Tuesday, November 30, 2004

کوری شامگاهی

و اما ادامه داستان

رسیدیم به اونجا که بالاخره شما که علیرضای گل ما باشی خوابیدی و یه خورده بعد دوباره بیدار شدی ولی تا بهت شیر دادم و انداختمت روی پام و تکونت دادم چشمات سنگین شد. منم همونجوری که شما روی پام بودی، از روی پاتختی کتاب " همه کودکان سالمند اگر..." رو برداشتم و رفتم توی قسمت کودکان زیر یک سال. عنوان ها رو نگاه کردم. تب که نه، اسهالم که نه... تا رسیدم به گریه بیش از حد. این کتاب به صورت الگوریتمیه. شروع کردم به دنبال کردن الگوریتم. شیر میدی بازم گریه می کنه ؟ بله ! خوب شیر می خوره؟ بله! اوایل شب گریه می کنه ؟ بععله!! بالای سه ماهشه ؟ بعععلههه! آهان! پسر کوچولوی شما " کولیک شامگاهی " داره !!! بابایی رو صدا کردم و
من : فهمیدم ! اینجا نوشته که پسره کولیک شامگاهی داره
بابایی : یعنی چی ؟ حالا باید چی کارش کنیم ؟
من : هیچی نوشته که باید بغلش کنین و آرومش کنین و هی بهش شیر بدین و با اتومبیل ببرینش بگردونینش

من داشتم یواش حرف می زدم که تو که رو پامی بیدار نشی. چند دقیقه بعد که خوابیدی گذاشتمت رو تخت و اومدم بیرون

بابایی : میگما... راست نوشته بوده. همیشه وقتی من ورزشش میدادم، منو نگاه می کرد و بهم می خندید ولی امشب همش به سقف و لامپ نگاه می کرد.
من : خوب ... من که نفهمیدم... چه ربطی داره؟؟
بابایی : خوب مگه نگفتی کوری شامگاهی گرفته ؟؟
من :
....
بابایی :

حالا دیگه دو شبه که کلی نبات داغ و عرق نعناع و رازیانه و شیر بهت میدیم تا شاید یه ذره آرومتر شی. تا نزدیک شب میشه و تو یه نق می زنی، بابایی میگه بدو که کوریش داره شروع میشه فقط پسری، حواست باشه که یه ذره از حد بگذرونی تبعید میشی به تهران ها... از من گفتن


شما که با این دقت داری نگاه می کنی اگه راست میگی بگو ببینم بازتاب بود یا بی بی سی یا فارس نیوز؟




دلم می خواست بدونم الان که داری اینو می خونی چند سالته... البته چیزای دیگه ام دلم می خواد... خیلی دوست دارم پسری... خیلی



0 comments: