Friday, November 03, 2006

بعضی چیزا می تونن بی نهایت بار تکرار شن



دلکم
الآن تازه از دانشگاه برگشتم. دسته کلیدم رو خونه جا گذاشته بودم و کلید قفل دوچرخه ام رو نداشتم، برای همین پیاده راه افتادم طرف خونه ... داشتم به تو فکر می کردم که الان کجایی و چه می کنی و راهم رو کج کردم که از پشت خونه بیام طرف مهد و یواشکی ببینمت که یه دفعه دیدم صدای کلی بچه میاد. دیدم که شماها راه افتادین که برین پیاده روی!!! تو این سرما!!! ...همتون رو حسابی پوشونده بودن . شروع کردم از اول صف نگاه کردن و با دیدن کاپشن نارنجی ککسینل دار که کلاهش رو گذاشته بودی سرت با شلوار آبی، که از زیر چشم هارمونیک پسند مامان در رفته بود، لبام به خنده باز شد. چقدر کوچولو بودی... تازه خیلی کوچولوتر از اینی که هستی، آخه دور بودین کمی از من... پسرکم، نمی دونم تو چی از این نوشته ها می فهمی... فکر می کنم که من اینجا نه برای این می نویسم که کارهای کودکی تو ثبت شه، برای این می نویسم که دلت رو به دلم نزدیک کنم... شاید برای همینه که نمی تونم مرتب بنویسم... و شاید برای همینه که گاهی که دلم می لرزه و اشکهام می ریزه، میام اینجا و یک مشت حرف تکراری می زنم... از اون حرفهایی که به قول عزیزی می تونن بی نهایت بار تکرار شن... از اون دوستت دارم ها... از اون همیشه خوب بمون ها... از اون... دوستت دارم قشنگم، همیشه خوب بمون

10 comments:

Anonymous said...

salam mamane naz o mehraboon, cheghadr delam tang shode bood, hamishe miam o sar mizanam, hatta vaghtaii ke midoonam hanooz be rooz nakardi, bazam miam o axaie tekrari ro mibinam o kolli zogh mikonam, engar ke avvalin bare ke daram mibinameshoon, vaghean behet tabrik migam ke chenin tasmime khoobi gerefti, manzooram edameie tahsile, ba shenakhti ke tooie in modat az alirezaie maham peida kardam mitoonam hads bezanam ke raftare maghooli dar in mored dashte bashe o nazare mamanesh ziad sakhti bekeshe, omidvaram az samime ghalbam ke movaffagh bashi o khodet o alirezaie golam o hameie khoonevadatoon salem o shad bemoonin.

Anonymous said...

خدا حفظش کنه این فرشته دوست داشتنی رو
یه روزی میرسه که قدر محبت هاتون رو بیشتر میدونه و بیشتر از همیشه دوستتون داره

* من هر وقت عکس های علیرضا رو میبینم به صلقه تون ایمان میارم...لباس های علیرضا همیشه هارمونیک دارن
اینو خیلی وقت بود میخواستم بگم که دیگه امروز گفتم :دی

Anonymous said...

الهي
خوبه باز خوب پوشونده بودنشون:ايكس
واجب شد با اون كاپشن نارنجي يه عكس ازش بذاريد:دي
من چه گيري دادم به عكس:))
خوب بابا حق بديد
پس فردا كه عليرضا جان شد 22 سالش اينجا رو بخونه كه يادش نيست كاپشنش:پي
بايد عكس باشه كه يادش بيوفته

Anonymous said...

از طرفي هم به نظرم بعضي وقت ها لازمه دائماً به كسي بگيم كه دوستش داريم
هم براي آروم شدن درونمون
هم براي اينكه هيچ وقت يادش نره...
ازينكه بعضي حرفا تكراري هستن ناراحت نباشيد..
مگه سلام كردن ها هم تكراري ميشن؟!!!

Anonymous said...

with love

دختر آفتاب said...

:*

Anonymous said...

دانشگاه نو مبارک :)
"تازه خیلی کوچولوتر از اینی که هستی، آخه دور بودین کمی از من"
این تیکه خیلی قشنگ بود .حس کردم دارم دزدکی علیرضا رو از دور می بینم . مواظب همدیگه باشین!

Anonymous said...

foto please!

Anonymous said...

از صمیم قلبم امیدورام
همیشه و تا آخر دنیا از داشتن هم لذت ببرین
در ضمن پست بدون عکس نمی چسبه
;D

Anonymous said...

سلام مریم جون. خدا قوت. از بچه داری و درس خودن. می دونی آدم که بچه شو توی یه موقعیت دیگه غیر از خونه می بینه یه حس دیگه داره. مثلا منم وقتایی که حسین می ره سوپر و داره برمی گرده به پسر کوچولویی که داره به طرفم می دووه نگاه می کنم و حس خیلی عجیبی دارم.