Tuesday, October 04, 2005

درد دل

پسرک ناز قشنگم

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.وقتي نصفه شب از خواب بيدار شدي و بغلت کردم به خودم چسبوندمت و همه وجودم رو از رایحه بهشتي تنت پر کردم، تا یک ساعتی به این فکر می کردم که چقدر دوستت دارم، چقدر بهت وابسته شدم و چقدر از دين مادري رو در حقت ادا کردم و هزار باره به اینکه چقدر می ترسم از اینکه تو قلبت نباشم... و به اینکه چقدر همیشه به چیزهایی که ازش می ترسیدم آزموده شدم... دلم نمیخواد ... از خدای خوبم میخوام که هیچوقت هیچوقت منو به دوری از تو آزمایش نکنه... مادری... فرشته ام... عزیز دلم... دوست دارم بهت بگم که چقدر از اینکه تنم و آغوشم برای تو مأمن و محل آرامشه لذت می برم... چقدر از اینکه منو نگاه می کنی، میای جلو، وقتی به نزدیکی هام میرسی دور میزنی و پشتت رو میکنی به من، بعد اونقدر عقبکی میای تا بخوری به من، بعد خودتو تلپی ول می کنی توی بغلم و من دلم میخواد دوباره قورتت بدم، دوباره ببرمت توی خودم... نمیدونی چقدر برام سخته که وقتی خودم یابابا رو میزنی یا موهامونو میکشی ببرمت و بذارمت توی اتاق و در حالی که بغض گلوت رو گرفته و بهت برخورده، ولت کنم و بیام... ولی وقتی به این فکر می کنم که پسرک نازنین من نباید آزارش به کسی برسه، راحت تر میشه این کار و میدونی کی لذت بخش میشه مادری؟ وقتی با بغض و اشک میای پیشم، میشینی توی بغلم، خودتو فشار میدی بهم، بهت میگم که قشنگم! من خیلی دوستت دارم... و تو نباید کسی رو اذیت کنی... و تو آروم میشی و نازم می کنی... و اونوقت برای یه لحظه همه دنیا آبی میشه و من برای یه لحظه جز قشنگی دنیا هیچی نمی بینم... هیچی


فرشته کوچولوی دوست داشتنی من، پاک بمون

0 comments: