Sunday, November 03, 2013

September - October 2013


پسرک داشت ویولن می‌زد، حمید این ور به من می‌گه: ولی صدای ویولن خیلی گوش‌خراش ئه ها، صدای پیانو بد هم بزنن‌اش باز قابل تحمل ئه. می‌گم: خب این هنوز خوب بلد نیست بزنه وگرنه خیلی خوب ئه صدای ویولن هم. بعد آقای تیزگوش از اون ور می‌گه: بات آی لایک وایلن بتر! بعد هم اومده اینجا دو تایی برای اثبات به باباش یه سری قطعه‌ی ونسا مه و شهرداد روحانی گذاشته‌ایم.

می‌گه: من می‌تونم همین‌طوری گریه کنم الکی. می‌گم: واقعن؟ چون این تخصص من بود. تو مدرسه دوستام یه دیقه تایم می‌گرفتن که من گریه کنم. می‌گه: بیا مسابقه بدیم. بعد در حین مسابقه خنده‌مون گرفته هی و به هم خورده. می‌گه: می‌شه یه خواهشی ازت کنم؟ به من بگو آی هیت یو، بعد من هارتم برک می‌شه و زودی گریه‌ام میاد / یعنی مادر و پسر اسکل :))‏

یادم نیست درباره‌ی چی داشتم ازش می‌پرسیدم. بهش می‌گم: علیرضا، تو فولان جور هستی؟ می‌گه: نه، ولی یوزد تو باشم / بچه‌ام رسما قاطی کرده رفته.


صبح بیدار شده و خیلی ننرانه اومده خزیده زیر پتوی من و بغلم کرده و می‌گه: صبح به خیر. می‌گم: صبح تو هم به خیر مادر... در حالی که داره نگاه‌های مهربانانه می‌کنه و در آغوشش می‌فشردم می‌گه: می‌شه با من هم مثل وقتایی که بابا لوس حرف می‌زنی لوس حرف بزنی؟ خیلی خوشم میاد! / جغله :))‏


تعریفش از خستگی و سرگیجه کشته من رو. اومده اینجا ولو شده و می‌گه: یه طوری خسته ام و کله‌ام گیج و خراب ئه که فکر می‌کنم تو پلاس تو می‌شه توئنی تو!‏

ساعت براش خریده‌ بودیم که حساب کتاب اینکه کی باید برگرده وقتی بیرون می‌ره برای بازی رو نگه داره و محروم نشه هی از بیرون رفتن. بعد خودش ساعتش رو انتخاب کرده و خیلی دقت کرده که واترپروف باشه که بره باهاش تو استخر!... وقتی خریدش قبل از اینکه باهاش تو آب بره، هی از ما پرسید که اینی که نوشته یعنی درست ئه؟ من هم گفتم چی بگم مادر، بعضا درست هم می‌شه نباشه و حمید که خودش هم علی‌الظاهر در بچگی عشق با ساعت توی آب رفتن داشته، بهش گفت که برو و خراب هم شد عیبی نداره... چند روز پیش باهاش رفت استخر و شاد و شنگول برگشت که: ‏ماماااان ماااامان، واترپروف ئــــــه!


پسرک: مامان یادت ئه یه بار من به آناهیتا گفته بودم فکر کنم ورلد رکورد باپ ات رو داشته باشم و تو درباره‌اش باهام حرف زدی که من نباید همین طوری الکی حرف بزنم؟ من: اوهوم. پسرک: فکر کنم این برَگینگ رو از کارتون آنکل گرندپا یاد گرفته بودم. با اینکه آدم خوبی بود و به همه کمک می‌کرد ولی هی میومد می‌گفت: آیم د فانیست گای این د ورلد و من الان می‌فهمم و اصن خوشم نمیاد از این رفتارش که هی از خودش تعریف می‌کنه!


