پسرک جمعه برگشته بود از استخر داشت میمرد :)) در حالی که چهار دست و پا به سمت اتاقش میرفت میگفت: یک ساعت و ربع فقططط پروانه شنا کردیم. میدونی یک ساعت و ربع پروانه شنا کردن یعنی چی؟ نه واقن میدونی 1000 یارد پروانه یعنی چی؟ الان تکون نمیتونم بخورم دیگه... بعد همینطور غر زد و غر زد و غر زد تا مایو و حولهاش رو آویزون کرد و کارتون رو روشن کرد :))
چند شب پیشها که هری پاتر خوندن خانوادگی رو شروع کردیم، به یه کلمهای برخوردیم و معنیاش رو من و حمید نمیدونستیم و من اومدم چک کنم تو گوشیم که پسرک گفت: یعنی فولان. ما همچین یه نگاهی به هم کردیم با چشمهای گشاد و در همون لحظه من دیدم که نه واقعا همینی که گفت میشه! حالا از اون شب هر شب یکی دو تا لغت پیش میاد که ما نمیدونیم و اون میدونه. سوای اینکه حالی میکنه از این پدیده که ما نمیدونیم و اون میدونه، ما هم در کف ایم از اینکه واقعا یک سال مدرسه رفتن چطور شده معادل یک عمر انگلیسی خوندن ما!
چند روز پیش رفته خونه یکی از دوستامون. بعد داشتن آهنگ گوش میدادن، مامانش گفته بس ئه دیگه. پسرک برگشته گفته: من تو خونهمون پنج ساعت موزیک گوش میدم ولی. مامانش هم طبعا چون میدونست درست نیست اومد به من گفت و من هم برگشتیم خونه رفتم بهش گفتم که: جریان این پنج ساعت موزیک چی ئه؟ تو اصن تو خونه موزیک گوش میدی که بخواد 5 ساعت باشه؟ میگه: توی کارتونها همهشون موزیک داره و من از هر کدوم خوشم بیاد هی میزنم عقب و دوباره گوش میدماش! پنج ساعت هم منظورم دقیقا 5 نبوده. مثل تو که میگی: پسفردا بزرگ شدی، منظورم همونطوری بود!!! / بماند که بحث نیم ساعت سه ربعی ادامه داشت ولی سیریسلی؟! پووووف... مادری کردن خیلی سخت ئه آقا
پسرک دیشب در خلوت مادر پسری میگه: امروز ویکتور میگفت توی فرست گرید یه دختری رو دوس داشته و اون هم دوسش داشته و یه بار اومده آن د لیپز بوسش کنه اشتباهی رفته تو چونهاش. بهش میگم: تو هم بهش چیزی دربارهی خودت گفتی؟ میگه: نــــه. و بعد از یه سری توضیحات ادامه میده: من اصنن خوشم نمیاد و کلا هم این طوری ئه که اگر به یکی بگم، اون یه سیکرت فرند داره و بهش میگه. بعد اون یکی هم یه سیکرت فرند داره و بهش میگه و بیفور یو نو همه میدونن و میخوان مسخره بازی در بیارن و خوشم نمیاد اصن. این رو فقط به تو گفتم، چون من سیکرتهام رو فقط به تو میگم / خیـــلی حال کردم که این طور فکر کرده. چون ما اصن با هم درباره این پدیده که به یکی بگی میره به یکی دیگه میگه حرف نزده بودیم و این صرفا از خودش بوده
ماهها بود که آرزو کرده بود 6 تا لگویی که انتخاب کرده بود رو بخره و معتقد بود دیگه جز اینها چیزی از دنیا نمیخواد! ما هم که معتقد بودیم قد دو دنیا لگو داره و بساش ئه ولی به آرزوش رسید. قبل فوت کردن شمع که بهش گفتن "میک عه ویش" مث که آرزو کرده بوده 6 تا لگویی رو که میخواسته بگیره. جمع قیمت لگوهایی که میخواست 125 دلار بود. بعد اتفاقی که افتاد این بود: یه لگوی 25 دلاری استاروارز هدیه گرفت که گیفت ریسیت داشت و در جا تصمیم گرفت با یکی از اونایی که میخواست عوضش کنه. یکیاش رو قرار بود از طرف مامان اینا براش هدیه تولد بخریم. 65 دلار هم کارت هدیه گرفته بود و داشت فکر میکرد کدوم رو بخره کدوم رو نخره که الهام شب اومد و 30 دلار دیگه بهش کارت هدیه داد و بدین ترتیب آرزوش بر آورده شد و تونست با کادوهای تولدش همه رو بخره و حالا روی کاغذ نوشته و قول داده که تا سه سال دیگه لگو نخره!
پسرك كماكان از اين عبارات هى و هى استفاده مىكنه و اصلاح هم نمىشه: ايزى رفتى روى من؟ / من دارم كريزى مىرم از دست اين / اگر بيكار بمونم ناتز مىرم خب ... و قص على هذا
شوهرخالهام بهش میگه: به روح اعتقاد داری؟ پسرک هم بدون اینکه بدونه موضوع به روح اعتقاد داری چی ئه، میگه: دربارهاش شنیدهام / =))
مىگه: من اونقدددررر تو رو دوست دارم كه حاضر ام جونم رو بدم براى تو. اگر يه جايى گير بيفتيم و يكى مجبور باشه كشته شه من حتماً والنتيير مىشم كه تو چيزيت نشه / جون من اى آخه تو بچه
پسرک به حمید: بابا به نظرم میاد که مکس (اسم همسترش ئه) گاهی تو این لولهی قفسش گیر میکنه. حمید خیلی فیلسوفانه میگه: زندگی سخت ئه پسرم... پسرک خیلی فیلسوفانهتر جواب میده: حتی برای یه پِت؟ / و من در کمال غیر فیلسوفانگی قاه قاه میخندم :))
پسرک: فردا با این دوست جدیدم میرم شنا؟ من: هوووم...(هنوز حرفم رو ادامه ندادهام که) میگه: ایشالا؟ میگم: بله، ایشالا... میگه: ایشالا یعنی ناینتی ناین پرسنت یس؟ / :)))
پسرک داره برای سجاد پای وایبر کاپیتان آندرپنتز میخونه. بعد هم قاه قاه و هاهاها و فولان. بعد کتاب شر و ور محض ئه ها. بهش میگم خب بس ئه دیگه. دایی خسته شد. بعد سجاد میگه: نه دوست داشتم، باید بریم وگرنه مینشستم بقیهاش رو هم بخونه.. برگشته به سجاد میگه: واقعا خوشت اومد یا برای اینکه من ناراحت نشم داری میگی؟ / :))
اومده میگه: امروز که تولد من ئه ممکن ئه مثل اون روز که شکمت درد گرفته بود و داشتی من رو به دنیا میآوردی، همون ساعتها یه حالتهای دردی بهت دست بده؟ / :)) تعطیل من
پسرک وقتی حال کتاب خوندن داره: ولو میشه، صد صفحه یا بیشتر میخونه و پا میشه. یا شب تا دیر وقت کنار من یا تو تختش کتاب میخونه. حالا پسرک وقتی باید طبق برنامه کتاب میخونده ولی نخونده و ول چرخیده و حالا میخواد ناهار بخوره و کارتون ببینه: کتاب رو ور میداره: مامان اینا انگلیسیهاش خیلی برای من سخت ئه - حالا عین همون سری ئه ها - بعد میاد میشینه، هر سه خط یه کلمه میپرسه که ثابت کنه بلد نیست کتاب رو بخونه! در طول یه ربع پنج تا کتاب عوض میکنه، غر میزنه و غر میزنه و غرها رو هم جزو زمان کتاب خوندن میشمره!
عزیز نه سالهی ما
2 comments:
چه عکس خوشگلی هم ازش گذاشتی. هزار ماشالا صورتش مثل صورت خودت، مثل قرص ماه می مونه
:* :*
سلام مریم جون
اصلا نمیدونم راجع به کدومش بگم. فقط بگم که هر 15 ثانیه یکبار ، میترکیدم از خنده:)))))
خدا حفظش کنه براتون. همش دارم تصور میکنم روزی که منهم با پسرم از این روزا داشته باشم. به نظرم ، علیرضا خیلی خیلی بزرگتر از سن و سالش فکر میکنه مریم.
اینو از تک تک کلماتش میشه فهمید. البته جای تعجبی نداره وقتی که مامان و بابائی چون شما داشته داره;)
مامان پارسا
:)
Post a Comment