Thursday, April 21, 2005

کشته مُهر

عزیز قشنگ مادر

بعد از کلی وقت بالاخره نمیگم وقت شد چون علاوه بر اینکه هنوز خونه به وضعیت عادی برنگشته، شام هم نداریم ولی دیشب بعد از اون دو تا اتفاق قشنگ که کلی من و بابایی رو مشعوف کرد، گفتم دیگه باید بنویسم

پسر گلی، تو دیوونه مُهری. الان دیگه مدتهاست که سر نماز من و بابایی مهرامون رو دستمون میگیریم. نه فقط به خاطر اینکه بی مهر میشیم، بلکه به این دلیل که حضرت عالی سریعاً اونو وارد دهن مبارک می کنی و در عرض ده ثانیه دیگه نمیشه جای خشک توش پیدا کرد !!! ما هم همیشه مهر رو اگه رو زمین بود و نمیخواستیم بذاریمش روی میز، زیر یه چیزی مثل پتو، مجله و از این قبیل چیزها که معمولاً تو خونه وِلوست، قایم می کردیم و تو بعد از قایم کردنش یه ذره اینور اونور !!! دنبالش می گشتی و بعدش یا غر می زدی یا هم که یادت می رفت. تا اینکه دیشب، بعد از نمازمون، بابایی داشت تو رو دنبال مهر میدووند که یه دفعه مهر رو زیر یه مجله ای که جلوش بود و داشت می خوند قایم کرد. تو هی نگاه کردی و بابایی یواش مجله رو زد بالا و مهر زیرش رو بهت نشون داد و دوباره مجله رو گذاشت روش. تو هی نگاه کردی و بابایی دو سه بار این کارو تکرار کرد و یه دفعه تو حمله کردی، مجله رو پرت کردی یه ور و مهر رو از زیرش برداشتی. بابایی اول گفت اتفاقی بوده ولی بعد از دو سه بار پرت کردن مجله، نوبت پیش بندت شد که بذاریم رو مهر. اونم پرت کردی... بعد بابایی مهر رو گذاشت زیر پتو. توی عزیز خوشگلم خیلی ماه سرتو خم کردی و آوردی پایین، یه دستت رو گذاشتی رو زمین و با اون یکی دستت لبه پتو رو بردی بالا و کلتو بردی و زیرش رو نگاه کردی... اگه بدونی اون لحظه چی داشت تو دل من میگذشت... الان که دارم می نویسم، اشکام همین جوری داره میاد... داری بزرگ میشی مامانی و من چرا دروغ؛ می ترسم از بزرگ شدنت... در عین حالی که ازش لذت می برم


عمر مامان، آخه اون مهر چی داره که تو اینهمه هلاکشی ؟



----------------------------------------------------------------------------------

پاشم برم شام بذارم... امیدوارم اون یکی رم بتونم به زودی بنویسم

1 comments:

دست نوشته said...

زیاد فلسفی نکنید بحث رو
بچه ها به این چیزا علاقه دارند . مهر و جغجغه هم زیاد براشون تفاوت نداره