پسرک در حالی که برای خواب دراز کشیده و صورتش رو چسبونده به صورتم: خیلی خوشم میاد که صورت تو این‌قده صاف ئه. دون‌دون و جوش قرمز و اینا نداره. دماغت هم گنده نیست. من: فدات شم مادر ولی اتفاقا دماغم که گنده است من. پسرک: نـــــه، اصن هم گنده نیست. یور جاست پرفکت. آیم سو لاکی تو هو یو از مای مام / من؟ آسمون یکم؟ دوم؟... هفتم؟ بله


پسرک چند وقتی ئه شده مسئول کنترل چرت و پرت‌خوری باباش. دیشب که خواب بود حمید یه تخته دارک چاکلت خریده و نصفش رو خورده. پسرک صبح بیدار شده و دیده و بهش می‌گه: بابا زشت ئه واقعن. حالا یه شب من خواب بودم باید همچین کاری کنی؟ / :)))‏


بعد در ادامه شب برداشته خودش یه تیکه از شکلاته رو خورده. همین طوری که داره می‌خوره حمید خبیثانه و با نیش باز بهش می‌گه: خیلی خوب ئه. نه؟ پسرک هم خبیثانه‌تر جواب می‌ده: آره خیلی خوشمزه است ولی دت دازنت مین که الان می‌تونی بری بخوری ازش تو هم / :))‏


در همین راستای مراقبت از ریزه‌خواری‌های حمید، از خرید دوتایی که برگشتن می‌گه: امروز نجاتت دادم عا. می‌گم: چطور مادر؟ می‌گه: بابا یه بستنی برداشته بود ولی وقتی برش داشت هر چی پریدم بستنی رو بالا نگه داشته بود و دستم نمی‌رسید بگیرم‌اش، ولی روی میز کشیر که داشت چیزها رو می‌چید، سریع پریدم ورش داشتم بردم گذاشتم‌اش سر جاش/ :))


یعنی خود پسرک. لباس نو که می‌پوشه، اول از همه یه طوری که انگار عقرب از تو لباسش شکار کرده، مارک لباس رو می‌گیره لای انگشتاش از پشت کله‌اش و میاد می‌گه: می‌شه لطفا این رو ببری؟! یعنی من همیشه با پیدا کردن اینکه این لباسش الان سایز چند بوده مشکل دارم، چون همه‌ی مارک‌ها بریده شده!‏ الان سال‌هاست که همین ئه. از وقتی که یادم میاد یعنی.
 

امروز به پسرک می‌گم: فلان روز که قرار ئه تا ساعت فولان تنها باشی، ترجیح می‌دی بری خونه فولانی اینا یا تنها خونه باشی؟ می‌گه: نظر تو چی ئه؟ می‌گم: خب من دارم از خودت می‌پرسم دیگه. می‌گه: تنها بمونم خونه.. می‌گم: اوکی. می‌گه: ایولللل، من همیشه فنتسی‌ام این بوده که یه خونه برای خودم داشته باشم. می‌گم: خب به وقتش ایشالا، بزرگ می‌شی و خونه هم برای خودت خواهی داشت. می‌گه: نــــــه، فنتسی‌ام اون طوری نیست. این طوری ئه که همین‌قدری کوچیک باشم و خونه داشته باشم برای خودم! / ملت فنتسی دارن، بچه‌ی ما هم فنتسی داره :))

یکشنبه‌ای من و حمید نشسته بودیم تو بالکن به باربکیو و حمید یه چیزی از تو بشقاب من کش رفت و من با لحن ننر و لوس گفتم: عــــه و قبل از اینکه ادامه بدم پسرک از تو اتاق به مدل من داد زد: عـــه حمـــیدی / :)) پدرسوخته ادای من رو در میاره حالا واسه من :))‏


پسرک رو دعوا کردم خیلی.... چرا؟ چون در حال مسابقه‌ی تف‌اندازی از پاگرد طبقه دوم با دوستش دستگیرش کردم! بهش می‌گم: واقعا که، تف آخه؟ می‌گه: نه، تف همین‌جوری نمی‌ندازم که. کانتست ئه!‏


پسرك علاقه عجيبى به بسكتبال پيدا كرده و هی توپ می‌بره مدرسه و بازی می‌کنه و فكر كنم براى اولين بار در زندگى‌اش اين ترم داره خواهش و تقاضا و هى ابراز علاقه مى‌كنه كه اسمش رو كلاس بسكتبال و فيگور اسكيتينگ هم بنویسیم علاوه بر شنا.


