Wednesday, May 22, 2013

از گذشته


August 9, 2011
اون روزی داشتیم با پسرک میومدیم خونه، یه باره یه آمبولانسی مث چی از تو فرعی پیچید جلومون، بوق زدم و زدم رو ترمز .. بعد میگم : خدا رحم کرد تصادف نکردیما... میگه: تصادفم می کردیم خیلی اشکالی نداشت، آمبولانس همینجا بود :)))


October 22, 2011
من شرمنده ام، منتها چند روز پیشا پسرک میگه: من نمی‌خوام درس بخونم، مشکلی هم ندارم که بخوام جارو بزنم و دستشویی تمیز کنم و اینا، بالاخره یکی باید این کارا رو بکنه دیگه، هر چی باشه از درس خوندن که سخت‌تر نیست... / لازم نیست حال خودم رو براتون توضیح بدم دیگه


October 17, 2011
یعنی پسرک دقیقا به مادر رفته ها... صبح دیرش شده، بعد مسواک بهش میگم زووود باش که الان میاد سرویس.. دویده کیفش رو برداشته و در رو وا کرده ... حالا چی؟ با تی‌شرت و پیژامه :)))


December 11, 2012
دیروز پسرک می‌گه: مامان من چرا این‌جوری ‌ام؟ می‌گم: چه جوری مادر؟ می‌گه: خیلی زیادی مهربون‌ ام. می‌گم: نه مادر. خیلی هم خوب ئه مهربونیت... می‌گه: نه... چون بقیه خشن‌تر از من هستن، این باعث می‌شه که من بیشتر اذیت بشم... شاید اصلا بهتر بود دختر بشم من وقتی این‌قدر مهربون ام


December 8, 2012
داره داستان تعریف می‌کنه.. می‌گه: اونا رفتن و فولان کردن و کارشون داشت کریسمس رو می‌روییند!.. می‌گم: یعنی چی می‌روییند؟ .. می‌گه: ئه؟ قاطی کردم؟ یعنی... اووم. چی می‌گن بهش.. هان، نابود می‌کرد / :)) بچه‌ام فعل انگلیسی رو به فارسی صرف می‌کنه .. خدایا به من رحم کن :))


December 8, 2012
پسرک می‌گه: تو خیلی دلت می‌خواست بابا شوهرت شه؟ مثلا ترجیح نمی‌دادی عمو حسین شوهرت شه؟ .. می‌گم: غیر از اینکه ترجیح نمی‌دادم، عمو حسین از من خیلی کوچیک‌تر ئه اصن.. می‌گه: ولی اون هم که ازدواج کرد.. می‌گم: آره. ولی دوازه سال بعد از من.. می‌گه: او مای گاش، دت وود بی سو آد / :))



December 8, 2012
پسرک داشت کتاب می‌خوند. خوند: بازار مال فروشان... گفتم: می‌دونی یعنی چی این؟ گفت: مال دیگه. همین جا که کلی مغازه هست و اینا / :)))


December 8, 2012
حوصله‌اش تو این تعطیلی واقعا سر رفته، اومده یک ربع درباره پروژه خواهر یا برادر داشتن صحبت کردیم، موقع رفتن می‌گه: خب، اینکه از خواهر برادر، اگه نظر بهتر دیگه‌ای داشتی که من چه جوری می‌تونم خودم رو سرگرم کنم خبرم کن / :)))


December 10, 2012
وقتى مياى و مشاهده مى‌كنى كه پسرك با آشپزخونه سه مترى كه داره توش آشپزى وسيع انجام مى‌شه مواجه شده و برای سینی غذاش جا پیدا کرده :|





3 comments:

محبوبه said...

آخی عزیزم. مگه میشه بچه ی مریم بود و مهربون نبود.

Maryam BZ said...

پسر خودته! این چیزایی که گفتی با شناختی که از خودت دارم خیلی دور از ذهن نبود :))))

مامان مریم said...

محبوبه جونم :*

مریم :)))) نامرد :دی