Thursday, May 02, 2013

بهار 1392

من یادداشت‌هایی که پایین اومده که هی امشب و دیشب و امروز و دیروز توش داره، پراکنده بوده وگرنه همه در دو روز اتفاق نیفتاده!


امروز صبح حمید یه کمی گردنش درد می‌کرد، پسرک بهش می‌گه ماساژ می‌خوای؟ ... بعد رفته ماساژش بده، حمید بهش می‌گه: نه این‌طوری نه، بذار مامان بهت یاد بده. بعد اومد نشست پایین تخت و من ماساژ گردن رو از کتف شروع کردم. بعد پسرک با چشای گرد و با یه حالت متعجبی بهش می‌گه: گردن تو اینجات ئه؟ / ما از تعجبش پکیده بودیم از خنده :)))

صبح، قبل از رفتن به مدرسه، پسرک: مامان می‌شه برام کلاه قرمزی دانلود کنی از مدرسه اومدم ببینم؟ .. - دانلود نمی‌خواد مادر، رو یوتیوب می‌شه دید....- عه، چه خوب. ولی چی باید سرچ کنم براش؟ ردی هت؟ / :)) "رد"ی "هت" :دی


داشت با مامان اینا حرف می‌زد. مامان اینا بهش می‌گن: علیرضا، می‌دونی داری زن‌دایی‌دار می‌شی کم‌کم؟ می‌گه: عهههه، اسمش چی ئه؟ مامان اینا می‌گن: پروانه... می‌گه: عهههه، پروانه‌اش چه رنگی ئه؟ / =))


امشب در حالى كه تو خونه با تى‌شرت و شلوارك مى‌گرده و من ژاكت مى‌پوشم تو خونه، اومده پيشم در حالى كه زير پتو ام و مى‌گه: واى مامان، بدنت مثل لاوا مى‌مونه... مى‌گم: لاوا چى ئه مادر؟... مى‌گه: واقعا نمى‌دونى؟ همين چيزايى كه از آتش‌فشان بيرون ميان /  اين روزها هى من رو ياد سه چهار سال پيش مى‌ندازه. با اين تفاوت كه اون وقت‌ها كلمات جديدى رو كه من بلد نبودم نمى‌تونست به فارسى توضيح بده و بساطى داشتيم، ولى الان مى‌تونه

کتاب دایریز آو ئه ویمپی کید فیورت پسرک ئه. - ترجمه شده‌اش که خاطرات یک بچه چلمن ئه رو هم تو ایران خیلی دوست داشت- حالا بهش یه دفتر دادم و روش نوشتم: دایریز آو ئه نان-ویمپی کید، که روزنوشت بنویسه. کلا که از ماجرا استقبال کرد و بعد گفت: ولی این دفتر مخصوص دایری نوشتن نیست ها، آدم باید از اون دفترهایی داشته باشه که لاک می‌شه. :))  حالا قرار ئه اگر ده روز مرتب نوشت از اون دفترها براش بخریم. بعد هم بهم می‌گه چرا حالا اسمش رو گذاشتی دایریز آو ئه نان-ویمپی کید. بهتر بود می‌ذاشتی دایریز آو ئه آسام لیزی کید. چون به نظرم من یه کمی تنبل ام ولی آسام هم هستم. - خودشیفتگی رو از پدر و مادر خوب به ارث برده :دی-

در حال شروع به نوشتن اولین قسمت روزنوشت:
پسرک: من نمی‌تونم این‌جوری که دفترم قفل نداره دایری بنویسم که. جایی هم ندارم تو اتاقم قایم کنم دفترم رو... من: تو کافی ئه بگی که دوست نداری کسی بخونه دفترت رو و ما دست نمی‌زنیم بهش... پسرک: می‌دونم. منظورم این نبود که من به شما اعتماد ندارم ولی به هر حال... / سوال من این ئه که: ون اگزکتلی دید هی بیکام سو سینیکال؟



یکشنبه که رفته بودیم بیرون، ما رو خل کرد، هی می‌پرید وسط عکس‌های ما، از درخت‌ها بالا می‌رفت، موقع عکس گرفتن خل‌بازی در میاورد و آخر از دستش دیگه بد شاکی شده بودیم. شب اومده عذرخواهی که ببخشید، می‌دونم امروز خیلی اذیت کردم. می‌گم: خب چرا کردی مادر وقتی که می‌دونی؟ می‌گه: آخه حوصله‌ام از قدم زدن و همین‌طوری بودن سر می‌رفت حرص دادن شما سرگرمم می‌کرد!!


