عزیزکم، امان از تایمزون که نمیدانم به کدام ساعت باید حساب کنم وقتی که میگویم همین ساعتها بود که قصد آمدن کردی. ولی ناخوداگاه ساعت را نگاه کردم، 6 ساعت به جلو کشیدماش که ببینم در لوزان ساعت چند است، و بعد خودم را در اتاق زایمان دیدم. در حالی که پنج ساعت از پاره شدن کیسهی آبم و چهار ساعت از شروع شدن دردهایم گذشته است و یک ساعت و پنجاه دقیقه مانده است، تا تو به این دنیا بیایی. دنیایی که با آمدنت برایم رنگ دیگری گرفت - و این نه تنها کلیشه نیست، که عین واقعیت است. سال به سال، ماه به ماه، هفته به هفته، روز به روز و حتی به ساعتها و دقیقهها و ثانیهها... رنگها قشنگتر شدند و تو به من نزدیکتر.
بزرگ شدهای، خیلی بیشتر از آنکه آدم انتظار دارد که پسرک 9 سالهاش بزرگ باشد. با هم ست و دنجر ترتین و اسکربل بازی میکنیم. هنوز دیکتهی انگلیسیات بهتر از من نیست و باعث میشود که من در اسکربل از تو بهتر باشم ولی وقتی بازیهای دیگر را میکنیم و من وقتی میبینم که نه تنها دیگر نباید آوانسی بدهم، بلکه باید با دقت و توان کامل بازی کنم تا مگر بتوانم تو را ببرم، دلم ضعف میرود.
حیف که باید رازداری کنم و فعلا نمیتوانم اینجا بنویسم که دیشب برایم چه گفتهای و تعریف کردهای. ولی هر وقت که اینجا را خواندی، هر وقت که در تولد بیست و پنج سالگیات کلید وبلاگت را تقدیمت کردم، به این پست که رسیدی، بیا و سراغ بگیر که چطور در شب تولد نه سالگیات، پروانههای رنگی در دلم به پرواز در آمدند و وقتی که از خانه رفتی، اشکهایم سرازیر شدند و ریختند و ریختند...
گفتن از اینکه چطور دوستت دارم، نه تنها روز به روز ممکنتر نمیشود، که ناممکنتر میشود. تویی که مهربان و متوجه ای. تویی که نمیدانم چطور باید برای داشتنت شکرگزار باشم. تویی که مواظبم هستی، اگر حواست پرت شود و زودتر از من بدوی و جلو بروی، سریع برمیگردی و نگاه میکنی که مبادا جایی بلندی یا پلهای باشد که من نتوانم به تنهایی از آن بالا بیایم. تویی که وقتی با هم به خرید میرویم، محال است بگذاری من چیز سنگینی بلند کنم، دو تا چیز سبک به دستم میدهی و مرا راهی خانه میکنی و بقیه را خودت میآوری و به شیرینترین گونهای که پسرکی میتواند از مادرش دل ببرد، با لبخند مهربانی میگویی: "واقعن تو من رو نداشتی چی کار میکردی؟" به خدا که اگر بدانم مادر، حتی فکر نداشتنت پرپرم میکند، از اوج شادی به حضیض غم میکشاندم. این طور بودنت را میخواهم، این طور نداشتنت برایم آخر دنیاست...
قشنگترینم، برایت از صمیم قلب عاشقم از پروردگارم شادی و آرامش میطلبم و دوستت دارم، بیشتر از آنکه بدانی. بیشتر از آنکه بتوانی بدانی... نازنینم، خوبم، پسرکم...
2 comments:
عزیزم سالروز مادر شدنت مبارک باشه. خدا هر دوتون رو شاد و سرحال همیشه برای هم حفظ کنه.
ممنونم محبوبه جونم :* خدا دخترک تو رو برات نگه داره و خوب و خوش باشید در کنار هم
Post a Comment