Friday, May 06, 2005

استقلال

پسرک ناز مامان

نه ماهه شدنت مبارکت باشه مامانی. عزیزک من، نشونه های جدی استقلال یه چند وقتیه که درت مشاهده میشه. من همیشه اگه چیزی می خواستم بهت بدم بخوری، اگه میشد بدم دستت، میدادم و خودم تو دهنت نمیذاشتم ولی یه چیزایی که کثیف کاری داشت، ترجیح میدادم خودم بذارم تو دهنت ( یا بابایی ) ولی الانه ها دیگه به این راحتی حاضر نیستی قبول کنی و تا یه چیزی میاریم جلوی دهنت سریع دستت رو میاری جلو که بگیریش. موقع غذا خوردن هم اگه غذا تیکه ای باشه، میدم خودت بخوری و توی جوونور اولین کاری که می کنی اینه که بشقاب رو برگردونی و محتویاتش رو خالی کنی و گاهی حتی این بشقابا که بادکش می کنن و می چسبن به سطح رو هم می کَنی و نکته مهم اینه که بعد از غذا خوردن مستقل ، لباسات باید کامل عوض شن و گاهی هم بری حموم !! ولی اونقدر دیدن این صحنه که تیکه های سیب زمینی پخته و هویج پخته و نون سوخاری رو که با ماست خوشمزه شدن !!!، با دستای کوچولوی نازت بذاری تو دهنت دیدنیه که آدم واقعاً حظ می کنه. اگه هم غذا تیکه ای نباشه که باید یه قاشق بدم دستت و یه قاشق هم دست خودم باشه و تا تو میخوای قاشقت رو بذاری تو دهنت من زودی قاشق غذا رو بذارم. البته این بازیا مال از وسطای غذا خوردنه که یه خورده شکمت پر شده و اولش معمولاً خوب میخوری

مامان گلی، چهار تا دندون بالات داره با هم در میاد و این چند روزه و احتمالاً در روزهای آینده پدر من و خودت رو با هم در آوردی و در خواهی آورد !!! البته خدا رو شکر تب و اینا نکردی و ایشالا که دیگه هم نکنی و همیشه سالم و سلامت باشی

پسرکم ، قشنگکم، گلکم، تازگیا وقتی کمک می خوای، مثل وقتایی که دوست داری از صندلی غذا یا روروک بیای بیرون یا وقتی بلند شدی تو تختت وایسادی و داری صدام می کنی که بیام و بیرون بیارمت، وقتی بغلت می کنم یه صدای ذوق خوشگل در میاری، دستاتو میندازی دور گردنم، سرتو میذاری رو شونم و خودتو محکم بهم فشاری میدی و زانوهاتو تند تند باز و بسته می کنی. نمیدونم چه جوری می تونم توصیفش کنم، حالت فیزیکی که هیچ، حسش رو نمی دونم چه جوری میشه توصیف کرد. فقط می دونم که بی نظیره... شاهکاره... فقط میتونم پلکامو محکم به هم فشار بدم که یه قطره اشک بیشتر ازش بیرون نیاد، لپای نازتو ببوسم، لپم رو بمالم بهش و دست بکشم به پشتت و سعی کنم این لحظات رو طولانی کنم... که معمولاً سعیم به جایی نمی رسه و توی وروجک زودی می خوای فرار کنی و بری

دیروز برای اولین بار بهت یه بیسکوییت شکلاتی دادم و ببین چی به سر خودت و البته موکت !!! آوردی باهاش ! البته تو عکس فقط خودت دیده میشی و نه موکت !!!! عزیزمی مامانی

کی میخره اینهمه نازو مامانی ؟



خدا رحم کرده دختر نیست وگرنه رو دستمون میموند

-----------------------------------------------------------------------

ّFete de la Tulipe : April & May 2005 - Morges

اولش خیلی خوشش نیومد که گذاشتمش رو چمن
کم کم شروع کرد به بررسی
و چیزی نگذشت که راه افتاد
جای همتون خالی، خیلی قشنگ بود




پ.ن. دوستایی که گفتین کامنت دونی اشکال داره، این لینک کامنتای این دفعه. نمیدونم خب چی کارش کنم... کسی سیستم کامنتینگ بهتری سراغ داره ؟

0 comments: