تصمیم گرفتم حالا که طولانی نوشتن ازم نمیاد، همین دو سه خطی ها رو اینجا هم بنویسم، که بمونه و یک جا جمع باشه
پسرک امشب اومده تو آشپزخونه و میگه: یه چیزی میخوام بهت بگم که شاید خیلی خوشت نیاد و برات بیمعنی باشه!! ولی وقتی برای شماها نامه و این چیزا تو پست میاد و بعضی وقتا هم ازش خوشحال میشین، حالا حتی اگه نامه هم نباشه بالاخره یه چیزی هست که خوشحالتون میکنه، من خیلی جِلِس میشم
***
میگه: مامان، یه بار توی آب پُول کوچیکه، فضولات کرده بود یکی / منظورش استخر و جیش ئه :)) / بهش میگم: کلمه فضولات رو از کجا آوردی؟ :))) میگه: از تو کتاب یاد گرفتم
***
میگه: مامان، تو امریکا هم فقیری وجود داره؟ / فقیری رو با آوایی میگه که شک میکنم منظورش یک فقیر ئه. بعد یه باره به ذهنم میرسه و میگم: منظورت گدایی ئه؟ میگه: آها آها آره :))
***
عاشق داستان گفتن ئه. میگه: میشه داستان رو انگلیسی برات بگم؟ میگم: نه نمیشه. میگه: خواهشش میکنم خیلی سختم میشه آخه. میگم: نه دیگه. ببین قرارمون این بوده که داستان میخوای برای من بگی فارسی بگی. میگه: باشه خب. شروع میکنه به تعریف کردن... موشه رفت فولان جا و به فولانی گفت با من دوست میشی؟ اون گفت: نه. تو خیلی بویی هستی/ منظورش اسملی ئه :))
***
این روزها باز پسرک فیلش هوای هندستون خواهر و برادر کرده. تف به این امریکاییها اصن که همهشون شونصد تا بچه دارن و همه بچههای کلاسشون خواهر برادر دارن. دیشب بهش گفتم که چرا من نمیتونم دیگه بچهدار شم و بعد بغل کردیم هم رو و دوتایی غصه خوردیم. بعد قرار شد من سعی کنم یه وقتهایی خواهرش باشم. کوچیک فکر کنم و به مسائل کوچیکها اهمیت بدم تا بلکه یه کمی از نیازش به خواهر بر طرف شه. بعد گفت ولی اگه می تونستی برادرم هم باشی خیلی خوب بود ها. می شد درباره این لگوهایی که دخترها بهش علاقهای ندارن هم باهات خیلی هیجانی حرف بزنم :)).
چند وقت پیش هم که حوصلهاش سر رفته بود، اومده بود و یک ربع درباره پروژه خواهر یا برادر داشتن صحبت کردیم، موقع رفتن میگه: خب، اینکه از خواهر برادر، اگه نظر بهتر دیگهای داشتی که من چه جوری میتونم خودم رو سرگرم کنم خبرم کن / :)))
چند وقت پیش هم که حوصلهاش سر رفته بود، اومده بود و یک ربع درباره پروژه خواهر یا برادر داشتن صحبت کردیم، موقع رفتن میگه: خب، اینکه از خواهر برادر، اگه نظر بهتر دیگهای داشتی که من چه جوری میتونم خودم رو سرگرم کنم خبرم کن / :)))
***
از وقتی که یادم میاد عاشق قهوه بود. دو سالش نشده بود و باباش که قهوه میخورد با خواهش و داد میخواست و با چنان ملچ و مولوچی قهوه سنگین تلخ بدون شکر رو میخورد که من باورم نمیشد. طبعا مجاز به خوردن قهوه نیست ولی امروز تو مغازه که سمپل میدادن با خواهش و التماس خواست که یه دونه بخوره. اینجا داره از سرما میلرزه ولی حاضر نیست ازش بگذره :))
این سوال میدونی من چقدر دوستت دارم، سوالی ئه که خیلی شبها قبل خواب ازم پرسیده میشه... جواب دیشبش به چقدر من این بود: یه قدری که تو دنیا وجود نداشته باشه، کلا اصلا اسم عددش هم وجود نداشته باشه. چون بینهایت به هر حال اسم داره ... / :*
چند روز ئه که ضرب یاد گرفتهاند. چند شب پیش میگه: میدونی من چقدر دوستت دارم؟ بینهایت در بینهایت... یعنی بینهایت تا دایره بکشی و دوباره تو هر کدوم بینهایت تا دایره بکشی... /عزیزم... :)
3 comments:
دو سه روز پیش بود که دوباره اومدم اینجا. طبق معمول دست از پا درازتر برگشتم. با خودم گفتم: مریم دیگه آپ نمی کنه. دیگه نمیام.
:)
عاشق رابطه ی مادر پسریتونم. خیلی باحاله
سلام من رو خیلی سال هست که میخونمتون.پسرت رو خیلی دوست داشتم و دارم. خیلی شیرین و مهربون بود. اون موقع وبلاگ من سالادزندگی بود.من و دوستم
خوشحال شدم دیدم دوباره نوشتی
محبوبه جونم بوس. قربان لطفت
سالاد زندگی جان. یادم میادت. ایشالا که خوب و خوش باشی همیشه و مرسی که یادت ئه ما رو هنوز :*
Post a Comment