Friday, November 19, 2004

آدم شدن

سلام پسر گلی
کم کم به قول بابایی داری آدم میشی. داری با احساسات قشنگ آدمی آشنا میشی. به جاش می خندی. به جاش ذوق می کنی. به جاش خودتو لوس می کنی. به جاش غر می زنی. به جاش شکایت می کنی و به جاش ( و گاهی بی جاش ) گریه می کنی که البته اگه این آخری نبود همانا زندگی بسی شیرینتر می گشت خلاصه که دل من و بابایی رو می بری

شیر دادن بهت (علاوه بر یه کار لذت بخش که از اول تولدت بوده ) برام تبدیل شده به یه پدیده مفرح. اینقدر که بازی در میاری و خودتو لوس می کنی. یعنی وقتی کم کم داری سیر میشی و یا شایدم شدی، خوردنو ول می کنی و نگام میکنی، یعنی زل می زنی بهم، بعد که باهات حرف می زنم می خندی و ذوق می کنی و یه پشت چشمی نازک می کنی و دوباره میری یه ذره شیر می خوری و این پروسه قشنگ و دلربا و مفرح تو هر وعده شیر خوردن یه 7-8 باری تکرار میشه مگر اینکه خوابت ببره

یه چیز دیگه پسری... آی مشت می خوری... آی مشت می خوری... اونقدر که من بعضی وقتا نگران اینم که دهنت خدای نکرده جر بخوره




------------------------------------------------------------------------------

تا حالا شده که بعضی وقتا اونقدر از یه حس قشنگ لبریز شین که با اینکه می دونین میتونین یه روزی از اینم خوشتر باشین ولی دلتون بخواد زمان همونجا متوقف شه یا دنیا همونجا تموم شه ؟ ولی من به دلم گفتم دیونه! صبر کن. بذار بره. شاید بهتر از اینشم دیدی

0 comments: