Tuesday, November 23, 2004

حرکت - آب قند و گربه

سلام گل مادر
یکشنبه نزدیک ظهر، من آشپزخونه بودم و تو پیش بابایی بودی و بابایی داشت باهات سر و کله می زد که بعد از یه مدت صدای غرت بلند شد. من اومدم توی اتاق و دیدم که تو روی تشکت به پشت درازی و تقریباً هم لبه تشکی. داشتم فکر می کردم که بابایی چرا تو رو اینقدر لبه گذاشته که یه دفعه خودش از پشت لپ تاپ سرک کشید و گفت : اِاِاِ... این چرا اینوری شده؟ من که اینوری نذاشته بودمش و اینچنین بود که یه دفعه مامان شروع کرد سیل قربون صدقه رو به سوی شما روانه کردن. چون اولین بار بود که بدون اینکه بالش یا پتویی زیرت باشه خودت برگشته بودی. بعدش من عجول، تندی تو رو دمر کردم دوباره و نشستم جلوت و چهار چشمی نگات می کردم و کلی تشویقت کردم که تو دوباره برگردی و خودم با چشای خودم ببینم و ذوق مرگ شم ولی تو بر نگشتی

الان یکی از حالتایی که خیلی دوست داری اینه که دمر بذارمت ولی نه صاف روی تشک، روی یه کپه پتو مثلاً ، که زاویه داشته باشی. و البته هر 5 دقیقه 10 بار ( همون هر دقیقه دو بار ) غلت می خوری و باید برت گردنم.




آخرشم اینکه همه روز و شبم خدای مهربونم رو شکر می کنم که توی ناز و قشنگ رو به ما داد تا با خنده هات قند تو دلمون آب بشه و جفتمون دلمون بخواد که اونقدر فشارت بدیم تا چلونده بشی

اینو که نوشتم یاد چند روز پیش افتادم که بابایی داشت بهت آب قند میداد، تند تند، و تو هم تند تند مثل قحطی زده ها می خوردی، انگاری میترسیدین که من بیام و بقیشو بگیرم من تو اتاق نبودم، یه دفعه صدای سرفه و یه جورایی خفه شدن تو اومد، صدا زدم بابایی رو و پرسیدم چی شد ؟ گفت : اون مال وقتی بود که آخرشو با لیوان بهش دادم!!! بعدشم خودش تذکر داد که مثل همون گربه هه که موقع چلوندن... پسر بچه سه ماه و نیمه من ... لیوان... چی بگم به تو آخه بابایی خوب ؟؟

0 comments: