Tuesday, November 30, 2004

هوو

سلام گل دونه مامان
اگه یه نگاهی به تاریخ پست قبل بندازی، شاید پیش خودت بگی که اِاِاِ چرا چند روز آپدیت نکرده بود... حالا عرض می کنم خدمتتون
چند روز بود که شما سر شب که می شد قاط می زدی ( یعنی هنوزم هست و تموم نشده ) و یه نفرو می خوای ( به عبارتی دو نفر ... وااااای صدات در اومد... فعلاً رفتم تا کی برگردم...اومدم یه ربع بعدش... ولی یه دستی ام)
می گفتم... یکشنبه بابایی گفت : "اینکه نمیذاره ما کارمونو بکنیم و آسایش داشته باشیم. حداقل بریم بیرون." خلاصه که رفتیم کنار دریا و شما سه ساعت و ربع تمام توی کالسکه خوابیده بودی. نه اینکه ما همش راه ببریمتا... نه... کلی نشسته بودیم و خوراکی خوردیم و تو همچنان در خواب بودی. تا دقیقاً دم در خونه از خواب بیدار شدی. خلاصه که اومدیم خونه و شما بیدار شدی و بساط بغل کردن و راه بردن به راه بود.
یک جونوری شدی، نایاب ! کاملاً فهمیدی ( و البته درست فهمیدی ) که اگه بیایم پشت این میزی که لپ تاپ روشه چیزی عاید شما نمیشه ! برای همینم وقتی بغلت می کنیم و اینور و اونور می بریمت جیکت در نمیاد، اگه جاهای مختلف خونه( غیر از پشت لپ تاپ ) بشینیم و تو هم در بغلمون، اولش راحت میشینی ولی بعد از یه خورده غرغرت شروع میشه که یعنی منو بلند کنین ولی تا میایم پشت لپ تاپ هنوز مستقر نشده جیغت میره هوا و تا بلند شیم آروم میگیری و کاملاً واضح و مبرهن است که شما با وجود سن کمت و جنسیت مذکرت هوویی داری به نام توشیبا تکرا اِی وان !!!
اینم بگم که این مال مواقع خیلی خفن نیستا!! در اون مواقع خفن فقط باید بغلت کرد و راهت برد و نشستن حتی در ارتفاع ممنوع می باشد !!
دیگه من و بابایی تا ساعت نمیدونم چند با هم هی علیرضا داری میکردیم که بابایی گفت: "حاضرش کن ببریمش بیرون" و من تو رو دادم به بابایی و حاضر شدم و حاضرت کردم و بابایی هم حاضر شد و تو رو بردم گذاشتم تو کالسکت و هنوز واقعاً 5 ثانیه از گذاشتنت توی کالسکه نگذشته بود، یعنی من هنوز کالسکه رو تکون نداده بودم که خوابیدی... هی وایسادم نگات کردم دیدم که نه... واقعاً خوابی... هی چند بار رفتم و اومدم دیدم که نخیر... اقا به طور جدی خوابیدن!!! آوردمت تو و بعد از یه مدتی که اطمینان حاصل کنم در هوای ظاهراً بی خوابی آورنده خونه خوابیدی، لباسامو عوض کردم و بعدش بابایی هم . حالا وسط این گیر و دار این دیالوگ رو از بابایی داشته باش :
آخه کله لواشکی!!! تو که هنوز فرق بین سوسک و شترمرغ رو با اونهمه اختلاف هیکلی که با هم دارن !!!!نمی فهمی !!!! چرا زر می زنی ؟؟؟؟!!!! و من بعدش به این فکر می کردم که حالا یعنی من که می فهمم نباید زر بزنم ؟



اینم پسر کوچولوی گریه ایه من که هر چقدرم گریه کنه بازم عمر مامانه



قربونت برم با اون لب و لوچه آویزونت

و این داستان ادامه دارد

---------------------------------------------------------------------------------
این وبلاگ امروز به دلیل تهدید به بسته شدن !!! آپدیت شد! نوشتن این پست کوتاه !!! حدوداً یک ساعت و سه ربع طول کشید چون وسطش دو بار علیرضا رو عوض کردم، یه بار بهش شیر دادم، کلی باهاش بازی کردم و غیره
وقتی یکی آدمو تشویق می کنه، توی هر کاری... چقدر خوبه... منکه شخصاً فکر کنم در سن 50 سالگی هم !!! ( اوووه چقدر زیاد !!! ) نیاز به تشویق خونم پایین نیاد

0 comments: