پسر گلی، این بابایی خونه کوچیک ما، اون موقع هایی که تو هنوز نبودی، از این ایده های 14 تا بچه و اینا داشت. بعد کم کم رسید به اینجا که نه دیگه 4-5 تا خوبه دیگه. مامان های ما پس چه جوری ما رو بزرگ کردن و این حرفا... و خلاصه همیشه شوخی شوخی ( و گاهی کمی جدی، که حالا باید ببینیم شرایطمون چه جوری میشه و اینا...) از این حرفا بود. تا اینکه پریشب، تو خیلی اذیت کرده بودی. یعنی در حال حاضر یه نفر می خوای که تمام وقت در خدمت تو باشه. یعنی نگات کنه و باهات حرف بزنه و طبیعتاً بابایی شنبه ها و یکشنبه ها بیشتر از این ماجرا فیض میبره. خلاصه که شب بود و بابایی مشغول تو و منم یه ذره غذا آوردم که بدون مخلفات همونجا بشینیم پیش تو رو زمین بخوریم که
بابایی : حالا خوبه که کم کم که حالیش شه و شعورش بیشتر شه، لااقل حرف میفهمه و راحت تر میشیم
من : نه بابا به این زودیا که نمیشه
بابایی : حداقل میذاره تو شبا راحت بخوابی
من : معلوم هم نیست. مگه مهدیِ زهره نیست؟ الان دو سالشه ولی هنوزم... تازه تا این سه سالش بشه و بخوایم یه نفسی بکشیم بعدی اومده
بابایی : کدوم بعدی ؟؟؟؟
و بعد جفتمون
تازه هنوزم خودشو از تک و تا ننداخته و میگه که اگه ایران بودیم اینقدر سخت نمیگذشت و اینا... دست گل پسرم درد نکنه که بدون هیچ گونه بحثی بابایی عزیز رو وادار به عقب نشینی از مواضع خود کرد
بابایی... مخلصیم
---------------------------------------------------------------------------
با همه تفاصیل بالا بازم میگم که هر کی موقعیتش رو داره ولی این طعم رو نمیچشه به خاطر سختی هاش... شاید یه جورایی حالیش نیست... یعنی توقعی هم نمیشه ازش داشت... نمیدونه که چیه آخه
نمیدونم چرا همه فکر کردن که منظور من از اون لحظاتی که دوست دارم زمان واسته، زمانهای سرخوشیم با علیرضاست. فقط خواستم بگم که منظورم اون موقع ها نیست. همین
0 comments:
Post a Comment