دیروز قسمت اول تست ریاضی ایالت نیویورک بوده. برای اینهایی که هنوز در دوره‌ی ای‌اس‌ال هستند، مترجم زبان خودشون رو باید میاوردن و برای پسرک مترجم افغانی برده بودن. اومده می‌گم: خوب بود امتحان؟ می‌گه: آره فقط یکی دو تا سوال رو آقای افگان! هم که توضیح داد خوب نفهمیدم. می‌گم: چرا دوباره نپرسیدی خب؟ می‌گه: به هر حال اون تلاش خودش رو کرده بود!!!


امشب پسرك رو كه بوس قبل از خواب كردم، يه باره برگشت بهم گفت: مى‌دونى؟ يكى از خوشى‌هاى زندگى من اين ئه كه تو هر جورى باشه اقلاً روزى يك بار ديگه حتماً من رو بوس مى‌كنى و بيشتر وقت‌ها هم كه بيشتر...


دوستش زنگ زده خونه، بهش می‌گم: علیرضا بیا یوجین ئه.. گوشی رو از دستم گرفته، می‌گه: هی، واتس آپ دود / !!!! بچه‌ام خارجی شد رفت


تقریبا چهار سال پیش یه کارت‌بازی فکری تو لوزان دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود ازش و برای پسرک خریده بودم. ولی استراتژیک بود و جمع و تفریق و اینا لازم داشت... امشب برای اولین بار با هم بازی کردیم‌اش و اونقدر جذاب بود که یک ساعت و نیم داشتیم بازی می‌کردیم.بعد اولش می‌گه: من فقط یه مشکل با بازی‌های جدید دارم. اینکه کلی باید صبر کنم تا تو دفترچه‌اش رو بخونی و بازی رو یاد بگیری / :))


پسرک اومده می‌گه: واقعا تو بهار روزا طولانی و کش‌دار می‌شن ها. اون روزی من پنج دیقه منتظر اتوبوس واساده بودم، تقریبا ده دیقه طول کشید / اون دوربین کدوم ور ئه؟


داخلی. حمید در حال تماشای تلویزیون. پسرک در حال بردن ظرف غذاش به آشپزخونه. از تلویزیون مکالمه‌ای پخش می‌شه و پسرک می‌خنده. حمید: چرا خندیدی؟ پسرک: خیلی چیز فانی‌ای گفت. حمید: چی گفت؟.. پسرک توضیح می‌ده و می‌ره برای مسواک... بعد از یک دقیقه حمید با صدای آروم: مریم مریم، من حتی نفهمیدم چی گفت وقتی که این خندید. بدبخت شدیم / :دی


تو اتوبوس مدرسه خوابش برده بوده، بعد بچه‌ها بیدارش نکردن و بیرون اتوبوس منتظر شدن ببینن بیدار می‌شه یا خواب می‌مونه تو اتوبوس!.. بعد از اینکه تعریف کرده می‌گم: وا، خب چرا بیدارت نکردن؟ .. می‌گه: فکر کنم می‌خواستن یه پرنک روم بکنن / ترجمه کردنش من رو کشته


می‌گه: یه خوبی اینجا به نسبت ایران این ئه که من دوست دارم کچل کنم، بعد تو ایران که کچل می‌کردم تو مدرسه مسخره‌ام می‌کردن و برام کچل کچل کلاچه می‌خوندن ولی اینجا همه تو مدرسه هر بار که کچل می‌کنم بهم می‌گن چه کول شدی و خیلی بهت میاد و اینا

پسرک لباس آویزان می‌کند. یعنی از طرز آویزون کردن پیرهنش که بگذریم، واقن نمی‌دونم چی تو مخش گذشته که به جای اینکه اون یکی چوب‌لباسی رو هم مث آدم به چوبش آویزون کنه، ورداشته این ریختیش کرده و به این آویزون کرده


3 comments:

محبوبه said...

عزیزم. قربونش برم اینقدر ماهه.

مامان مریم said...

محبوبه :*

Anonymous said...

ایوللللل

کلی حاللل کردم و خندیدم :)))

چه خوبه که دوباره در مورد علیرضا مینویسید