نازنین پسرم
دیروز من و تو بابایی رفته بودیم ساحل سن_سولپیس. اونجا یه محوطه بازی برای بچه ها داشت که توش شن و ماسه و تاب و سرسره و اسب چوبی ای که میشد باهاش اسب سواری کرد و کلی اسباب بازی دیگه داشت. خوبیش این بود که دو تا از تاباش، به درد کوچولوهایی مثل تو میخورد، چون دور تا دورش بسته بود و جای پاهاش سوراخ بود. ما هم تو رو گذاشتیم توش و تو کلی حال کردی. وقتی بابایی محکم هلت میداد ( بماند که من قلبم میومد توی دهنم ) یه حالت خنده دار با مزه ای میشدی، چون حال کردن و ترس یه جوری قاطی شده بود و انگار وقتی می خواستی بخندی یه چیزی وسطش مانع میشد. با اون اسب چوبی ها هم خیلی حال کردی. بلند بلند می خندیدی و کلی همه نگات می کردن. آخه تو کوچکترین نی نی ای بودی که اونجا داشت با اسباب بازیا بازی می کرد
بعدشم بابایی بردت لب آب و توی نازنین شدیداً محو پرنده ها شده بودی. چون اونجا پر بود از مرغ دریایی و مرغابی و قو و یه چیزای دیگه که من اسمشونو بلد نیستم و اونقدر محو بودی که تو که تا اسمتو صدا میزنیم تندی برمیگردی و نگاه می کنی، هر چی صدات میزدم که برگردی و ازت عکس بگیرم، روتو بر نمیگردوندی آخ که دلم برات میرفت
گفتم اسم صدا زدن، یاد دیروز افتادم. آخه تو که نمیدونی مامان گلی، من اصلاً دوست ندارم که کسی اسم تو رو نصفه صدا بزنه. میگم اسم به این قشنگی داره پسرکم و حالا که اسمشو گذاشتیم علیرضا دیگه علیرضا صداش کنیم. بابایی اون اولا مخصوصاً وقتی می خواست اسمتو با آقا صدا کنه، می گفت علی آقا ولی الانه ها دیگه خیلی کم اتفاق میفته ( آفرین بابایی ) خلاصه که دیروز نشسته بودیم و تو پشتت به بابایی بود، بابایی صدات کرد علی ! و تو هیچ عکس العملی نشون ندادی و مشغول بازیت بودی، باز صدا کرد علی... و همچنان... دوباره صدا کرد علی !! ولی تو... دفعه چهارم صدا کرد علیرضا ! و تو تندی برگشتی و دیگه خودت حال منو تصور کن... آی حال کردم... آی حال کردم
دلبرکم، خیلی ناز شدی و یه کتاب ( از نوع نه خیلی حالا قطورش... تقریباً اندازه روی ماه خداوند را ببوس! که همینجا به همه توصیه می کنم بخوننش ) میتونم ازت چیز بنویسم ، از کارات، از رفتارات و عکس العمل هات ولی حیف که دور فلک یه چند دقیقه ای درنگ نمیکنه تا من بتونم بنویسم. خیلی بی اندازه دوستت دارم و امیدوارم همیشه بتونی درست ترین گامها رو تو زندگیت برداری
----------------------------------------------------------------------------------
از همه خوبا و مهربونایی که تو این مدت غیبت صغری، به اینجا سر زدن یا به هر طریقی جویای احوالات ما بودن، یه عالمه تشکر می کنم و ازشون عذرخواهی می کنم اگه محبتشون بی جواب مونده. دیگه اینکه یه عزیز دیگه اینو برای علیرضا درست کرده و توی کامنتا گذاشته، یک عالمه خیلی زیاد ازش تشکر می کنم و خیلی هم دوست دارم ببینم کی بوده. اگه براش ممکنه خودشو لو بده. همتون شاد و سلامت باشید و برای ما هم خیلی دعا کنید لطفاً