من دیروز توی راه بعد از حرف زدن درباره کلاس بسکتبال و فیگور اسکیتینگ: بیا یه چیزی بهت بگم. می‌دونی که دانشگاه‌های امریکا خیلی گرون اند و لزوما ما نمی‌تونیم پولش رو داشته باشیم، اینکه تو توی یه ورزشی خیلی خیلی خوب باشی که بتونی عضو تیم دانشگاه بشی، می‌تونی به خاطرش اسکالرشیپ بگیری و امتیاز خوبی محسوب می‌شه برات. اون: می‌دونم خودم... من: واقعا؟ از کجا می‌دونی؟ اون: آره، تو کتابا خوندم و تو فیلما دیدم. فیگور اسکیتینگ که فکر نکنم خیلی بشه ولی نمی‌دونم بین شنا و بسکتبال کدوم رو انتخاب کنم. اینایی که بسکتبال بازی می‌کنن بهم می‌گن که تو حتما برو بسکتبال و خیلی خوب می‌شی و اینا ولی خب شنا رو کلی سال ئه که دارم می‌کنم… / و این مکالمه تا خونه ادامه داشت…


پسرک توپ بسکتبالش رو می‌خواست ببره مدرسه، گفتم بیار روش اسمت رو بنویسم. اسمش رو که نوشتم می‌گه: اسم آخرم رو هم بنویس / استاد ترجمه است بچه‌ام :))‏ (لست نیم رو ترجمه کرده!)

پسرک یک اخلاق خوبی داره که هیچ به من نرفته و تمام و کمال حمید ئه و اون اینکه خدا نکنه ذره‌ای احساس کنه جایی چیزی‌اش داره به مشکل می‌خوره یا سلامتی‌اش به خطر افتاده، با توجه زیادی پیگیری‌اش می‌کنه. روی ناخنش یه نقطه‌ی سفید افتاده و بهش گفتیم این از کمبود کلسیم ئه. بعد در حالی که قبلا یک یا حداکثر دو لیوان شیر در روز می‌خورد، از دیروز خودش علاوه بر یک لیوان شیر صبح، از مدرسه هم که میاد می‌گه بهم شیر بده یه لیوان! قضیه چیپس نخوردن برای اینکه چاق نشه هم هنوز ادامه داره. خیلی شاکر ام به خاطر این خصوصیتش.

اینجا یه مغازه لباس بچه فروشی زنجیره‌ای هست، نوشته می‌شه اُش‌کُش. این ویکند توی آوتلت پسرک با ذوق دو تا شلوار و یه بلوز برای خودش ازش انتخاب کرد، بعد در حالی که داشت با خانوم فروشنده درباره اینکه چقدر رنگ زرد شلواره قشنگ ئه حرف می‌زد، یه باره برگشت بهش گفت: وات کایند آو عه نیم اُش‌کُش ایز فور عه استور انی‌ویز؟ / ما رو بگی :))))‏

من عاشق دل‌خسته‌ی این مکالمه‌های قبل خواب با پسرک ام که می‌تونه ده دیقه باشه یا یک ساعت. می‌شه شیش بار در شرف تموم شدن باشه و باز یه دفعه یه موضوع جدید مطرح شه. لذت بی‌بدیل و توصیف‌ناپذیری درش هست که خدا ازم نگیره به این زودیا...

بعد از كلى روز، امروز كه جلسه آخر اين ترم ئه اومده ام استخر دارم تماشا مى‌كنم و دو تا چيز رو باورم نمى‌شه، يكى اينكه اين طور مثل آدم دارن واترپلو بازى مى‌كنن و عجيب‌تر از اون اينكه پسرك كى بين اينهايى كه بولى‌اش مى‌كردن اين طور محبوب شد كه تا وارد شد همه شروع كردن اسمش رو داد زدن كه بكشن‌اش تو تيم خودشون!! دمش گرم به خدا...

نینجای عزیز من که با اقل امکانات برای خودش کاستوم درست کرده و رفته تریک اور تریت/ اونی که جلوی دهنش ئه روسری من ئه و کلاهش هم مال باباش ئه :))‏  





2 comments:

محبوبه said...

دلم برای کاستومش ضعف رفت. خدا حفظتون کنه برای هم.
:* :*

مامان مریم said...

قربونت محبوبه جانم :*:*