوچولوی اشاره ات رو میگیری بالا طرف کابینت و اونقدر میگی بده! بده! تا مامان بیسکوییتت رو بهت بده. حتماً هم باید دوتا باشه برای دو تا دستتات ! بچم قانعه !!!!
( مگه نه بابایی ؟)( آخه این بچم قانعه یه حکایتی داره. خیلی وقت پیش ، شاید علیرضا 8 ماهه بود، هیچ وقت تا اون موقع چیزا رو چند تا چند تا نمیخورد ( بر عکس الان که تا خرخره پر می کنه دهنشو) بعد یه دفعه سر غذا وقتی علی رغم دادن من، اون چیز دوم رو نگرفت، من گفتم بچم قانعه!!!!و از بعد از اون این رفتارش شروع شد. حالا هر وقت علیرضا برای گرفتن چند تا چیز تو دستش خودشو هلاک می کنه، بابایی میگه: بچم قانعه !!!)آها اینم بگم راستی که فکر نکنی الکیه و من هر بیسکویییتی بدم میخوریا... نهههه!!! باید از چند جور مخصوصی باشه که بهشون علاقمندی. وگرنه هنوز از توی جعبه اش در نیومده زود انگشتت که اومده بود پایین میره بالا و ندای بده بده از سر گرفته میشهالان که داری اینا رو می خونی پسر گلی، اگه پیشتم بیا بوسم کن. امیدوارم تا اون موقع بوسیدن رو یادگرفته باشی و مثل الان فقط بوس دادن بلد نباشی. بوس دادنت زندگی ایه برا خودش. میای صورتت رو میاری جلو. گردنت رو کج می کنی تا لپ و یه ذره گردنت بیاد جلوی لب آدم و چه جوری مامان میتونه دیوونه نشه و نچلوندت...
آره می گفتم... اگه ام پیشت نیستم و زنده ام، زودی یه زنگ بهم بزن. اگه ام که زنده نیستم، به خاطر اینهمه عشقی که بهت دارم و به خاطر همه دغدغه ای که برای خوب بزرگ کردنت دارم، برام دعا کن... می بوسمت و برات بهترینها رو آرزو دارماینقدرم تلاش نکنی باز میره توش هااا

و بعد صورتت رو میاری جلو، پستونک رو می گیری تو دهنت و با دندونات میکشی از لای لبای من بیرون و باز غش می کنی از خنده و دوباره از اول... به بابایی می گم که می بینی چه بازی باحالی باهاش می کنم... میگه آره، خودم اصلاً این بازی رو کشف کردم و کلی وقته که باهاش این بازی رو می کنم... میگم: اِاِاِ... اگه راست میگی چند وقته... میگه : تقریباً 3 سال !!! خیلی جدی بود و چون داشتیم فرانسه تمرین می کردیم یه لحظه مکث کردم و بعد از ولو شدن روی زمین فقط به هوای دیدن صورت تو که بابایی داشت خودشو خفه می کرد که تو رو خدا پاشو اینو ببین بلند شدم... قیافه ات عشقی بود
می ترسید یه وقت دوچرخه چپ شه و خدای نکرده خدای نکرده اتفاقی برای عمرش بیفته
جمعه وقتی بعد از دیدن اِن تا دوچرخه، از اینکه بتونن برای دو تا آدم 167 و 197 سانتی یه دوچرخه مشترک پیدا کنن نا امید شدن،
همون شنبه شبش، مامانی رفت و صندلی دوچرخه جوجو رو بعد از یه ربع گشتن از تو انباری پیدا کرد. بابایی هر چی تلاش کرد نتونست صندلی رو درست به ترکش ببنده چون ترکش یه مدل خاصی بود.
وقتی جوجو بابایی رو دید که از در خونه اون ورتره ( مهم نبود که جلوی دره!! ) جیغ بنفشش به هوا رفت. مامانی برای اینکه از ساختمون اخراج نشن!!!! سریع کفاشای جوجو رو بدون جوراب پاش کرد و یه دونه سوئیشرت تنش کرد و فرستادش بیرون. بابایی که دید فایده نداره به مامانی گفت بیا بریم ببینیم میشه به مال تو بست... رقتن... بستن... علیرضا رو سوار کردن... کلاهشو به زور سرش گذاشتن و مامانی با یه عالمه خواهش از خدای مهربون سوار دوچرخه شد
... رفتن و رفتن تا رسیدن دم خونه عمو احد... عمو احد هم اومد و سه تایی رفتن سن-سولپیس... پسرک سوار تاب شد و هیچ جوری پیاده نمیشد تا چیزای دیگرم امتحان کنه. بقیه سوار تاب و الاکلنگ و اسب شدن... حال داد خیلی... به سختی پسرکو از تاب پیاده کردن... جکی بود این جوجو... سوار دوچرخه نمیشد. وقتی میشد پیاده نمیشد... تو تمام این مدت یه کوچولو بیشتر حرف نزد... بچه مامانی سردش بود فکر کنم.
آخه مامانی که نمیدونست میخوان برن بیرون... ولی خدا رو شکر چیزیش نشد... برگشتن خونه، مامانی داشت تا یه ربع دست و پای یخ کوچولوش رو ها می کرد و میمالید...