بذار از صبح شنبه بگم. بابایی ساعت 9 صبح شنبه رفت تا ماشینو تحویل بگیره. اوون ماشینی رو که باید به ما می دادن تموم شده بود و خیر سرشون یه ماشین گرون دادن. یه فولکس بیتل!!! بابا که اومد خونه دیدم هیچ جوری ممکن نیست که ما اون تو جا شیم. یعنی من و مامانی و خاله نسرین و بابایی جا می شدیما ولی تو جا نمی شدی یعنی ساکت جا نمیشد. کالسکت هم با اینکه کامل جمع می شد جا نمی شد. در نتیجه بابا رفت که یا ماشین رو پس بده و یا عوض کنه. خلاصه طفلکی بابایی از خونه به کریسیه از کریسیه به لوزان بالاخره ساعت 12:30 با ماشین اومد خونه و رفتیم ژنو کلی مغازه گردی و منم برات یه سرهمی خریدم که خیلی باهاش موش و به قول بابایی خوش تیپ میشی. ناهار و شاممون هم یکی شد و برگشتیم خونه و صبح فردا رفتیم مونترو... خیلییی قشنگ بود. حیف که تو همش خواب بودی. فقط دو دفعه که دیگه گشنگی فشار آورده بود بیدار شدی شیر خوردی و دوباره تلپ!!! مامانی اینا برای ناهار الویه درست کرده بودن ولی جا گذاشتنش خونه در نتیجه برگشتیم خونه ناهار خوردیم ( خوبیش به این بود که شهرهای اینجا کلاً به هم نزدیکن) و عصری رفتیم برن. این دفعه الویه رو برده بودیم ولی اینقدر هممون محو زیباییهای طبیعت بودیم که هوا تاریک شد و ما هم به دنبال یه جای روشن برای غذا خوردن رسیدیم خونه. خلاصه که خیلی خوش گذشت. حیف که تو نفهمیدی !!!! اونقدر خواب بودی که حتی نشد ازت درست و حسابی عکس بگیریم.
شما این تویی
و این تو