دیروز من و تو بابایی رفته بودیم ساحل سن_سولپیس. اونجا یه محوطه بازی برای بچه ها داشت که توش شن و ماسه و تاب و سرسره و اسب چوبی ای که میشد باهاش اسب سواری کرد و کلی اسباب بازی دیگه داشت. خوبیش این بود که دو تا از تاباش، به درد کوچولوهایی مثل تو میخورد، چون دور تا دورش بسته بود و جای پاهاش سوراخ بود. ما هم تو رو گذاشتیم توش و تو کلی حال کردی. وقتی بابایی محکم هلت میداد ( بماند که من قلبم میومد توی دهنم ) یه حالت خنده دار با مزه ای میشدی، چون حال کردن و ترس یه جوری قاطی شده بود و انگار وقتی می خواستی بخندی یه چیزی وسطش مانع میشد. با اون اسب چوبی ها هم خیلی حال کردی. بلند بلند می خندیدی و کلی همه نگات می کردن. آخه تو کوچکترین نی نی ای بودی که اونجا داشت با اسباب بازیا بازی می کرد
بعدشم بابایی بردت لب آب و توی نازنین شدیداً محو پرنده ها شده بودی. چون اونجا پر بود از مرغ دریایی و مرغابی و قو و یه چیزای دیگه که من اسمشونو بلد نیستم و اونقدر محو بودی که تو که تا اسمتو صدا میزنیم تندی برمیگردی و نگاه می کنی، هر چی صدات میزدم که برگردی و ازت عکس بگیرم، روتو بر نمیگردوندی آخ که دلم برات میرفت
گفتم اسم صدا زدن، یاد دیروز افتادم. آخه تو که نمیدونی مامان گلی، من اصلاً دوست ندارم که کسی اسم تو رو نصفه صدا بزنه. میگم اسم به این قشنگی داره پسرکم و حالا که اسمشو گذاشتیم علیرضا دیگه علیرضا صداش کنیم. بابایی اون اولا مخصوصاً وقتی می خواست اسمتو با آقا صدا کنه، می گفت علی آقا ولی الانه ها دیگه خیلی کم اتفاق میفته ( آفرین بابایی ) خلاصه که دیروز نشسته بودیم و تو پشتت به بابایی بود، بابایی صدات کرد علی ! و تو هیچ عکس العملی نشون ندادی و مشغول بازیت بودی، باز صدا کرد علی... و همچنان... دوباره صدا کرد علی !! ولی تو... دفعه چهارم صدا کرد علیرضا ! و تو تندی برگشتی و دیگه خودت حال منو تصور کن... آی حال کردم... آی حال کردم
دلبرکم، خیلی ناز شدی و یه کتاب ( از نوع نه خیلی حالا قطورش... تقریباً اندازه روی ماه خداوند را ببوس! که همینجا به همه توصیه می کنم بخوننش ) میتونم ازت چیز بنویسم ، از کارات، از رفتارات و عکس العمل هات ولی حیف که دور فلک یه چند دقیقه ای درنگ نمیکنه تا من بتونم بنویسم. خیلی بی اندازه دوستت دارم و امیدوارم همیشه بتونی درست ترین گامها رو تو زندگیت برداری
----------------------------------------------------------------------------------
از همه خوبا و مهربونایی که تو این مدت غیبت صغری، به اینجا سر زدن یا به هر طریقی جویای احوالات ما بودن، یه عالمه تشکر می کنم و ازشون عذرخواهی می کنم اگه محبتشون بی جواب مونده. دیگه اینکه یه عزیز دیگه اینو برای علیرضا درست کرده و توی کامنتا گذاشته، یک عالمه خیلی زیاد ازش تشکر می کنم و خیلی هم دوست دارم ببینم کی بوده. اگه براش ممکنه خودشو لو بده. همتون شاد و سلامت باشید و برای ما هم خیلی دعا کنید لطفاً
دستای نازتو هیچ وقت از دستام جدا نکن قشنگترین
0 comments:
Post a Comment